زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی بی» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت. این روزها مصادف با ماه رمضان است و پخش برنامه زندگی پس از زندگی. این بار کسی از مرگش صحبت می کرد که در سه سالگی این اتفاق برایش افتاده بود. چه خوب همه چیز یادش مانده بود و چه خوب از فرشته نگهبانش می گفت و شهر بازی که قرار بود انجا برود. مجری هم سعی داشت امثال من را قانع کند که فرزند ما در اختیار و مراقبت مهربانتر از مادر است و بر خلاف تصور ما هیچ درد و رنجی هنگام رفتن نکشیده است و الان در جایی بسیار بهتر از حد تصور ماست. به قول تجربه گر آنجایی که بچه ها بودند فکر کنم بالاترش خدا بود. چه بگویم!

گویا تو به وعده رفتن به شهر بازی یا به قول خودت ددر آن چنان بی تاب شدی و رفتی که لحظه ای هم فکر نکردی ماما یا بابا پیشت نیست یا شاید شکل آن فرشته نگهبانت یا به قول تجربه گر خاله پرستار شبیه "ماما" بود که هرگز احساس نکردی جای ما پیش تو خالی است. رفتی که رفتی.

بابا جان این روزها که به عید نوروز نزدیک می شویم حالم بدتر و بدتر می شود. بی تاب و بی تاب تر می شوم. هر سال این وقتها با علاقه منتظر بودم سال به آخر برسد و من بتازم به سمت "بی بی". امثال اولین عیدی است که دیگر بی بی در خانه اش منتظر من نیست. رفتن سرخاکش هم درد من را دوا نمی کند. عمو هم که بزرگ همه بود اندکی بعد بی بی رفت و الان مثل یتیم های بی سرپرست هستیم! با رفتن بی بی که کنار می آیم داغ عمو اذیتم می کند. همه اش فکر می کنم مظلوم رفت. نمی دانم چرا؟ انگار در حقش کوتاهی یا ظلمی شده است! وقتی به همه شدت و حدت امید به زندگی و برنامه هایش برای جبران کوتاهی های گذشته و بهره مندی درست از این دنیا وقت برگشتنش از تهران فکر می کنم از درون می سوزم. چه با علاقه می رفت که انگار از نو زندگی کند ولی به دو هفته هم نکشید که یک باره رفت.انگار که بودنش در کنار ما در این یک ماه در این تنهایی زندگی در تهران به نوعی ما را به او وابسته کرده بود.

نمی دانم این چه حکایتی بود که اتفاق افتاد.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

شب شهادت حضرت فاطمه زهرا بود و آن شب اصلا حال خوشی نداشتم. بد جور دلم برای بی بی تنگ شده بود. دلم هوایش را کرده بود. همسایه هر سال 3 شب برای حضرت فاطمه در خانه اش مراسم می گیرد. آن شب رفتم و خواستم بعد سخنرانی پا بشم بیام بیرون. عموما حوصله حرفهای مداح ها و کش و قوسهای کلامی و ... را ندارم. آن شب اصلا حال بلند شدن نداشتم. انگار چیزی توی گلویم گیر کرده بود. چراغ ها را که خاموش کردند خود به خود نرمه اشکی آمد. حرفهای مداح را گوش نمی کردم. به حضرت فاطمه گفتم من درخواست زیاد دارم ولی امشب نمی خواهم از شما چیزی بخواهم. اگر بچه شما هستم شما کاری بکن بی بی را ببینم. اجازه و دستورش را شما بده. خواسته هایم را از بی بی می خواهم. بی بی خیلی افتخار می کرد که از نسل حضرت فاطمه است تا این حد که به حد تکبر می رسید. شب که خوابیدم تا صبح بی بی را دیدم. تا زمان اذان با هم بودیم. بی بی پیراهن نخی بلندی پوشیده بود و روسری اش را به شکل همیشگی سرش بسته بود. با هم حرف زدیم خیلی هم حرف زدیم. بی بی به سبک همیشه کارهای خانه را انجام می داد و من کنارش نشسته بودم و برایم حرف می زد. انگار نصیحت و راهنماییم می کرد ولی حیف که یک کلمه اش هم یادم نماند.

