زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داغداری» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

عید امسال قصد نداشتم به خانه بی بی بروم. ماه رمضان با عید همزمان بود. گفتم بعدش بروم. اما همه اش یک چیزی بهم هشدار می داد نکنه بی بی بمیره! بدن نحیف بی بی را که می دیدم همه اش ترس مردن و رفتنش را داشتم. کاری نداشتم چه به هوش و شعر خوان و نکته پرداز است. هر روز که از عمرش می گذشت بیشتر نگران از دست دادنش می شدم. اما همیشه با خودم می گفتم مگر عمر به این حرفهاست. مگر زهرا پیر بود؟ اگر به سن بود که باید در خاکسپاری من می بود.

امسال دل به دریا زدم و یک هفته زودتر از همیشه رفتم خانه بی بی و یک هفته هم دیرتر برگشتم. باز هم مثل هر سال بی بی دم رفتن گفت: نمی شد یک هفته ده روز دیگه بیشتر بمونی؟

وقتی رسیدیم. زنگ زدم. خود بی بی در را باز کرد.تا چشمش به دادا افتاد با خوشحالی و صدای بلند خواند:

چو خوش‌تر زآن که بعد از انتظاری به امیدی رسد امیدواری

آن قدر بلند و با شادی داد زد که یکی از خانمهای همسایه که از خیابان می گذشت برگشت و گفت: ای جان! چند وقت است که همدیگر را ندیده اید. بی بی که این شش ماهه برایش زیاد طول کشیده بود در حالی که چشمهایش از شادی گشاد شده بود و تا بناگوش می خندید گفت "یک سال!

تعطیلات باز هم زود گذشت. آن قدر زود که هیچ کدام از برنامه هایم را نتوانستم اجرا کنم. ماه رمضان و عید با هم همه چیز قاطی شده بود. با همین وجود بی بی بر خلاف سالهای گذشته مرتب و به نوبت از خانه همه داییها و پسرهایش بازدید کرد. قبلش همه از همان صبح اول نوروز به دیدنش آمدند. با همه عروس و دامادها و نوه ها ...

امسال با این که توانی نداشت آخرین افطاری و دورهمیش را گرفت و به طور ویژه از عروس و عروس عروسی که چندان دوستشان نداشت به طور ویژه پذیرایی کرد طوری که عروسهای سوگلی بی بی حسادتشان گل کرد. انگار داشت دل همه را قبل رفتنش صاف می کرد.

انگار به دلش افتاده بود قرار است برود. با آن که هر سال عید کلی سبزه در اندازه ها و شکل های مختلف درست می کرد و به هر عروس یا زن برادر یکی می داد و کلی هم با سبزه هایش عکس می گرفت امسال فقط یک سبزه درست کرد که نصفش خراب بود. حوصله همان یکی را هم نداشت.

سال تحویل هم بعد سحری نتوانستیم تحمل کنیم و خوابیدیم. بی بی قبلش از خواب بیدار شده بود و سفره انداخته بود هر چند جنس سفره اش جور نبود ولی به هر حال سال تحویل را با ماما تنهایی برگزار کرد. عکسهایش را که می بینم دلم کباب می شود که بر خلاف سالهای قبل این قدر فقیرانه و ساده سفره انداخت و تنها سال تحویل گرفت.

هر صبح زود چای دم می کرد. سفره مفصل صبحانه می انداخت و هی دم اتاق ما می رفت و میامد و آخر سر بی طاقت می شد و می گفت پاشید بیایید چایی!

آفتاب نزده صدا تق تق اسپند دود کردنش بلند می شد. تابستانها که صبح زود سماور ذغالیش را هم روشن می کرد و صبحانه را زیر درخت توت بزرگ و دوست داشتنیش می خوردیم.اما امسال هیچ کدام از برنامه های سابقش را انجام نداد. انگار داشت از عادات زمینی اش دل می کند.

همه اش برنامه زندگی پس از زندگی را که می دید از ماما می پرسید که اینها راسته؟ یعنی این طوریه؟ با این که همیشه قران و دعا می خواند اما ترسی از لحظه مردن در وجودش بود. همیشه هم سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و خدا که مهربانترین مهربانان است نگذاشت این ترسش را تجربه کند و به آهی و در خواب جانش را گرفت.

