دو سال و چهار ماه گذشت
زهرای بابا سلام
مدت زمان: 1 دقیقه 47 ثانیه
- ۱ نظر
- ۱۸ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۲۱
- ۱۱۰ نمایش
زهرای بابا سلام
مدت زمان: 1 دقیقه 47 ثانیه
زهرای بابا سلام
دیروز تولدت چهار سالگیت بود یعنی اگر اینجا بودی امروز می شدی چهار سال و یک روز. نمی دانم این حرف معنایی دارد یا نه.شاید می گویی بابا من خیلی قدیمتر از این حرفها هستم و فقط چهار سال پیش از یک دنیایی به دنیای شما آمدم و الان هم در دنیایی دیگر هستم. شاید این حرفهای خیالی من گفتنش از دید آن جهانی ساده باشد اما اینجا حکایتی دیگر است. حتی یادآوری بودنت هم سوزآور است. هر یادآوری باعث لبخند و شادی می شود و بعدش ناگهان غم سنگین و سوزآور رفتن و نبودنت این شادی را به تلخکامی تبدیل می کند. نمی دانم آن لحظاتی که دلم برایت پرپر می زند چه کنم. دلم از این دنیا کنده می شود اما راهی به آن سو ندارد و بعدش حتی یک لحظه هم نمی خواهم با مردم این دنیا زندگی کنم اما به جبر می مانم و فقط تحمل می کنم.
بگذریم. تولدت مبارک بابادی
دوستدارت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
امروز هجدهم است هم مرداد هم ذی الحجه. امروز روز عید غیر خم است.سعی کردم امروز فاز غم نگیرم اما راستش را بخواهی از آخر هر ماه تا همین روزهای 18-19 ماه بعدش حالم بد می شود و این ماه بیشتر هم بود.این سومین عید غدیر بی تو است.اولینش که رفتی پیش عمو و آن قصه را ساختی. دومینش را که هیچ خبری به هیچ کس ندادی و این بار را منتظر بودیم سری به ما بزنی چون خانه مانده بودیم.دیشب به همین امید خوابیدیم. می دانم که تا صبح خواب می دیدم اما بیدار که شدم همه اش یادم رفت حتی یک لحظه هم یادم نیست که بگویم تو را دیدم یا نه. نمی دانم چه حکمتی در این جدایی بود و هست. مرگ این فاصله نزدیک دور، این دور نزدیک چگونه ما را از هم جدا ساخته است که هیچ راه ارتباطی نیست. کاش هر عید غدیر مثل همان بار بود و از سر صبح می آمدی و دیداری تازه می کردی و بعد می رفتی.عمو که حیران زیباییهایی بود که از تو در خواب و بینابین خواب و بیداری و بیداری کامل در آن روز و سه شب دیده بود. ظاهرا فشار آن دنیا روی بدن این دنیایش سنگینی کرده بود اما بعدش از شدت زیبایی که دیده بود آرزوی مرگ کرده بود. عمه می گوید به خواب ما شاید نمی آیی یا ارتباط نمی گیری چون بدن ما تحملش را ندارد. از خواب خودش و تو گفت و این که از بس اذیت شده بود در همان حال خواسته بود دیگر در خواب تو را نبیند. یعنی من هم این قدر ضعیفم؟ منی که همه آن لحظات روز رفتنت را تحمل کردم! اما شاید من هم نتوانم تحمل کنم چون آخرش آن روز من هم کم آوردم.
بابا جان آن سوره ها را که گفتی نمی خوانم.چند باری تلاش کردم و نتیجه ای نگرفتم. به گمانم دارم مسیر مخالف را می روم. گمان می کنم حق دارم بی سیر و سلوک به پاسخ پرسشهایم برسم.مگر نیستند کسانی که اصلا آن چیزی که باید باشند نیستند اما خدا فورانی از مکشوفات در درونشان ایجاد می کند.شاید هم من اشتباه می کنم و بهای آن دانستن را قبلا پرداخته اند!