همیشه عکس بی بی را که می دیدم افسوس می خوردم که چرا یک بار عاشقانه بی بی را نبوسیدم. دستش را نبوسیدم. عید همین امسال وقتی بی بی می خوابید دستان نحیف و لاغرش را دست می گرفتم و دست می کشیدم ولی نمی دانم چرا نبوسیدم. جنازه بی بی را هم که آوردند همه بی بی را بوسیدیم ولی برایم هیچ حسی نداشت آن گونه سرد.خصوصا که بعد غسل انگار چهره بی بی عوض شده بود. شب چله بود و ما مثل بیشتر سالها تنها بودیم. پسر عمو ها را گفتم بیایند خانه ما ولی فقط یکی آمد و دیگری تا فهمید دانشگاه ها تعطیل است روز قبلش رفت. شب زنگ زدم خانه بی بی همه بودند. شب که خوابیدم  دیدم انگار ما تازه از مسافرت برگشته ایم و هنوز وسیله ها را جابجا نکرده دارند در می زنند. فکر کردم فلان همسایه است که آمده به ما سر بزند. در همان خواب عصبانی شدم که چرا نمی گذارند استراحتی بکنیم و بعدش بیایند. باز آرام شدم و به "ماما" گفتم ایرادی ندارد حالا که آمده اند در را باز کن.  ماما که در را باز کرد می شنیدم مثل وقتی که زنها به هم می رسند چطور خوشحالی می کنند و با صدای بلند احوالپرسی و... می کنند فکر کردم با خانم همسایه است اما یک دفعه دیدم بی بی است و مثل وقتیهایی که از دستم عصبانی می شد چپ چپ نگاهم کرد. بی بی من را بوسید و من هم دستش را گرفتم و در خواب بوسیدم. دقیقا همان دستی که در عکس چادرش را گرفته بود.  بقیه اش را یادم نیست چون ماما صدام زد که بیدار شو اگه می خوای نماز صبح بخونی.

به قولی  بی بی وقتی دیدم همه خانه اش هستند جز من. خودش خانه ما آمد و به من سر زد. ماما که اعتقاد دارد بی بی با همان بدن مثالی اش آمده است! نمی دانم.

ولی خوبی اش این است که مادرهایم حرفم را زمین نگذاشتند و اینجا هم مادری کردند.

  • بابای زهرا

زهرا جان سلام

باز هم یک ماه گذشت و نه تو را اینجا دارم و نه بی بی. این روزهای محرم نمی دانم برای چه اشکم می آید. هر نوحه و روضه ای می شنوم  چشمهایم بارانی می شود. نمی دانم خاصیت این روزهاست یا دلتنگی تو و بی بی یا همه با هم.

می دانی حالا احساس می کنم یتیم شده ام. شک دارم دیگر چشمی منتظر آمدنم باشد. دیگر از لحظه شماریها و بی تابیهای بی بی برای برگشتن دوباره خبری نیست. دیگر کسی نیست هر روز مانده تا برگشتت یک ماه برایش طول بکشد. دیگر کسی نیست شادمانه در را به رویت باز کند و تو را به آغوش بکشد. می دانی هیچ چیز چشم انتظاری مادر و صداقت احساس مادر نمی شود.

اصلا هیچ چیز مادر نمی شود

دلم برای شنیدن صدای بی بی لک زده است همان طور که برای بابادی گفتن تو لک زده است. چقدر تحمل روزهای جدایی سخت است و تحمل مسوولیت برای ماندن سخت تر.

دیگر کسی نیست  گل مادر صدایم بزند و آقا آقا.... از دهانش نیافتد. حالا من مانده ام و تنهایی و مسوولیت یک خانواده که خودم باید تکیه گاهش باشم مبادا که احساساتشان آسیب ببیند.

آن زمان که آقا رفت بی بی بود و همه. با آنکه نوجوان بودم این همه احساس دلتنگی و بیچارگی را نداشتم که الان با سن بالا و کار و خانواده خودم دارم.