امسال از رفتن می گفت و این که دیدار بعدی به قیامت می افتد. لحظه خداحافظی این بار هم اشک به چشمهایم آمد اما بایدبه خاطر کار و زندگی می رفتم. مثل آخرین بار جدایی تو دلم گواهی بد می کرد.

بعد رفتنمان بی بی بد اخلاق شده بود که چرا فلان چیز را نپختید آنها بخورند. در فاصله این سه هفته رفتن ما و رفتن بی بی به بهانه های مختلف به من و ماما در طول روز زنگ می زد. می گفت کاش ده روز دیگه می موندی توت می خوردی؟ دلش نمی پذیرفت خودش از آن بخورد و بچه اش نه. وقتی برگشتم باران درخت را حسابی شسته بود. توتهای سفید و درشت و شیرین بی دانه از شاخه ها آویزان شده بودند و با هر نسیمی می افتادند. در دلم به بی بی گفتم الان کجایی که توتها رسیدند و من اینجا هستم و تو در عوض نیستی. برای شادی خاطرش چندتایی خوردم تا این خواسته اش هم زمین نمانده باشد.

مردم را خیلی دوست داشت و دیدنشان را. از من می خواست او را بیرون ببرم.به خاطر ماه رمضان جای دوری نتوانستیم برویم ولی چند بار توی شهر دورش دادم و جمعه بازار هم بردمش.

قلبش ضعیف بود و مثل مورچه راه می رفت. دستم را پشتش گرفته بودم و به نوعی هلش می دادم و مواظب بودم زمین نخورد. دایی را دیدیم.ایستادیم و صحبت می کردند که مردی از راه رسید و گفت: خدا را شکر کن مادری زنده داری که این طوری مراقبت کنی و بیرون بیاوری و راهش را کشید و رفت. من و دایی مبهوت ماندیم که چرا این طور گفت و رفت.

امسال تنبلی کردم و حتی دو سه بار عجیب بداخلاقی کردم که خودم بعدش تعجب کردم چرا این طور عصبانی شدم ولی بی بی مثل طفل معصومی بی صدا نگاهم می کرد و حتی اعتراضی هم نکرد که چرا این طور شدی و چرا این طور گفتی!

بشقابهای قشنگی داشت از جهیزیه مادر بزرگش که به او ارث رسیده بود. دم دست گذاشته بود. گفتم اینها را بده من. بی معطلی گفت بردارش. قسمت نشد بردارمش گفتم دفعه بعد بیایم می برمش و نشد که در حضورش ببرمش. انگار ذره ذره از دلبستگی های این دنیایش دل می کند. بشقابها حقیقتا عتیقه و قیمتی بودند.

تشیع جنازه و مراسم که گرفتیم جمعیتی بسیار آمدند. قبرستان شلوغ بود. پرسه هم شلوغ بود. دو ساعت تمام دم در خوشامد می گفتیم. گروه گروه می آمدند و می رفتند طوری که باید صبر می کردند یک گروه وارد یا خارج شود و گروه دیگر بعدش خارج و وارد شود. از شهرستانها و روستاها هم آمده بودند. هم بی بی هم آقا طیف وسیعی از دوستان داشتند و هم کسانی بودند که در مراحلی آنها را حمایت کرده بودند. گاهی برای محبوبیت و مقبولیت نیاز نیست کاری بکنی.خالص که باشی و با مردم زندگی کنی و فرزندانی سالم تحویل جامعه بدهی کفایت می کند. خدا حس قدرشناسی را در دل مردم قرار می دهد. جالب بود حتی دانش آموزهای نوجوان عمو با این که مدرسه شان دور بود برای پرسه آمده بودند. دوستان پسر عمو که بی بی احترامشان می کرد و مثل نوه اش به آنها رسیدگی می کرد در ختم بی بی گریه می کردند.

و الان خوشحالم و مطمئن که بی بی جایش خوب است. افراد متفاوت خوابهایی با مضمون مشترک دیدند که معنایش پایان رسیدگی اعمال و داشتن مقامات معنوی است.