هنوز هم روز و شب عید به آخر نرسیده است. نشانه ای بفرست
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
روزهای اولی که بعد رفتنت برگشتیم خانه علی کوچولوی همسایه می آمد خانه ما و دنبالت می گشت. همه اش به "ماما" می گفت: زهرا کو؟ دلم برای زهرا خیلی می سوزه (تنگ شده). وقتی بهش گفتند زهرا رفته آسمان رفته بود بالکن خانه و توی آسمان دنبالت گشته بود. به "ماما" گفته بود پس کی از آسمون برمی گرده؟
طفلک نمی دانست هیچ برگشتی در کار نیست. آخر آسمانی که می شوی یعنی سبک شده ای یعنی دیگر از جنس خاک نیستی که برگردی. به همین راحتی. می روی برای همیشه!
زهرای بابا سلام
مدتی است به اصل دلتنگی خودمان در از دست دادن تو فکر می کنم و به این فکر می افتم که اگر خدا اجازه بدهد احوالات ما را ببینی احتمالا به این همه غم سنگینی که روی دلمان سنگینی می کند می خندی و می گویی ای ساده ها چطور به چیزی که مال شما نبوده است این قدر دلبسته اید؟ من آنجایی که بودم شما پدر و مادرم را دیدم و از خدا خواستم به دست شما در این دنیا متولد شوم و مدتی کوتاه باشما باشم و لذتی خاص را به شما بچشانم و با رفتنم هم شما را در مسیری قرار دهم که به تکامل روحی شما منجر شود!
نمی دانم آیا واقعا چنین چیزی است یا اینها همه خیالات من است. این را می دانم و باور کرده ام که از اول هم مال من نبودی مال "ماما" هم نبودی و ما فقط اسباب آمدنت به این دنیا شدیم و دیگر کسی هم اسباب رفتنت اما بپذیر که سخت دلبسته ات شده بودیم. هر سه ما را شیفته ات کردی. هر سه غلط است . هرکس که تو را دید و با تو بود دیوانه ات شد. بی بی و عمه هنوز اشکشان جاری می شود. عمه می گوید از بعد رفتن زهرا بی بی شکست و یک دفعه پیر شد. هنوز گاهگاهی به هم می ریزد و به همه چیز بد و بیراه می گوید و بعدش گریه می کند. مامان بزرگ می گفت: غم زهرا کمرم را شکست. غم از دست دادن پسر جوانم این قدر سنگین نبود که غم از دست دادن زهرا.
شاید این غم جدایی برایمان این قدر سنگین است که واقعیت آمدن و رفتنت را به این دنیا یا نفهمیده ایم یا نمی خواهیم بپذیریم.
باباجان! شاید آنجایی که نمی دانم چه اسمی دارد شاید عالم "ذر" یا هر نام دیگری. تو روحی بودی ورای این جهان مادی. ما را دیدی و اشتیاق ما برای داشتن دختری با این ویژگیها. خواستی یا پذیرفتی که دقیقا 20 ماه و یک هفته(به جز دوران بارداری ماما) به این دنیا نزول پیدا کنی و در این مدت شادمانی بی نظیری را به ما عرضه کنی. خودت می دانی که همه جا پزت را می دادم و زهرا زهرا می گفتم طوری که بعد رفتنت برای دیگران شبهه شده بود که تو را از "دادا" بیشتر دوست دارم.نمی دانم آمدنت به این دنیا برای تکامل روحی خودت لازم بود یا نه چون عمه می گفت از 16 فروردین تا آخرین عکسهایت در16 اردیبهشت قد و قامتت یک دفعه بزرگ شده است و اصلا به دخترزیر2 سال نمی خوردی! نمی دانم. شاید هم یک دفعه داشتی آماده رفتن می شدی!هم درآمدن و هم در رفتنت ماموریتی داشتی و بعدش شادمانه رفتی هر چند ما چهره دیگری را دیدیم از این رفتن.