امروز از دادا پرسیدم دلتنگ بی بی نیستی؟ گفت: مگر در خانواده های ما می شود کسی دلتنگ بی بی نباشد!

وقتی سعی می کنم احساسات نشان ندهم دلتنگی ماما گل می کند و حسرت بی بی را می خورد. می گوید اصلا بی بی مادر شوهر من نبود. مثل یک مادر بزرگ مهربان بود که از دستش دادم.

هر وقت با هم تلفنی صحبت می کردیم بی بی اصرار می کرد با  ماما صحبت کند و خیلی بیشتر از من، از قران و دعا و... با ماما حرف می زد. بی بی کارش تفکر و تدبر در آیه ها بود تا این که هر روز تعداد بیشتری آیه قرانی بخواند. قرانش را که برای صحافی بردم کلی نشان و خط  و کاغذ و... از لای صفحه های قرآن درآوردم.

راستی چند روز پیش با همکاران بیرون بودیم. دختر یکی با پدرش صحبت می کرد و من هم در ذهنم گفتار و رفتارش را با برادرش که همانجا بود مقایسه می کردم. پدرش از نگاهم خیال کرد که حسرت دخترش را دارم چون تو را اینجا از دست داده ام حسرت نداشتن چنین دختری را می خورم! مبادا دخترش را چشم بزنم. گفت: خدا دختر شما را رحمت کند ...

اصلا در آن لحظه حتی تو هم یادم رفته بودی.فقط تفاوتهای دختر پسری را دقت می کردم. حتما برایش توضیح خواهم داد که ذهنت را خواندم و کلا ذهنیتت نادرست است. طفلک نمی داند بچه مردم بچه مردم است و هرگز نمی تواند جای فرزند خودت را بگیرد حتی اگر امامزاده باشد.

بگذریم

باباجان مطمئن هستم تو بی بی را حتما در خواب دیده ام و می بینم ولی صبح همه چیز از ذهنم پاک می شود حالا هر مصلحتی هست، ولی دلم می خواهد یک بار هم شده با تو و بی بی در آن عالم خواب حسابی خوش بگذرانم و یادم هم بماندکه در وقت بیداری لذتش را مزه مزه کنم.

تو کاری بکن

قربانت

بابادی

 

  • بابای زهرا

تو و بی بی

۰۱
خرداد

زهرای بابا سلام

از تو خواستم خبری از حال خودت و بی بی بدهی. فردای آن، غروب شده بود که یکی از پسر عموها زنگ زد. گفت: خانه بی بی را دیدم. می دانستم بی بی مرده است.وقتی وارد شدم بی بی توی فلان اتاق نشسته بود و داشت قرآن می خواند. زهرا هم حدودا سه سال داشت و همان اتاق دست به دیوار گرفته بود بازی می کرد. فکر کنم گفتگویی هم با عمه داشته است که بی بی زنده شده یا... ولی مطمئن نیستم.

مهم این است که خبر آمد پیش بی بی هستی. بی بی هم خیر و مغفرت اخروی نصیبش شده است و حالش خوب است.

چند وقت پیش هم یک روز بعد رفتن بی بی، بی بی را خواب دیده بود که ایستاده و می خندد.فکر کنم لباسش سبز بوده.

روز رفتن بی بی همان وقت اذان پسر عمو دیده بود که پدر بزرگ و مادر بزرگش ناراحتند و در مورد موضوعی صحبت می کنند و نمی خواهند او متوجه شود. پرسیده بود جوابش را نداده بودند. یک دفعه می بیند نوری از زمین بلند می شود و به آسمان می رود.

برادر همین پسر عمو هفته قبل پیشم آمد. می گفت خانه بی بی بودیم و همه سیاهپوش و غمزده. یک دفعه بی بی وارد شد انگار از بیمارستان برگشته. شال سفید سرش بود که آن را نبسته بود. پیراهن سبز پوشیده بود و چادر گلی گلی قهوه ای تیره اش سرش بود. تا چشممان به بی بی افتاد مثل غنچه گل که می شکفد همه آن قدر خوشحال شدیم.