زهرا جان از تو چیزی نشنیدم.برداشتم این است که جایتان احتمالا متفاوت است. صبح روز شنبه که بی بی رفت از تو خواستم به داد بی بی در آن حیرانی پس از مرگ برسی.نمی دانم کاری کردی یا نه. بی بی را دیدی یا نه و آیا اجازه داشتی پیشش بروی یا نه اما الان خاطرم جمع است که خدا به مادرم سخت نگرفت و الان بی بی در آرامش است.

اما بدان بی بی تا آخرین لحظه داغدار تو بود. مرگ تو ضربه بزرگ روحی و جسمی به بی بی وارد کرد.حتی گاهی فراموشی یا به هم ریختگی ذهنی می گرفت به خاطر تو بود. یک دفعه علایم پیریش شدت گرفت  و چروکهای عمیقی روی صورتش نشست. گاهی می خواست برای تو خرید کند و بعدش یادش می آمد که زهرایی نیست... جان من! بی بی هم جان من بود در کنارش باش. دوران من هم به روزگار شما خیلی سریع سر خواهد آمد اگر چه اینجا سالهای طولانی زندگی کنم.منتظر آمدنم باش و دعایم کن پاک بیایم.

  • بابای زهرا

یک سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام


دخترکم امروز دقیقا یک سال است که از پیش ما رفته ای. دل همه ما را سوزاندی و هنوز مرهمی بر این داغ دل پیدا نشده است.

صبح سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 خورشیدی حدودا 9:10 تا 9:25 دقیقه صبح در پارکینگ ساختمان ... ناگهان دست اجل از راه رسید و تو نوگل زندگی من بالاترین دلبستگی دنیایی من را چید و تو را با خود برد.

باباجان! در این ساعت صبح که وقتی بیداری همه است چه وقت این بود که چشمان درشت و سیاهت را ببندی و بخوابی؟ بخوابی برای همیشه. وقت بیداری کی می شود عزیز دل بابا؟!

خسته شدم از این همه انتظار.

می گویند: وقت رفتنت بوده، اگر امروز نمی رفتی  اندکی بعدش باز می رفتی چون قرار بر رفتنت بوده. به قول خودت:" من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم!". بابایی یعنی عقیقه ات کشک بود؟ آن صدقه دادن هر صبح "ماما" بیهوده بود؟ آن همه دعا و آرزوی سلامتی ما برای شما بی فایده بود؟

معصوم من حلوای قند بابا چرا خدا تو را از ما گرفت؟ مایی که همه ثروتمان شما دو تا بودید. نمی دانم!!!

چه ساعاتی بود ساعات سه شنبه نحس

 بین هوا و زمین در نور زیاد معلق بودم ولی با همه می گفتم و می نشستم و می رفتم

گاهی چقدر خوب است این مرفین! نمی گذارد چیزی بفهمی. اگر نبود آمپول خواب آورش چطور می توانستم این لحظات را تحمل کنم. بعد این خواب عمیق و طولانی بود که توانستم به "ماما" بگویم: که هرگز بر نمی گردی و  "ماما" به خاطر رخوت و منگی آن بود که توانست این خبر را بشنود و جان ندهد.


با گیجی از من پرسید: یعنی زهرا آی.سی.یو نیست؟ یعنی رفته؟ و گفتم: که هرگز بر نمی گردی. 

 چه کسی حال مادری را درک می کند که احساس می کند وقت شیر خوردن کودکش شده است اما طفل بی گناهش روی سینی سرد سردخانه برای همیشه خوابیده است. گاهی لازم به توضیح نیست اگر حسی باشد و شعوری  درکش می کنند


زهرای بابا
دختر بابا
نازگل بابا
دلبر بابا

این حرفها را مدتهاست به کسی نگفته ام. روی دلم تلنبار شده است. چنگ می اندازد به قلبم و فشارش می دهد


کجایی بابایی؟

تحمل یک سال دوری کافی نیست؟ اگر قرار بود به خاطر همه گناهانم ادب بشوم شده ام. بیا. دست کم گاهی هم به خوابم بیا.

بیا بابا که دارد عنان صبرم از کف می رود 
...


  • بابای زهرا