زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت. این روزها مصادف با ماه رمضان است و پخش برنامه زندگی پس از زندگی. این بار کسی از مرگش صحبت می کرد که در سه سالگی این اتفاق برایش افتاده بود. چه خوب همه چیز یادش مانده بود و چه خوب از فرشته نگهبانش می گفت و شهر بازی که قرار بود انجا برود. مجری هم سعی داشت امثال من را قانع کند که فرزند ما در اختیار و مراقبت مهربانتر از مادر است و بر خلاف تصور ما هیچ درد و رنجی هنگام رفتن نکشیده است و الان در جایی بسیار بهتر از حد تصور ماست. به قول تجربه گر آنجایی که بچه ها بودند فکر کنم بالاترش خدا بود. چه بگویم!

گویا تو به وعده رفتن به شهر بازی یا به قول خودت ددر آن چنان بی تاب شدی و رفتی که لحظه ای هم فکر نکردی ماما یا بابا پیشت نیست یا شاید شکل آن فرشته نگهبانت یا به قول تجربه گر خاله پرستار شبیه "ماما" بود که هرگز احساس نکردی جای ما پیش تو خالی است. رفتی که رفتی.

بابا جان این روزها که به عید نوروز نزدیک می شویم حالم بدتر و بدتر می شود. بی تاب و بی تاب تر می شوم. هر سال این وقتها با علاقه منتظر بودم سال به آخر برسد و من بتازم به سمت "بی بی". امثال اولین عیدی است که دیگر بی بی در خانه اش منتظر من نیست. رفتن سرخاکش هم درد من را دوا نمی کند. عمو هم که بزرگ همه بود اندکی بعد بی بی رفت و الان مثل یتیم های بی سرپرست هستیم! با رفتن بی بی که کنار می آیم داغ عمو اذیتم می کند. همه اش فکر می کنم مظلوم رفت. نمی دانم چرا؟ انگار در حقش کوتاهی یا ظلمی شده است! وقتی به همه شدت و حدت امید به زندگی و برنامه هایش برای جبران کوتاهی های گذشته و بهره مندی درست از این دنیا وقت برگشتنش از تهران فکر می کنم از درون می سوزم. چه با علاقه می رفت که انگار از نو زندگی کند ولی به دو هفته هم نکشید که یک باره رفت.انگار که بودنش در کنار ما در این یک ماه در این تنهایی زندگی در تهران به نوعی ما را به او وابسته کرده بود.

نمی دانم این چه حکایتی بود که اتفاق افتاد.

  • بابای زهرا

تو و بی بی

۰۱
خرداد

زهرای بابا سلام

از تو خواستم خبری از حال خودت و بی بی بدهی. فردای آن، غروب شده بود که یکی از پسر عموها زنگ زد. گفت: خانه بی بی را دیدم. می دانستم بی بی مرده است.وقتی وارد شدم بی بی توی فلان اتاق نشسته بود و داشت قرآن می خواند. زهرا هم حدودا سه سال داشت و همان اتاق دست به دیوار گرفته بود بازی می کرد. فکر کنم گفتگویی هم با عمه داشته است که بی بی زنده شده یا... ولی مطمئن نیستم.

مهم این است که خبر آمد پیش بی بی هستی. بی بی هم خیر و مغفرت اخروی نصیبش شده است و حالش خوب است.

چند وقت پیش هم یک روز بعد رفتن بی بی، بی بی را خواب دیده بود که ایستاده و می خندد.فکر کنم لباسش سبز بوده.

روز رفتن بی بی همان وقت اذان پسر عمو دیده بود که پدر بزرگ و مادر بزرگش ناراحتند و در مورد موضوعی صحبت می کنند و نمی خواهند او متوجه شود. پرسیده بود جوابش را نداده بودند. یک دفعه می بیند نوری از زمین بلند می شود و به آسمان می رود.

برادر همین پسر عمو هفته قبل پیشم آمد. می گفت خانه بی بی بودیم و همه سیاهپوش و غمزده. یک دفعه بی بی وارد شد انگار از بیمارستان برگشته. شال سفید سرش بود که آن را نبسته بود. پیراهن سبز پوشیده بود و چادر گلی گلی قهوه ای تیره اش سرش بود. تا چشممان به بی بی افتاد مثل غنچه گل که می شکفد همه آن قدر خوشحال شدیم.

پسر دایی خودم که خداییش بیشتر از همه در مراسم بی بی زحمت کشید خواب دیده بود: عمه را دیدم شال سبز سرش است و پیراهن گیپور پوشیده و چادر سرش است. پرسیدم  اونجا چطورید؟ بی بی گفته بود جای من خوبه که می بینی این قدر سفید شدم!

پسردایی همان شب اول هم  لحظه ای بی بی را دیده بود که می خندد.

 

جالبه که این همه تو و بی بی را دوست دارم و هیچ کدامتان به خوابم نیامده اید. به خواب آمدن یعنی شما باید تصمیم بگیرید با من ارتباط بگیرید یا با ماما. بی بی این همه ماما را دوست داشت و این چند روز آخر به بهانه های مختلف زنگ می زد و با ماما صحبت می کرد.