پسر دایی خودم که خداییش بیشتر از همه در مراسم بی بی زحمت کشید خواب دیده بود: عمه را دیدم شال سبز سرش است و پیراهن گیپور پوشیده و چادر سرش است. پرسیدم  اونجا چطورید؟ بی بی گفته بود جای من خوبه که می بینی این قدر سفید شدم!

پسردایی همان شب اول هم  لحظه ای بی بی را دیده بود که می خندد.

 

جالبه که این همه تو و بی بی را دوست دارم و هیچ کدامتان به خوابم نیامده اید. به خواب آمدن یعنی شما باید تصمیم بگیرید با من ارتباط بگیرید یا با ماما. بی بی این همه ماما را دوست داشت و این چند روز آخر به بهانه های مختلف زنگ می زد و با ماما صحبت می کرد.

 

نمی خواهم دستورات مفاتیح را اجرا کنم می ترسم باعث اذیتتان بشوم. شاید هم مجبور بشوم. دلم برای شنیدن صدای شما تنگ شده است.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

عید امسال قصد نداشتم به خانه بی بی بروم. ماه رمضان با عید همزمان بود. گفتم بعدش بروم. اما همه اش یک چیزی بهم هشدار می داد نکنه بی بی بمیره! بدن نحیف بی بی را که می دیدم همه اش ترس مردن و رفتنش را داشتم. کاری نداشتم چه به هوش و شعر خوان و نکته پرداز است. هر روز که از عمرش می گذشت بیشتر نگران از دست دادنش می شدم. اما همیشه با خودم می گفتم مگر عمر به این حرفهاست. مگر زهرا پیر بود؟ اگر به سن بود که باید در خاکسپاری من می بود.

امسال دل به دریا زدم و یک هفته زودتر از همیشه رفتم خانه بی بی و یک هفته هم دیرتر برگشتم. باز هم مثل هر سال بی بی دم رفتن گفت: نمی شد یک هفته ده روز دیگه بیشتر بمونی؟

وقتی رسیدیم. زنگ زدم. خود بی بی در را باز کرد.تا چشمش به دادا افتاد با خوشحالی و صدای بلند خواند:

چو خوش‌تر زآن که بعد از انتظاری به امیدی رسد امیدواری

آن قدر بلند و با شادی داد زد که یکی از خانمهای همسایه که از خیابان می گذشت برگشت و گفت: ای جان! چند وقت است که همدیگر را ندیده اید. بی بی که این شش ماهه برایش زیاد طول کشیده بود در حالی که چشمهایش از شادی گشاد شده بود و تا بناگوش می خندید گفت "یک سال!

تعطیلات باز هم زود گذشت. آن قدر زود که هیچ کدام از برنامه هایم را نتوانستم اجرا کنم. ماه رمضان و عید با هم همه چیز قاطی شده بود. با همین وجود بی بی بر خلاف سالهای گذشته مرتب و به نوبت از خانه همه داییها و پسرهایش بازدید کرد. قبلش همه از همان صبح اول نوروز به دیدنش آمدند. با همه عروس و دامادها و نوه ها ...

امسال با این که توانی نداشت آخرین افطاری و دورهمیش را گرفت و به طور ویژه از عروس و عروس عروسی که چندان دوستشان نداشت به طور ویژه پذیرایی کرد طوری که عروسهای سوگلی بی بی حسادتشان گل کرد. انگار داشت دل همه را قبل رفتنش صاف می کرد.

انگار به دلش افتاده بود قرار است برود. با آن که هر سال عید کلی سبزه در اندازه ها و شکل های مختلف درست می کرد و به هر عروس یا زن برادر یکی می داد و کلی هم با سبزه هایش عکس می گرفت امسال فقط یک سبزه درست کرد که نصفش خراب بود. حوصله همان یکی را هم نداشت.