با آمدنت این همه شادی به ما دادی. نفس ما بودی و رفیق "دادا".با تولدت اتفاقاتی افتاد و دست کم دل من را نرم کردی طوری که نمی توانستم به تو نه بگویم.از بغل کردن و داشتنت لذت می بردم.آرامشم بودی اما با رفتنت و آخرین لحظات رفتنت که در آغوشم بودی و خاطرات و یادآوری آن لحظات باز هم شاید تغییراتی در من دادی . می گویند خیلی تغییر کرده ام. رفتار و تفکرم عوض شده است. خودم نظر خاصی ندارم ولی این حرف دیگران است. شاید به جایی رسیده ام که برداشت ها و حرفهای دیگران در بسیاری از موارد برایم بی معنی است.شاید من اشتباه می کنم اما قبول دارم نوع نگاهم عوض شده است. اصل تو هیچ وقت مال ما نبوده است و نخواهد بود. آمدنت و بودنت هدیه ای بود به ما. خدا اینها را که از ما نگرفت. خودت را برگرداند آنجایی که به آن تعلق داشتی اما هنوز آن خوشی ها و یادها را برای ما نگاه داشته است.بنابراین چیزی نداده بود که آن را پس بگیرد. اگر به بزرگی خدا اعتقاد داریم محال است که بزرگواری داده اش راپس بگیرد. جدا از آنچه که برای خودت موثر بود از این آمدن و رفتنت برای ما هدفی بود و چون هیچ کدام از این دو را نه می دانیم و نه می فهمیم این قدر از دست دادنت برایمان سخت است. نه اصلا از دست دادنی در کار نبوده است. وقتی از اول مال ما نبودی و امانت بودی تا تو را پرورش بدهیم تا فطرت الهی تو بدون دخل و تصرف ما شکوفا شود دیگر نه مرگ اینجا معنایی دارد و نه قضیه از دست دادنت. باورش سخت است اما اگر بپذیریم آرام می شویم اما باز هم دلبستگی به همین امانت هم غمگینمان می کند. قبول که مال ما نبودی اما مگرنمی شود به داشته دیگری دلبسته شد حتی بدون داشتن حس مالکیت؟!
از این پس آنچه چشمهایم را نمناک می کند نه غم مرگی است که باورش ندارم بلکه یادآوری آن همه حس خوبی است که با تو داشتم.
بابایی من اسیر دنیایی دیگرهستم. اینجا نه چیزی می دانم و نه می بینم. همه چیز گنگ و مبهم است. توان درک آن سوی دیگر را ندارم هر چند از آن حرف بزنم. تا نیایم نمی فهمم و نمی توانم بیایم تا زمانی که باید اینجا باشم.زمانی که احتمالا خودم آنجایی که باز هم نمی دانم اسمش چیست از خدا خواسته ام یا پذیرفته ام.اینجا وادی فراموشی است. هر چه می دانستیم با نزول به این عالم به فراموشی سپرده ایم تا شاید این طور بهتر به تکامل ظرفیتهای روحانی خودمان برسیم. نمی دانم ولی همه اینها حدس و فکر و خیال است.
با این حساب از من فراموشکار انتظار نداشته باش از این به بعد در خلوتم برایت گریه نکنم و گاه و بیگاه با یادآوری تو سینه ام بالا و پایین نرود و صدای هق هقم را در درون خفه نکنم. آنجا که هستی برایمان دعا کن که اینجا در مسیری باشیم که باز آن سوی دیگر با هم و در کنار هم باشیم.
زهرای بابا سلام
"دادا" دلتنگت است. همیشه به طریقی یادی از زهراجونش می کند. هر جا بچه ای کوچک تر خصوصا دختر بچه می بیند سراغش می رود و می خواهد برایش بزرگتری کند. نگاهش که می کنم می بینم چطور محبت در دل مانده اش برای تو را خرج آنها می کند.انگار می خواهد جبران نبودنت را این طوری بکند. به "ماما"گفته بود: کی آدم را اول تر از همه دوست دارد و "ماما" گفته بود: خدا و بعد پدر و مادر و "دادا" هم در جواب گفته بود: خواهر هم برادر را خیلی دوست دارد مثل زهرا جون که من خیلی دوست داشت و راست می گوید طفلک. هر جا فیلم و عکسی از شماست آن قدر عاشقانه این برادر را نگاه می کنی و به هر حرکت معمولی او می خندی انگار که اول و آخر همه چیز برای توست.
آخرین باری که یادم هست "دادا" داشت بازی کامپیوتری می کرد و تو هم کنارش الکی می خندیدی و "دادا" ذوق زده از تشویق تو.