 

نمی خواهم دستورات مفاتیح را اجرا کنم می ترسم باعث اذیتتان بشوم. شاید هم مجبور بشوم. دلم برای شنیدن صدای شما تنگ شده است.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

عید امسال قصد نداشتم به خانه بی بی بروم. ماه رمضان با عید همزمان بود. گفتم بعدش بروم. اما همه اش یک چیزی بهم هشدار می داد نکنه بی بی بمیره! بدن نحیف بی بی را که می دیدم همه اش ترس مردن و رفتنش را داشتم. کاری نداشتم چه به هوش و شعر خوان و نکته پرداز است. هر روز که از عمرش می گذشت بیشتر نگران از دست دادنش می شدم. اما همیشه با خودم می گفتم مگر عمر به این حرفهاست. مگر زهرا پیر بود؟ اگر به سن بود که باید در خاکسپاری من می بود.

امسال دل به دریا زدم و یک هفته زودتر از همیشه رفتم خانه بی بی و یک هفته هم دیرتر برگشتم. باز هم مثل هر سال بی بی دم رفتن گفت: نمی شد یک هفته ده روز دیگه بیشتر بمونی؟

وقتی رسیدیم. زنگ زدم. خود بی بی در را باز کرد.تا چشمش به دادا افتاد با خوشحالی و صدای بلند خواند:

چو خوش‌تر زآن که بعد از انتظاری به امیدی رسد امیدواری

آن قدر بلند و با شادی داد زد که یکی از خانمهای همسایه که از خیابان می گذشت برگشت و گفت: ای جان! چند وقت است که همدیگر را ندیده اید. بی بی که این شش ماهه برایش زیاد طول کشیده بود در حالی که چشمهایش از شادی گشاد شده بود و تا بناگوش می خندید گفت "یک سال!

تعطیلات باز هم زود گذشت. آن قدر زود که هیچ کدام از برنامه هایم را نتوانستم اجرا کنم. ماه رمضان و عید با هم همه چیز قاطی شده بود. با همین وجود بی بی بر خلاف سالهای گذشته مرتب و به نوبت از خانه همه داییها و پسرهایش بازدید کرد. قبلش همه از همان صبح اول نوروز به دیدنش آمدند. با همه عروس و دامادها و نوه ها ...

امسال با این که توانی نداشت آخرین افطاری و دورهمیش را گرفت و به طور ویژه از عروس و عروس عروسی که چندان دوستشان نداشت به طور ویژه پذیرایی کرد طوری که عروسهای سوگلی بی بی حسادتشان گل کرد. انگار داشت دل همه را قبل رفتنش صاف می کرد.

انگار به دلش افتاده بود قرار است برود. با آن که هر سال عید کلی سبزه در اندازه ها و شکل های مختلف درست می کرد و به هر عروس یا زن برادر یکی می داد و کلی هم با سبزه هایش عکس می گرفت امسال فقط یک سبزه درست کرد که نصفش خراب بود. حوصله همان یکی را هم نداشت.

سال تحویل هم بعد سحری نتوانستیم تحمل کنیم و خوابیدیم. بی بی قبلش از خواب بیدار شده بود و سفره انداخته بود هر چند جنس سفره اش جور نبود ولی به هر حال سال تحویل را با ماما تنهایی برگزار کرد. عکسهایش را که می بینم دلم کباب می شود که بر خلاف سالهای قبل این قدر فقیرانه و ساده سفره انداخت و تنها سال تحویل گرفت.

هر صبح زود چای دم می کرد. سفره مفصل صبحانه می انداخت و هی دم اتاق ما می رفت و میامد و آخر سر بی طاقت می شد و می گفت پاشید بیایید چایی!

آفتاب نزده صدا تق تق اسپند دود کردنش بلند می شد. تابستانها که صبح زود سماور ذغالیش را هم روشن می کرد و صبحانه را زیر درخت توت بزرگ و دوست داشتنیش می خوردیم.اما امسال هیچ کدام از برنامه های سابقش را انجام نداد. انگار داشت از عادات زمینی اش دل می کند.

همه اش برنامه زندگی پس از زندگی را که می دید از ماما می پرسید که اینها راسته؟ یعنی این طوریه؟ با این که همیشه قران و دعا می خواند اما ترسی از لحظه مردن در وجودش بود. همیشه هم سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و خدا که مهربانترین مهربانان است نگذاشت این ترسش را تجربه کند و به آهی و در خواب جانش را گرفت.

امسال از رفتن می گفت و این که دیدار بعدی به قیامت می افتد. لحظه خداحافظی این بار هم اشک به چشمهایم آمد اما بایدبه خاطر کار و زندگی می رفتم. مثل آخرین بار جدایی تو دلم گواهی بد می کرد.

بعد رفتنمان بی بی بد اخلاق شده بود که چرا فلان چیز را نپختید آنها بخورند. در فاصله این سه هفته رفتن ما و رفتن بی بی به بهانه های مختلف به من و ماما در طول روز زنگ می زد. می گفت کاش ده روز دیگه می موندی توت می خوردی؟ دلش نمی پذیرفت خودش از آن بخورد و بچه اش نه. وقتی برگشتم باران درخت را حسابی شسته بود. توتهای سفید و درشت و شیرین بی دانه از شاخه ها آویزان شده بودند و با هر نسیمی می افتادند. در دلم به بی بی گفتم الان کجایی که توتها رسیدند و من اینجا هستم و تو در عوض نیستی. برای شادی خاطرش چندتایی خوردم تا این خواسته اش هم زمین نمانده باشد.

مردم را خیلی دوست داشت و دیدنشان را. از من می خواست او را بیرون ببرم.به خاطر ماه رمضان جای دوری نتوانستیم برویم ولی چند بار توی شهر دورش دادم و جمعه بازار هم بردمش.