سال تحویل هم بعد سحری نتوانستیم تحمل کنیم و خوابیدیم. بی بی قبلش از خواب بیدار شده بود و سفره انداخته بود هر چند جنس سفره اش جور نبود ولی به هر حال سال تحویل را با ماما تنهایی برگزار کرد. عکسهایش را که می بینم دلم کباب می شود که بر خلاف سالهای قبل این قدر فقیرانه و ساده سفره انداخت و تنها سال تحویل گرفت.

هر صبح زود چای دم می کرد. سفره مفصل صبحانه می انداخت و هی دم اتاق ما می رفت و میامد و آخر سر بی طاقت می شد و می گفت پاشید بیایید چایی!

آفتاب نزده صدا تق تق اسپند دود کردنش بلند می شد. تابستانها که صبح زود سماور ذغالیش را هم روشن می کرد و صبحانه را زیر درخت توت بزرگ و دوست داشتنیش می خوردیم.اما امسال هیچ کدام از برنامه های سابقش را انجام نداد. انگار داشت از عادات زمینی اش دل می کند.

همه اش برنامه زندگی پس از زندگی را که می دید از ماما می پرسید که اینها راسته؟ یعنی این طوریه؟ با این که همیشه قران و دعا می خواند اما ترسی از لحظه مردن در وجودش بود. همیشه هم سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و خدا که مهربانترین مهربانان است نگذاشت این ترسش را تجربه کند و به آهی و در خواب جانش را گرفت.

امسال از رفتن می گفت و این که دیدار بعدی به قیامت می افتد. لحظه خداحافظی این بار هم اشک به چشمهایم آمد اما بایدبه خاطر کار و زندگی می رفتم. مثل آخرین بار جدایی تو دلم گواهی بد می کرد.

بعد رفتنمان بی بی بد اخلاق شده بود که چرا فلان چیز را نپختید آنها بخورند. در فاصله این سه هفته رفتن ما و رفتن بی بی به بهانه های مختلف به من و ماما در طول روز زنگ می زد. می گفت کاش ده روز دیگه می موندی توت می خوردی؟ دلش نمی پذیرفت خودش از آن بخورد و بچه اش نه. وقتی برگشتم باران درخت را حسابی شسته بود. توتهای سفید و درشت و شیرین بی دانه از شاخه ها آویزان شده بودند و با هر نسیمی می افتادند. در دلم به بی بی گفتم الان کجایی که توتها رسیدند و من اینجا هستم و تو در عوض نیستی. برای شادی خاطرش چندتایی خوردم تا این خواسته اش هم زمین نمانده باشد.

مردم را خیلی دوست داشت و دیدنشان را. از من می خواست او را بیرون ببرم.به خاطر ماه رمضان جای دوری نتوانستیم برویم ولی چند بار توی شهر دورش دادم و جمعه بازار هم بردمش.

قلبش ضعیف بود و مثل مورچه راه می رفت. دستم را پشتش گرفته بودم و به نوعی هلش می دادم و مواظب بودم زمین نخورد. دایی را دیدیم.ایستادیم و صحبت می کردند که مردی از راه رسید و گفت: خدا را شکر کن مادری زنده داری که این طوری مراقبت کنی و بیرون بیاوری و راهش را کشید و رفت. من و دایی مبهوت ماندیم که چرا این طور گفت و رفت.

امسال تنبلی کردم و حتی دو سه بار عجیب بداخلاقی کردم که خودم بعدش تعجب کردم چرا این طور عصبانی شدم ولی بی بی مثل طفل معصومی بی صدا نگاهم می کرد و حتی اعتراضی هم نکرد که چرا این طور شدی و چرا این طور گفتی!

بشقابهای قشنگی داشت از جهیزیه مادر بزرگش که به او ارث رسیده بود. دم دست گذاشته بود. گفتم اینها را بده من. بی معطلی گفت بردارش. قسمت نشد بردارمش گفتم دفعه بعد بیایم می برمش و نشد که در حضورش ببرمش. انگار ذره ذره از دلبستگی های این دنیایش دل می کند. بشقابها حقیقتا عتیقه و قیمتی بودند.