چه سریع از دستت دادیم و چه سریع گذشت این همه روز جدایی. کجایی بابا؟
زهرای بابا سلام
امروز دومین سالگرد روز تلخ از دست دادنت است.تکراری بر تکرار مکرر همه روزه یاد پرکشیدن نابهنگامت. این روزها همه اش "ماما" هوایت را می کند. دلش تو را می خواهد.تویی که دیگر مال ما و پیش ما نیستی. مانده ام برایش چه کنم. "دادا" هنوز یاد آن روز سخت را در خاطرش دارد. هنوز از ماشین و موتور می ترسد. دلهره های بی اختیارش را می بینم.خشم فروخورده اش را و حسرت هر روزه نبودن تو در کنارش. مگر به عمو نگفته بودی هر روز به "دادا" سر می زنی پس چرا هنوزش خیالش آشفته است؟ امشب سحر داشت با عمه خیالبافیهایش را می گفت که وقتی داشتیم می رفتیم خانه خاله نزدیک بود به یک دختر بزنیم! و خودت حتما می دانی که هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است. می گفت: من دعا کردم که این طور بشود که نه کسی برود بیرون و نه کسی ماشین سوار شود که تصادف نشود. با همه علاقه اش به اینجا به شدت مخالف بود که در اردیبهشت مسافرت کنیم و از من و "ماما" خواست با ماشین نرویم. می گفت:ممکن است این سفر منجر به مرگ شود. از بس فکرش گرفتار لحظات از دست دادن توست در خیالش از هر چیزی که به این اتفاق مربوط می شود وحشت دارد حتی ماهی از سال به نام اردیبهشت هر چند من هم دیگر از زیباییهای دو ماه شعبان و اردیبهشت لذت نمی برم.
چند وقت پیش پسر نوجوان یکی از همکاران که در ساختمان ما قبلا زندگی می کردند ناگهانی سکته کرد و مرد!می گفتندبا پدرش مشکل داشته است.گل مصرف می کرده است و در خانه بی قرار بوده است و شبها از خانه بیرون می زده است.نمی دانم و برایم مهم هم نیست که این حرفها را باور یا رد کنم.خانمی می گفت: شما داغ فرزند کشیده ای ولی خیلی سخت تر است بچه ات به این سن برسد و از دستش بدهی تا که بچه کوچکت را! سکوت کردم و چیزی نگفتم.تعجب داشت که این طور راحت قضاوت می کرد و سختی از دست دادن فرزند را درجه بندی می کرد. البته کمی درکش می کنم چون پسرش دوست و همسن این پسر بود ولی از کجا می داند چه بر دل من گذشته در مقام قیاس با دل آن پدر وقتی نه من آن پدر را درک می کنم و بعید می دانم او هم من را آنچنان درک کند. می دانی که تو در اوج بودی در اوج همه چیز؛ اوج معصومیت، اوج بی پناهی، اوج زیبایی و دلبری برای پدر. کجا لکه تاریکی از تو در دل من بود و هست؟ جز یاد شیرینی ها و شیطنت تو. هنوز زبانی نداشتی که به تلخی به رویم باز شود و وقتی نبود که در برابرم بایستی و دلم را از خودت آزرده کنی. شیرین فرشته ای بودی که با پر کشیدنت دلم را ریش ریش کردی و سوزاندی و هنوز هم می سوزانی. گاهی هنوز هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نتوانستم آن لحظه نجاتت بدهم و نکند زهرا برای همین از من دلخور است که سراغم نمی آید! نمی دانم و نمی خواهم قضاوت کنم ولی داغ تو برای من یگانه هست و داغ آن پدر هم برای خودش یگانه. هر کس عزیزش را آن خاص خودش دوست دارد و نمی شود این خسارتها را کنار هم گذاشت و قیاسی قائل شد.
هفته گذشته که تقریبا رسیده بودیم خانه بی بی دم دمای اذان مغرب. زن عمو می گفت: عمو داشت قرآن می خواند که یک دفعه یک طوری شد و گفت ا زهرا اینجاست! جالب این که توی جاده که بودیم "ماما" دعا کرد که تو بیایی و خبری از خودت به عمو بدهی. عزیزکم تو که این قدر راحت به عمو نزدیک می شودی چرا بعد2 سال هیچ ارتباطی با ما نگرفته ای. من و "ماما" و حتی"دادا" در حسرت یک لحظه دیدن روی ماه تو هستیم. نمی خواهم این زمینی بیایی دست کم همان خواب که روح ما هم وارد عالم ملکوت می شود فرصت دیداری بده باشد که دل ما هم قراری بیابد.
دلتنگت
"بابادی"