قلبش ضعیف بود و مثل مورچه راه می رفت. دستم را پشتش گرفته بودم و به نوعی هلش می دادم و مواظب بودم زمین نخورد. دایی را دیدیم.ایستادیم و صحبت می کردند که مردی از راه رسید و گفت: خدا را شکر کن مادری زنده داری که این طوری مراقبت کنی و بیرون بیاوری و راهش را کشید و رفت. من و دایی مبهوت ماندیم که چرا این طور گفت و رفت.

امسال تنبلی کردم و حتی دو سه بار عجیب بداخلاقی کردم که خودم بعدش تعجب کردم چرا این طور عصبانی شدم ولی بی بی مثل طفل معصومی بی صدا نگاهم می کرد و حتی اعتراضی هم نکرد که چرا این طور شدی و چرا این طور گفتی!

بشقابهای قشنگی داشت از جهیزیه مادر بزرگش که به او ارث رسیده بود. دم دست گذاشته بود. گفتم اینها را بده من. بی معطلی گفت بردارش. قسمت نشد بردارمش گفتم دفعه بعد بیایم می برمش و نشد که در حضورش ببرمش. انگار ذره ذره از دلبستگی های این دنیایش دل می کند. بشقابها حقیقتا عتیقه و قیمتی بودند.

تشیع جنازه و مراسم که گرفتیم جمعیتی بسیار آمدند. قبرستان شلوغ بود. پرسه هم شلوغ بود. دو ساعت تمام دم در خوشامد می گفتیم. گروه گروه می آمدند و می رفتند طوری که باید صبر می کردند یک گروه وارد یا خارج شود و گروه دیگر بعدش خارج و وارد شود. از شهرستانها و روستاها هم آمده بودند. هم بی بی هم آقا طیف وسیعی از دوستان داشتند و هم کسانی بودند که در مراحلی آنها را حمایت کرده بودند. گاهی برای محبوبیت و مقبولیت نیاز نیست کاری بکنی.خالص که باشی و با مردم زندگی کنی و فرزندانی سالم تحویل جامعه بدهی کفایت می کند. خدا حس قدرشناسی را در دل مردم قرار می دهد. جالب بود حتی دانش آموزهای نوجوان عمو با این که مدرسه شان دور بود برای پرسه آمده بودند. دوستان پسر عمو که بی بی احترامشان می کرد و مثل نوه اش به آنها رسیدگی می کرد در ختم بی بی گریه می کردند.

و الان خوشحالم و مطمئن که بی بی جایش خوب است. افراد متفاوت خوابهایی با مضمون مشترک دیدند که معنایش پایان رسیدگی اعمال و داشتن مقامات معنوی است.

زهرا جان از تو چیزی نشنیدم.برداشتم این است که جایتان احتمالا متفاوت است. صبح روز شنبه که بی بی رفت از تو خواستم به داد بی بی در آن حیرانی پس از مرگ برسی.نمی دانم کاری کردی یا نه. بی بی را دیدی یا نه و آیا اجازه داشتی پیشش بروی یا نه اما الان خاطرم جمع است که خدا به مادرم سخت نگرفت و الان بی بی در آرامش است.

اما بدان بی بی تا آخرین لحظه داغدار تو بود. مرگ تو ضربه بزرگ روحی و جسمی به بی بی وارد کرد.حتی گاهی فراموشی یا به هم ریختگی ذهنی می گرفت به خاطر تو بود. یک دفعه علایم پیریش شدت گرفت  و چروکهای عمیقی روی صورتش نشست. گاهی می خواست برای تو خرید کند و بعدش یادش می آمد که زهرایی نیست... جان من! بی بی هم جان من بود در کنارش باش. دوران من هم به روزگار شما خیلی سریع سر خواهد آمد اگر چه اینجا سالهای طولانی زندگی کنم.منتظر آمدنم باش و دعایم کن پاک بیایم.

  • بابای زهرا

شش سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

 

کلیپ در سوگ زهرا و بی بی

دریافت

 

 

امروز صبح برای بی بی در محل کارم مراسم گرفتم. همه فکرشان به درگذشت بی بی بود. آخر سر گفتم: امروز سالگرد دخترم هم هست. درست همین تاریخ درست همین روز هفته.

بالاخره بی بی هم من را تنها گذاشت.فیلمهایش را که می بینم لحظه ای به ذهنم نمی رسد که مرده است از بس پیرزنی سرزنده و شاداب بود ولی واقعیت این است که دیگر حضور فیزیکی ندارد و جدایی او را هم تا لحظه مرگم باید تحمل کنم. مادر و دخترت را که از دست بدهی شاید بشود گفت عزیزترینهایت را از دست داده ای. دیگر بی بی نیست که بغلش کنم با او شوخی کنم و سربه سرش بگذارم. دیگر صبح زود کسی نیست بیدارم کند که چای و صبحانه بخورم.دیگر کسی نیست که با ذوق و شوق هزار کیلومتر را یک بند رانندگی بکنم تا به او برسم...