تشیع جنازه و مراسم که گرفتیم جمعیتی بسیار آمدند. قبرستان شلوغ بود. پرسه هم شلوغ بود. دو ساعت تمام دم در خوشامد می گفتیم. گروه گروه می آمدند و می رفتند طوری که باید صبر می کردند یک گروه وارد یا خارج شود و گروه دیگر بعدش خارج و وارد شود. از شهرستانها و روستاها هم آمده بودند. هم بی بی هم آقا طیف وسیعی از دوستان داشتند و هم کسانی بودند که در مراحلی آنها را حمایت کرده بودند. گاهی برای محبوبیت و مقبولیت نیاز نیست کاری بکنی.خالص که باشی و با مردم زندگی کنی و فرزندانی سالم تحویل جامعه بدهی کفایت می کند. خدا حس قدرشناسی را در دل مردم قرار می دهد. جالب بود حتی دانش آموزهای نوجوان عمو با این که مدرسه شان دور بود برای پرسه آمده بودند. دوستان پسر عمو که بی بی احترامشان می کرد و مثل نوه اش به آنها رسیدگی می کرد در ختم بی بی گریه می کردند.

و الان خوشحالم و مطمئن که بی بی جایش خوب است. افراد متفاوت خوابهایی با مضمون مشترک دیدند که معنایش پایان رسیدگی اعمال و داشتن مقامات معنوی است.

زهرا جان از تو چیزی نشنیدم.برداشتم این است که جایتان احتمالا متفاوت است. صبح روز شنبه که بی بی رفت از تو خواستم به داد بی بی در آن حیرانی پس از مرگ برسی.نمی دانم کاری کردی یا نه. بی بی را دیدی یا نه و آیا اجازه داشتی پیشش بروی یا نه اما الان خاطرم جمع است که خدا به مادرم سخت نگرفت و الان بی بی در آرامش است.

اما بدان بی بی تا آخرین لحظه داغدار تو بود. مرگ تو ضربه بزرگ روحی و جسمی به بی بی وارد کرد.حتی گاهی فراموشی یا به هم ریختگی ذهنی می گرفت به خاطر تو بود. یک دفعه علایم پیریش شدت گرفت  و چروکهای عمیقی روی صورتش نشست. گاهی می خواست برای تو خرید کند و بعدش یادش می آمد که زهرایی نیست... جان من! بی بی هم جان من بود در کنارش باش. دوران من هم به روزگار شما خیلی سریع سر خواهد آمد اگر چه اینجا سالهای طولانی زندگی کنم.منتظر آمدنم باش و دعایم کن پاک بیایم.

  • بابای زهرا

شش سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

 

کلیپ در سوگ زهرا و بی بی

دریافت

 

 

امروز صبح برای بی بی در محل کارم مراسم گرفتم. همه فکرشان به درگذشت بی بی بود. آخر سر گفتم: امروز سالگرد دخترم هم هست. درست همین تاریخ درست همین روز هفته.

بالاخره بی بی هم من را تنها گذاشت.فیلمهایش را که می بینم لحظه ای به ذهنم نمی رسد که مرده است از بس پیرزنی سرزنده و شاداب بود ولی واقعیت این است که دیگر حضور فیزیکی ندارد و جدایی او را هم تا لحظه مرگم باید تحمل کنم. مادر و دخترت را که از دست بدهی شاید بشود گفت عزیزترینهایت را از دست داده ای. دیگر بی بی نیست که بغلش کنم با او شوخی کنم و سربه سرش بگذارم. دیگر صبح زود کسی نیست بیدارم کند که چای و صبحانه بخورم.دیگر کسی نیست که با ذوق و شوق هزار کیلومتر را یک بند رانندگی بکنم تا به او برسم...