از عکس و فیلمهای پسر عمو فهمیدم بی بی بیمار شده و بستری است.ظاهرا خوب به نظر میامد. با علایم تهوع و دل آشوب سه شنبه شب رفته بود بیمارستان. گفته بودند باید بستری بشوی قبول نکرده بود و برگشته بود. صبح باز همان علایم را نشان داده بود.ظهر رفت بیمارستان گفتند بایدبستری بشوی.کلی در بیمارستان با پرستارها شوخی کرده بود و شیطنت. دائما از پرستارهی مجرد برای پسر عمو خواستگاری می کرده. اعزام شد به مشهد برای آنژیوگرافی. دو گرفتگی از سه گرفتگی باز شده بود. بی بی داروهایش را نمی خورد. می گفتند پرستارها شاکی شده بودند که از دست ما دارو نمی خورد. عمو و پسر عمو هم کاری از دستشان بر نمی آمد. بی بی مثل بچه عمه بود. همه ریز سلامتی و ملاحظاتش را عمه می دانست ولی نگذاشتند همراهش برود. روز دوم که جمعه بود خیلی سرحال بود و در فیلمهایش سخنوری و شوخی می کرد. دستش به خاطر آنژیوگرافی کبود شده بود. همان پنج شنبه تصمیم گرفتم بروم بی بی را ببینم. نازش را بکشم و به دستش پماد بمالم که خوشحال بشود. جمعه بلیط هواپیما گرفتم برای شنبه.تنها پرواز هفتگی به خانه! جمعه شب که با بی بی تلفنی حرف زدم خیلی خوب بود.فیلمهایش هم خوب بود.این قدر که دو دل شدم بروم یا نه. اما ماما گفت برو مادرت است بعدا پشیمان نشوی! اما دلم همه اش شبش گواهی بد می داد. اما فکرم این بود که احتمالا قرار است در مسیر سفر برایم اتفاقی بیافتد مثلا هواپیما سقوط کند.یک لحظه هم به ذهنم نرسید که این بی بی ظاهرا سرحال قرار است برود.

جمعه رفتم برای خانه خرید کردم که تا دوشنبه که بر می گردم نیازی به بیرون رفتن نداشته باشند. با ماما بیرون رفتیم و گشتیم تا دقیقا همان رنگ و طرح پیراهن سبزی که بی بی دوست داشت برایش پیدا کردیم و خریدیم. چه خوش خیال بودیم من و ماما. ماما می گفت این عرق بهارنارنج تازه است ببر برای قوت قلب بی بی خوب است و من بحث می کردم که مایعات با حجم یک لیتر نمی گذارند توی هواپیما ببری یا می شود توی بخش بار برد یا نه؟  بلیط برگشت را هم گرفتم. صبح دادا را فرستادم مدرسه و کیفم را می بستم که بروم. بی بی ظاهرا 5 صبح فوت شده بود در عین سلامت ظاهری. عمو می گفت: یک نفس عمیق کشید و یک دفعه ضربانش رفت بالا و سریع شروع به کم شدن کرد. به پرستار شیفت که مشغول فیلم دیدن بوده گفته  جواب داده چیزی نیست دستگاه خرابه!!!

به ماما خبر داده بودند که به من بگوید گفته بود نمی توانم.دارد با خوشحالی ساکش را می چیند. پسر عمو زنگ زد. از لحن سلامش فهمیدم خبری هست. گفتم: بی بی مرده؟ گفته بله.برای خانواده هم بلیط بگیر. سکوت طولانی کردم و خداحافظی کردم. اشکم فواره می زد و صدایم در نمی آمد. سردرد شدیدی گرفتم. سریع اینترنتی بلیط گرفتم. 5-6 نفر کلا باقی مانده بود. داشتم با ماما حرف می زدم که چطور دادا را از مدرسه برگردانیم که دایی زنگ زد. دایی دو سال از بی بی کوچکتر بود. بین راه سرکارش بود زنگ زده بودند که بیا و من هم دارم می آیم. پرسید چکار می کنی؟ گفتم بلیط گرفتم. شما مشخصات بده که تا جا هست بلیط بگیرم. بلیط دایی را گرفتم و قرار شد هم را فرودگاه ببینیم.

در زدند. خاله پسر عمو بود. فکر می کرد هنوز نمی دانیم. با مدرسه هماهنگ کردیم .زحمت کشید دادا را از مدرسه تحویل گرفت و آورد. گفت برای پسر عموی دیگرت بلیط می گیرید. گفتم نمی دانم درس و امتحان دارد یا نه.زنگ زد گفت مشکلی نیست. باز هم سریع بلیط گرفتم و گفتم بیاید فرودگاه.فقط یک نفر مانده بود که برای پسر عموی دیگرت بگیرم. چون پنج شنبه رفته بود شاهرود فکر کردم همانجاست. گفتم با اتوبوس بیاید. غافل که تهران است.از پسر عمو پرسیده بودم که برگشته گفت نه. دنبال بهانه هم بودم. اعصابم خرد بود و حوصله مراجعه مکرر به سایت فروش را نداشتم. اما انگار این ظرفیتهای خالی را برای ما 6 نفر نگه داشته بودند.

رفتیم فرودگاه. پسر عمو با مترو زودتر رسیده بود. ماجرا را نمی دانست. من را که با لباس سیاه دید. نشست و آرام اشکهایش سرازیر شد. دایی هم که آمد آرام بود ولی در دلش غوغایی بود. از بچگی با هم کل کل داشتند.پرواز خیلی خوب سریع بدون مشکل انجام شد.اما در کل مسیر از شدت سر درد بی طاقت شده بودم.حالت تهوع گرفته بودم به محض رسیدن به خانه بی بی حلقه غمزده ها دورمان جمع شد. بر خلاف همیشه این بار فشار بالا زده بود و باز هم با سرم و دارو در اورژانس درمان شدم سرمم را زن عمو در خانه بی بی زد. مثل روز رفتن تو دلم می خواست آرامبخشی قوی می زدند تا بتوانم بخوابم و بعد بیدار شدنم در حالت رخوت  رفتن بی بی را باور کنم.