از عکس و فیلمهای پسر عمو فهمیدم بی بی بیمار شده و بستری است.ظاهرا خوب به نظر میامد. با علایم تهوع و دل آشوب سه شنبه شب رفته بود بیمارستان. گفته بودند باید بستری بشوی قبول نکرده بود و برگشته بود. صبح باز همان علایم را نشان داده بود.ظهر رفت بیمارستان گفتند بایدبستری بشوی.کلی در بیمارستان با پرستارها شوخی کرده بود و شیطنت. دائما از پرستارهی مجرد برای پسر عمو خواستگاری می کرده. اعزام شد به مشهد برای آنژیوگرافی. دو گرفتگی از سه گرفتگی باز شده بود. بی بی داروهایش را نمی خورد. می گفتند پرستارها شاکی شده بودند که از دست ما دارو نمی خورد. عمو و پسر عمو هم کاری از دستشان بر نمی آمد. بی بی مثل بچه عمه بود. همه ریز سلامتی و ملاحظاتش را عمه می دانست ولی نگذاشتند همراهش برود. روز دوم که جمعه بود خیلی سرحال بود و در فیلمهایش سخنوری و شوخی می کرد. دستش به خاطر آنژیوگرافی کبود شده بود. همان پنج شنبه تصمیم گرفتم بروم بی بی را ببینم. نازش را بکشم و به دستش پماد بمالم که خوشحال بشود. جمعه بلیط هواپیما گرفتم برای شنبه.تنها پرواز هفتگی به خانه! جمعه شب که با بی بی تلفنی حرف زدم خیلی خوب بود.فیلمهایش هم خوب بود.این قدر که دو دل شدم بروم یا نه. اما ماما گفت برو مادرت است بعدا پشیمان نشوی! اما دلم همه اش شبش گواهی بد می داد. اما فکرم این بود که احتمالا قرار است در مسیر سفر برایم اتفاقی بیافتد مثلا هواپیما سقوط کند.یک لحظه هم به ذهنم نرسید که این بی بی ظاهرا سرحال قرار است برود.

جمعه رفتم برای خانه خرید کردم که تا دوشنبه که بر می گردم نیازی به بیرون رفتن نداشته باشند. با ماما بیرون رفتیم و گشتیم تا دقیقا همان رنگ و طرح پیراهن سبزی که بی بی دوست داشت برایش پیدا کردیم و خریدیم. چه خوش خیال بودیم من و ماما. ماما می گفت این عرق بهارنارنج تازه است ببر برای قوت قلب بی بی خوب است و من بحث می کردم که مایعات با حجم یک لیتر نمی گذارند توی هواپیما ببری یا می شود توی بخش بار برد یا نه؟  بلیط برگشت را هم گرفتم. صبح دادا را فرستادم مدرسه و کیفم را می بستم که بروم. بی بی ظاهرا 5 صبح فوت شده بود در عین سلامت ظاهری. عمو می گفت: یک نفس عمیق کشید و یک دفعه ضربانش رفت بالا و سریع شروع به کم شدن کرد. به پرستار شیفت که مشغول فیلم دیدن بوده گفته  جواب داده چیزی نیست دستگاه خرابه!!!

به ماما خبر داده بودند که به من بگوید گفته بود نمی توانم.دارد با خوشحالی ساکش را می چیند. پسر عمو زنگ زد. از لحن سلامش فهمیدم خبری هست. گفتم: بی بی مرده؟ گفته بله.برای خانواده هم بلیط بگیر. سکوت طولانی کردم و خداحافظی کردم. اشکم فواره می زد و صدایم در نمی آمد. سردرد شدیدی گرفتم. سریع اینترنتی بلیط گرفتم. 5-6 نفر کلا باقی مانده بود. داشتم با ماما حرف می زدم که چطور دادا را از مدرسه برگردانیم که دایی زنگ زد. دایی دو سال از بی بی کوچکتر بود. بین راه سرکارش بود زنگ زده بودند که بیا و من هم دارم می آیم. پرسید چکار می کنی؟ گفتم بلیط گرفتم. شما مشخصات بده که تا جا هست بلیط بگیرم. بلیط دایی را گرفتم و قرار شد هم را فرودگاه ببینیم.