بی بی قرار بود همان جمعه مرخص شود ولی پزشک گفته بود باید شنبه متخصص خودش بیاید و اجازه ترخیص بدهد اما ساعاتی زودتر ترخیص کننده همه ما خودش را به بی بی رساند واو را از عالم دنیای دون مرخص کرد.

نمی دانم کار خدا بود یا خواست روح بی بی از خدا. دو نوه بی بی کنکور داشتند اگر جمعه از دنیا می رفت زندگی آنها شاید دگرگون می شد. شنبه تنها پرواز هفتگی بود و فقط همین قدر ظرفیت باقی مانده بود.انگار برای ما بود تا سریع و بی رنج سفر طولانی به خانه بی بی برسیم اگر نه چطور 14-15 ساعت را می توانستیم در آن حالت تحمل کنیم.

بی بی در اوج رفت. ظاهرا سالم سالم شد ولی یک دفعه  همه را غافلگیر کرد و رفت. گاهی می گفتم پیرزن پرحاشیه. این هم آخرین حاشیه زندگی اش برای ما بود.

همیشه از مرگ می ترسید. دعا می کرد مثل خاله خودش آهی بکشد و از دنیا برود که خدا خواسته اش را اجابت کرد. حتی در خواب رفت.احتمالا یک دفعه دیده آن دنیاست

دعا می کرد زمینگیر و دست نگر کسی نشود. در اوج رفت . نه زمینگیر شد که رنج مراقبتهای شاید با منت دیگران را بکشد و نه از نظر مالی محتاج کسی شد. همه ما پسرها و نوه ها و نبیره هایش آویزانش بودیم. خود من هر بار که پیشش می رفتم اگر شرایط اجازه می داد یک ماه پیشش می ماندم و همه جوره به من می رسید.

سفره اش پهن بود و میهمانها را تا حد خفگی پذیرایی می کرد. اقوام ماما که تابستان آمده بودند از شنیدن خبر رفتن بی بی دگرگون شده بودند. باورشان نمی شد این زن گرم و مجلسدار یک باره رفته. بابابزرگت که به من زنگ زد نمی توانست بغضش را پنهان کند و صدای هق هقش از پشت تلفن می آمد...

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

یکی دو روز پیش عمو زنگ زد اجازه می خواست عکسهایت را برای کسی بفرستد. می گفت: مدتی است خانمش دختری را خواب می بیند با چشمهای درشت و کمی کشیده که می گوید من سمیرا... هستم و بچه شما هستم. سه سال هست اینجا منتظر شمام. بیایید من را ببرید. شوهرش هم چون پیش عمو کار می کرده با عمو تماس گرفته که شما این طور دختری در خانواده تان دارید و عمو گفته بود زهراسادات داریم که چند سال هست رفته. فکر کنم بچه دار نمی شوند. حالا اصل خواب دقیقا چه هست نمی دانم. شوهر به سرش زده که برود از پرورشگاه بچه به فرزندی بگیرد.  گفتم شاید در اسم سمیرا رمزی باشد دیدم در فارسی و سانسکریت معنی الهه عشق و نسیم خنکی که در گرمای تابستان وزیده شود معنی می دهد. از این معنی چیزی دستگیرم نشد. شاید کلا خوابش آشفته باشد هر چند ظاهرا خوابش تکرار شده است.

به عمو گفتم فرستادن عکست مشکلی ندارد چون الان حریم خصوصیت برای هیچ بنی بشری قابل دسترس نیست. دیگر حضور زمینی نخواهی داشت که کسی عکسهایت را در اینترنت بگذارد یا جستجو کند که در حال یا آینده به تو ضرری برساند. جایی رفته ای که دست همه  شروران از تو کوتاه شده است!

عزیز بابا جای خالیت این روزها بیشتر احساس می شود. حالا که مدرسها باز شده است هر کس مشغول خودش است. زندگی روی دوری از تکرار افتاده است و همه چیز یکنواخت شده است. "دادا" تا بجنبد شب شده و باید بخوابد. وقتی هم بیدار است فرصتی برای جنب و جوش و شیطنت ندارد.  یاد روزهای می افتم که بودی و با همه کوچکی با هم سرگرم بودید و شادی و شیطنت شما با هم از سر و روی خانه می بارید. حتی وقتی به هم گیر می دادید و سر و صدا می شد شیرین بود. الان جز صدای تلویزیون صدای دیگری نیست.

"ماما" هم برایت بیشتر دلتنگی می کند. من هم مثل همیشه کاری نمی توانم بکنم. خودم هم در درون دلبسته خاطرات و رویاها هستم و یادت را مرور می کنم. نمی دانم چرا این طوری شد و بعدش آن طوری!

امیدهایی پیش آمد و بر باد رفت

اگر امتحان است که دیگر کسالت بار شده!

 

 

قربانت بابادی

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

روز تولدت خیلی دلم می خواست کیک می خریدیم می بردیم یکی از خانه های بچه های بی/بد سرپرست. خب به خاطر نزدیکی اربعین و حرمت محرم/صفر نشد. به جاش با "ماما" رفتیم دم در یکی از این خانه ها که بین خانه های دیگر کمتر مورد توجه هستند. تعدادی پسر بچه هستند و حدود دبستان. خانه های دیگر را خیلی از مردم مرتب به آنها سرمی زنند چون یا دختر بچه اند یا کودک و نوزاد. از خانم مربیشان پرسیدم الان که سریع بتوانم برای بچه ها بخرم چه چیزی نیاز دارید؟ گفت: بیشتر خوراکی و الان هم مرغ تمام کرده ایم و یک وعده شاید بیشتر نداشته باشیم. گفتم برای بچه ها بستنی بگیرم؟ یکی از بچه ها که توی حیاط بود شنید و خودش را به خانم مربی چسباند و گفت بستنی بگیره. رفتم و برگشتم. همان نزدیکی مرغ و گوشت بود. عمو سفارش کرد به فروشنده که جنسش خوب باشد. در حین برش مرغ رفتم سوپر بغلی و بستنی هم گرفتم و بعد همه را بردم تحویل مربی دادم.

خیلی دلم می خواست آن لحظه بدانم برای تو چه اتفاقی می افتد؟ این هدیه را به چه شکلی دریافت می کنی و چه تاثیری بر حال آن دنیایت دارد؟

انگار همین فکر همزمان به ذهن "ماما" هم خطور کرده بود.همین حرفها را بهم گفت.

بر خلاف سالهای قبل سر خاکت کیک و شیرینی نبردند. قصد داشتم پول بفرستم بگیرند ولی شرایط مناسب نبود.

 

بابا جان همه ارتباطهایت را با خانواده قطع کرده ای. عمو چیزی نمی گوید شاید هم ارتباط دارد ولی دیگر ساکت شده است.

پسر عمو که خیلی هم خوب ارتباط می گیرد و چیزهای عجیبی می بیند تا به حال هیچ حرفی از تو نزده است.

 

شاید آن قدر بالا رفته ای که دیگر ارتباط با اینها هم برایت سخت و فرساینده روح است.

 

هر چه هست خیلی دلم می خواهد از آنجا چیزی ببینم و بدانم پیش از آن که بمیرم.

 

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا

پنج سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

پنج سال گذشت و در این پنج سال سعی بالا پایین هایی را رفتم و رفتیم. از غم و غصه و دلمردگی رسیدم به این که باید زندگی کنم و البته گاهی باز بر می گردم به سر خط و همه غمهای عالم روی دلم آوار می شود. این روزهای آخر سال و اول سال نو خیلی امیدوار شده بودم که تغییری رخ می دهد. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و من بدبین حسابی ذوق کرده بودم و پز فلانی را می دادم. نمی دانم چرا این طور شد. اصلا انتظارش را نداشتم. از کسی که این همه بعد خدا امیدم به او بود یک دفعه ناامید شدم. بدجور توی ذوقم خورد. زندگی برگشت سرخط. همان بی روحی و روزمرگی و خستگی روزهای بعد رفتنت. حرفی برای گفتن ندارم. کاش پاسخ این پرسش را می داد که چرا؟

چند وقت پیش یکی از بچه های همسایه خیلی مریض شد و تقریبا یکی دوهفته بستری بود. بعد که به خانه برگشت پدرش می گفت: خواهر کوچکش (حدودا دو ساله) خیلی ذوق کرده و مثل پروانه دور برادرش می گردد. تا شنیدم یک دفعه مثل پتک خورد توی سرم. "دادا" چطور؟ این همه سال داغ دوریت را تحمل کرده است یا بچه هایی که یک دفعه یکی از عزیزانشان را از دست می دهند. دلم برای همه شان سوخت.

"ماما" می گفت روزهای اول رفتنت همه اش می گفت بریم بیمارستان زهرا جون ببینم. می دونم دست و پاش شکسته . بدنش باندپیچی شده.اشکال نداره. بریم ببینیمش. طفلک چه روزها و ماههایی منتظر بود که برگردی. خیلی زود برای همیشه تنها شد. طفلک "دادا" !

 

  • بابای زهرا

رفتن خانم قچ قچی

۳۱
فروردين

زهرای بابا سلام

هنوز ساعتی نگذشته که "خانم قچ قچی" از این دنیا رفته است. تازه با دامپزشک هماهنگ کردم که ببرمش پیشش. یک دفعه "دادا" نعره کشید که مامان بیا خانم قچ قچی مرد و صدای گریه اش به آسمان رسید. از صبح از لانه اش بیرون نمی آمد و احساس می کردم سر حال نیست. غروب که بیرون آمد توان بالا رفتن از نرده ها را نداشت و حتی افتاد کف قفس. وقتی گرفتمش به عادت همیشگی می خواست گاز بگیره ولی توان همان هم نداشت. عاشق همین اخلاق دیوانه اش بودم همزمان که از دستم تخمه می گرفت می خواست انگشتم را هم گاز بگیرد! ولی وقتی بیرون قفس بود اول کار پرواز می کرد و روی سر یا شانه ام می نشست. مهربان بود ولی دعوایی. مثل مادر بزرگها بود. وقتی آب یا دانه نبود آن قدر صدایمان می کرد که متوجه می شدیم و وقتی می گفتم که فلان چیز تمام شده ساکت می شد و می رفت توی لانه.آقای جیک جیکی یا خانم تاب تابی یا توتو خنگوله اصلا این طور نبودند.یا وقتی شبها بی وقت صدا می کردم یا چراغی روشن می شد تا کمر بیرون می آمد و با آن چشمهای سیاهش با خشم و سکوت نگاهم می کرد طوری که یعنی نمی فهمی این وقت شب نباید صدا کنی و به نوعی خجالت زده می شدم. اصلا احساس می کردیم  تو توی خانه ای! جای تو جیغ جیغ می کرد و مثل تو هم خوابش و اصولا همه چیز زندگیش به عنوان یک طوطی مرتب بود. تاب تابی و طوطو هنوز بعد چند سال گیج می زنند.