در زدند. خاله پسر عمو بود. فکر می کرد هنوز نمی دانیم. با مدرسه هماهنگ کردیم .زحمت کشید دادا را از مدرسه تحویل گرفت و آورد. گفت برای پسر عموی دیگرت بلیط می گیرید. گفتم نمی دانم درس و امتحان دارد یا نه.زنگ زد گفت مشکلی نیست. باز هم سریع بلیط گرفتم و گفتم بیاید فرودگاه.فقط یک نفر مانده بود که برای پسر عموی دیگرت بگیرم. چون پنج شنبه رفته بود شاهرود فکر کردم همانجاست. گفتم با اتوبوس بیاید. غافل که تهران است.از پسر عمو پرسیده بودم که برگشته گفت نه. دنبال بهانه هم بودم. اعصابم خرد بود و حوصله مراجعه مکرر به سایت فروش را نداشتم. اما انگار این ظرفیتهای خالی را برای ما 6 نفر نگه داشته بودند.

رفتیم فرودگاه. پسر عمو با مترو زودتر رسیده بود. ماجرا را نمی دانست. من را که با لباس سیاه دید. نشست و آرام اشکهایش سرازیر شد. دایی هم که آمد آرام بود ولی در دلش غوغایی بود. از بچگی با هم کل کل داشتند.پرواز خیلی خوب سریع بدون مشکل انجام شد.اما در کل مسیر از شدت سر درد بی طاقت شده بودم.حالت تهوع گرفته بودم به محض رسیدن به خانه بی بی حلقه غمزده ها دورمان جمع شد. بر خلاف همیشه این بار فشار بالا زده بود و باز هم با سرم و دارو در اورژانس درمان شدم سرمم را زن عمو در خانه بی بی زد. مثل روز رفتن تو دلم می خواست آرامبخشی قوی می زدند تا بتوانم بخوابم و بعد بیدار شدنم در حالت رخوت  رفتن بی بی را باور کنم.

بی بی قرار بود همان جمعه مرخص شود ولی پزشک گفته بود باید شنبه متخصص خودش بیاید و اجازه ترخیص بدهد اما ساعاتی زودتر ترخیص کننده همه ما خودش را به بی بی رساند واو را از عالم دنیای دون مرخص کرد.

نمی دانم کار خدا بود یا خواست روح بی بی از خدا. دو نوه بی بی کنکور داشتند اگر جمعه از دنیا می رفت زندگی آنها شاید دگرگون می شد. شنبه تنها پرواز هفتگی بود و فقط همین قدر ظرفیت باقی مانده بود.انگار برای ما بود تا سریع و بی رنج سفر طولانی به خانه بی بی برسیم اگر نه چطور 14-15 ساعت را می توانستیم در آن حالت تحمل کنیم.

بی بی در اوج رفت. ظاهرا سالم سالم شد ولی یک دفعه  همه را غافلگیر کرد و رفت. گاهی می گفتم پیرزن پرحاشیه. این هم آخرین حاشیه زندگی اش برای ما بود.

همیشه از مرگ می ترسید. دعا می کرد مثل خاله خودش آهی بکشد و از دنیا برود که خدا خواسته اش را اجابت کرد. حتی در خواب رفت.احتمالا یک دفعه دیده آن دنیاست

دعا می کرد زمینگیر و دست نگر کسی نشود. در اوج رفت . نه زمینگیر شد که رنج مراقبتهای شاید با منت دیگران را بکشد و نه از نظر مالی محتاج کسی شد. همه ما پسرها و نوه ها و نبیره هایش آویزانش بودیم. خود من هر بار که پیشش می رفتم اگر شرایط اجازه می داد یک ماه پیشش می ماندم و همه جوره به من می رسید.

سفره اش پهن بود و میهمانها را تا حد خفگی پذیرایی می کرد. اقوام ماما که تابستان آمده بودند از شنیدن خبر رفتن بی بی دگرگون شده بودند. باورشان نمی شد این زن گرم و مجلسدار یک باره رفته. بابابزرگت که به من زنگ زد نمی توانست بغضش را پنهان کند و صدای هق هقش از پشت تلفن می آمد...

  • بابای زهرا