بعد رفتنت بود که با دادا رفتیم طوطی فروشی در نگاه اول عاشقشان شدیم. اسمشان را گذاشتیم آقای جیک جیکی و خانم قچ قچی. مهارت بالایی در بریدن کاغذ داشت.گفت: عقیمند. بعد تعطیلات بیایید عوضشان کنیم. که بعدش دلمان نیامد. حتی تابستان گذشته از بس ماما گفت 4 طوطی زیاده زیاد پر می ریزند خواستم بفروشمشان که دادا گریه کرد و ماما گفت من بهش عادت کردم و من هم پشیمان شدم. واقعا بانمک خانه بود.

امشب که خانم قچ قچی رفت انگار تو را دوباره از دست دادم! در این 5 سال هیچ شادی وارد خانه ما نشده بود و سر و صدا و معصومیت این پرندگان تنها شادی خانه ما بود. هر صبح یا هر وقت از سرکار برمی گشتم سر وقتشان می رفتم و کلی نازکشی خانم قچ قچی را می کردم.

"ماما" شبهای جمعه می گفت ببین قچ قچی میاد یک چیزی می خواد بهمون بگه و امشب هم شب جمعه رفت! نکند تو را می دید! شاید امشب روی شانه ات نشسته و دارد جیغ جیغ می کند!

انگار هر چیز را که خیلی دوست داریم و دلبسته اش می شویم باید از دست بدهیم. وقتی تو دلبر شده بودی و تو را یک طرف و همه دنیا را یک طرف دیگر گذاشته بودم خدا ضربه ای زد و حالیم کرد که خیر نباید این طور باشد. حالا که این طور این قدر طوطی را دوست داشتم و می داشتیم او هم باید می رفت.

از دید دیگران شاید مسخره باشد ولی همه برایش گریه کردیم.البته وقت گریه ام به خدا شکایت می کردم که 5 سال شد شادی را از خانه مان بردی و تازه داشتیم امیدوارم می شدیم که همان اندک امیدمان را ناامید کردی. همین الان هم به نوعی بسته بندی شده کنار قفسش است تا فردا جایی دفنش کنم. دلم برای آقای جیک جیکی خیلی سوخت. طفلک امروز همه اش ناز قچ قچی را می کشید مجبورش می کرد غذا بخورد. نوکش را توی ظرف فشار می داد تا بتواند آب بخورد و تا آخرین لحظات هی با پا می رفت روی پشتش  و انگار تحریک یا ماساژ قلبی اش می داد.الان رفته توی لانه و درش را بسته است. اولش نگاه جسد قچ قچی می کرد و منتظر بود ولی وقتی دید دیگر صدا نمی کند ساکت شد و رفت.

گمان می کنم این تجربه مرگ عزیز هم برای "دادا" خوب بود تا با طبیعت سخت این دنیا بهتر آشنا بشود و عادت پیدا کند. بداند که همه ما رفتنی هستیم و روزی باید با عزیزانمان خداحافظی کنیم گاهی یکی یکی و گاهی با حادثه ای با همه آنها که می شناسیم و دوستشان داریم. تلنگری دوباره برایم بود که هر لحظه مرگ عزیزی ممکن است رخ دهد دل مبند.

بابا جان گاهی حرفهای همسایه را باور می کنم که دعا یا طلسمی یا نگاهی این شرایط را برایمان به وجود آورده است چون قبل از ما کسی در این خانه زندگی می کرد و بعد از آن رفته بود خانه ای دیگر. دوست همسایه بعد رفتن آن مستاجر در آن خانه ساکن شده بود مثل خانه ما علایم تخریب و نگهداری بسیار بد خانه را گزارش کرد. می گفت: "شبها در خواب صدای جیغی می شنیدم که انگار مال این دنیا نبود و از خواب می پریدم. خانمم چند بار اینجا باردار شد ولی اوایل جنین سقط می شد تا این که یک بار به طور اتفاقی بالای کابینتها قفل طلسم پیدا کردم و بعد به اصطلاح رفع طلسم همه مشکلات حل شد!" به من هم توصیه می کرد خوب بگرد جایی دعایی طلسمی پیدا می کنی. این زن و مرد مشکل داشتند!

نمی دانم ولی بابا جان امشب که خشمم باز به جوش آمد نفرین کردم. یاد همه غصه ها و سختی های این 5 ساله افتادم و از ته دل نفرین کردم که اگر رفتن تو و این وقایع نتیجه دعا و طلسم نفرین کس یا کسانی علیه من یا خانواده ام بوده است خدا فرزند عزیز این فرد یا افراد را درست در زمانی که معصومیت آنها پایان یافته است و دیگر در آن دنیا نمی توانند شفیع این پدر و مادران خطاکار احتمالی باشند از آنها بگیرد طوری که این داغی که بر دل ما نشسته است بر دلشان و بلکه بدتر بنشیند و نتوانند از آن شفاعت کودکان معصومشان در روز قیامت بهره مند شوند. هم دعانویس احتمالی و هم دعاخواه احتمالی را با هم نفرین کردم.

بابا جان حق بده گاهی این آتش دلم زبانه می کشد و با خشم کلامی و نگاه شراره می کشد. گاهی آن قدر خشم در چشمانم شدید می شود که خودم از دیدن نگاه خشم آلود خودم درآینه می ترسم.

بگذریم

 

 

 

  • بابای زهرا

دیدار عمو

۰۵
اسفند

زهرای بابا سلام

 

از پسر عمو و زن عمو شنیدم باز سراغ عمو رفتی. به عمو زنگ زدم شاید وسط حرفهایش چیزی را لو بدهد ولی هیچ نگفت! راستش آن خوابهای اول عمو کمی مشکوک بودم که شاید عمو برای آرامش من این داستانها را را سر هم می کند ولی هم انطباق خوابهایش با مطالبی که در کتابهای مرتبط با مرگ خواندم من را مطمئن کرد که راست می گوید و هم آن که یک بار که خانه بی بی می آمدیم"ماما" بین راه آرزو کرد که پیش عمو بروی و کاش در سفر همراه ما باشی. غروب بود و اذان می دادند که نزدیکی خانه عمو ایستادم تا از مغازه خریدی بکنم. عمو هم هیچ از سفر و محل ما خبر نداشت. زن عمو می گفت: وقت اذان عمو نشسته بود قران می خواند که یک دفعه یک طوری شد و گفت: ا! زهرا اینجاست! و دقیقا همان لحظه ما نزدیکی سر کوچه ای بودیم که خانه عمو آنجا بود.

ظاهرا سر یک تپه قشنگ که به زیباییهای زیادی دید داشته است دختران یا زنان زیادی بوده اند و به سمت مشخصی می رفته اند. عمو در خوابش می نشیند و استراحت می کند که دختری بزرگ بدون حجاب سر ولی پوشیده با لباسی شاید بلند کنارش می نشیند و عمو تعجب می کند و می پرسد شما؟ و می گویی منم زهرا .بزرگ شدم منو نمی شناسی؟الان 23 سالمه! و با هم حرف می زنید و از قشنگیهای آنجا صحبت می کنید و حتی به عمو می گویی جای شما آنجا خالیست! و از قضا یکی دو روز بعد عمو به خاطر درمانهای اشتباهی و بی مورد کرونا دو بار تا لب مرگ می رود و به قول خودش دیگر نور سفید را می دیدم و دیگر هیچ که برگشتم. زن عمو هم از این جمله آخرت ترسیده بود و اظهار نارضایتی می کرد.

گفته بودی پیش "بابا آقایی" البته نه همه اوقات و الان نمی توانی با زنها یا دختران آنجایی که می روند بروی و عمو هم گفته بود خب برو و با دست اشاره کرده بود که گویا دیواری نامرئی را حس می کند که مانع رفتنت است و تو هم از من و ماما گله کردی که تا آنها برایم غصه بخوردند من نمی توانم از این دیوار رد بشوم.

بابا جان  نمی دانم دیگر چه بکنیم. ما که نمی خواهیم مانع رشد معنوی تو بشویم. برو هر جا که می خواهی. دیگر گاهی از تو یاد کردن یا غصه نداشتنت را خوردن حق بده که حق ما باشد. وقتی خدا تو را از ما گرفت یا به تعبیری ذخیره آخرت ما کرد و بعدش هم دیگر جایگزینی نمی دهد حق بده که با دیدن تنهایی "دادا" و این که چقدر حسرت "نوزادهای مردم" را می خورد و به تعبیر خودم گدایی محبت از بچه ها می کند ما هم غصه می خوریم. هر جا نگاه می کنیم بچه ها دست کم یک خواهر یا برادر دارند. هر جا سفر رفتیم "دادا" تک بود و به نوعی به زور خودش را به بقیه می چسباند و گرنه خواهر برادرها باهم بودند و توی ماشین هم "دادا" تنها هست.

یاد روزهای خوشش با تو می افتم که دو تایی کنار هم می نشستید و تازه هر وقت "دادا" می خوابید گیر می دادی که نباید بخوابد و با من بازی کند و نگاهم بکند.

دیوار نامرئی را هم باور دارم. یکی از دوستان "ماما" که دخترش را از دست داده است از همین دیوار گفته بود که بین او و فرزندش در یک باغ سرسبز بوده! یا پسر ناخلفی که تجربه نزدیک به مرگ داشته و پدرش را می بیند و وقتی اصرار به نزدیک شدن می بیند دیواری او را از پدرش جدا کرده است.

عمو و حرفهایش را باور دارم اما نمی دانم چرا و چطور این قدر به عمو متصل هستی؟ یا عمو به واسطه اصرار بر خلال خواری این قدر مستعد است یا وقتی نوجوان بود تصادف کرد او هم دچار مرحله نزدیک به مرگ شده یا تو را خیلی دوست داشت یا به خاطر آنکه اولین کسی بود که خبر از دست دادنت را او به او گفتم و بعدش صدای هق هق گریه هایش را فقط می شنیدم! نمی دانم  ولی گاهی به عمو غبطه می خورم. گفته بودی که عید هم به عمو سر خواهی زد مثل عید غدیر گذشته! و عیدی خواسته بودی. گفته بودی که هر  روز یا همیشه پیش من و "ماما" هستی  خواستی دل ما نشکند؟

  • بابای زهرا

علی کوچولو

۰۵
مرداد

زهرای بابا سلام

 

روزهای اولی که بعد رفتنت برگشتیم خانه علی کوچولوی همسایه می آمد خانه ما و دنبالت می گشت. همه اش به "ماما" می گفت: زهرا کو؟ دلم برای زهرا خیلی می سوزه  (تنگ شده). وقتی بهش گفتند زهرا رفته آسمان رفته بود بالکن  خانه و توی آسمان دنبالت گشته بود. به "ماما" گفته بود پس کی از آسمون برمی گرده؟

طفلک نمی دانست هیچ برگشتی در کار نیست. آخر آسمانی که می شوی یعنی سبک شده ای یعنی دیگر از جنس خاک نیستی که برگردی. به همین راحتی. می روی برای همیشه!

  • بابای زهرا