زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر بابا» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

2-3 روز قبل از هجدهم ماه، حالم نوسانی شده بود با کوچک ترین اسمی از تو، بی بی و عمو چشمانم پر اشک می شد. بد جور دلم هوای همه تان را کرده بود. حوصله نداشتم حتی این قدر که برایت بنویسم. هی به سایت سر می زدم ولی باز خارج می شدم. دلم می خواست یکی از فیلمهایت را در اینترنت بارگذاری کنم و اینجا برای تجدید خاطره بگذارم ولی حوصله همان را هم نداشتم.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

بالاخره فرصت و حالی دست داد برایت بنویسم. اگر چه بایدجمعه گذشته می نوشتم اما آن روز در کش و قوس سفر و مسیر طولانی برگشت به تهران بودم. همان طور که احتمالا از این دنیا خبردار شده ای بالاخره بعد یک سال سخت که دو تا از بهترین های خانواده را از دست دادیم یکی از پسر عموهایت ازدواج کرد و روند شادی به خانواده الحمدلله آغاز شد. در این شرایط مالی اندک فشاری به ما برای خرید ها و هدیه وارد شد ولی انگار خدا با رساندن پولهایی بی مناسبت که فکرش را هم نمی کردیم آن را جبران کرد. با قطار رفتیم و برگشتیم چون به خاطر مدرسه "دادا" نمی توانستیم بمانیم و باید فردای شب جشن بر می گشتیم با همین وجود یک روز از مدرسه برای دادا اجازه گرفتیم. جشن خوبی برای دادا بود و حسابی روحیه اش عوض شد و تا توانست به حساب خودش با بقیه جوان ترهای مجلس بالا پایین پرید و به قولی رقصید.حسابی حال و هوایش عوض شد.

تابستان قرار بود زیارت امام رضا برویم که اثاث کشی و تعویض خانه پیشامد و نتوانستیم برویم. به ماما قول داده بودم بعد تابستان که مشهد خلوت باشد آنها را زیارت ببرم که با بحث دامادی پسرعمو گفتم چه بهتر هم به قولم وفا می کنم و هم در جشن شرکت می کنیم. یک روزی مشهد ماندیم و بعد رفتیم خانه بی بی. با وجود دوری راه و همه سختی ها تقریبا همه آمده بودند انگار بعد این دو اتفاق همه منتظر اتفاقی شاد بودند. بی بی هم خیلی سعی داشت برای پسرعمو زن بگیرد حتی آخرین شبی که فردایش بی بی درگذشت توی بیمارستان با بی بی تصویری صحبت کردیم توی همان بیمارستان از پسر عمو که پیشش بود تعریف می کرد و بین پرستارها دنبال دختر می گشت! خلاصه که بی بی به آرزویش رسید هر چند از دید این دنیا دامادیش را ندید.

شنبه شب که از سر کار به خانه برگشتم دیدم ماما با یکی از زن عموها صحبت می کند. بعدش گفت عمو می خواسته با تو صحبت کند. دیشب و پریشب خواب زهرا را دیده و می خواهد برای تو تعریف کند. به عمو زنگ زدم گفت شب جشن که به خانه برگشتم خوابیدم و خواب می دیدم که خانه بی بی پر نور است و کلی فرشته کوچولو چراغ هایی در دستشان هست و دور تا دور خانه بی بی را چراغانی کرده اند. فردایش خوابم را جدی نگرفتم. دو باره جمعه شب خواب دیدم خانه بی بی هستیم. از آسمان همان طور گل می ریزد و فقط هم روی خانه بی بی می ریزد. خانه ظاهرا همان خانه است اما خیلی بزرگتر. همه هستند همه زنده ها و مرده ها و همه زنده ها دارند خدمت می کنند و به کاری مشغولند. آقا و بی بی و پدر بزرگ مادر بزرگ مادری پسر عموی تازه داماد با هم صحبت می کنند اما نمی فهمم چه می گویند. بقیه مرده های اقوام هم بودند. صدای زنده ها را تک تک می شنیدم بدون این که همهمه ای در سرم باشد و یا مزاحمتی برای شنیدن صدای هر یکی دیگری ایجاد کند. حنی نو عروس و داماد هم هستند و آنها هم در این میهمانی یا جشن خانه بی بی مشغول کارند. خود عمو هم در حیاط خانه بی بی جوجه کباب درست می کرده است. می گفت در همین حین بود که دیدم زهرا وارد شد به سن و سال 4-5 ساله ولی طرز صحبتش مثل یک انسان کامل و بالغ بود. می گفت به سر و کول همه می پریدی و با همه بازی می کردی و از همه بوس می خوردی و بوس می دادی. گفت: به زهرا گفتم دختر این همه بوس بس نیست که تو با شیطنت و محکم گفتی: نع.

عمو می گفت کلی با من و ماما بازی کردی و پیشمان بودی تا این که یک زن بسیار زیبا از جنس نور آمد و با هم رفتید.

می گفت: از خواب که پا شدم به زن عمو گفتم که می خواهم بروم آن دنیا از بس که قشنگ بود.

خلاصه می گفت"همه شاد بودند و تو آمدی و رفتی.من که چیزی از خوابم یادم نمی آید و توی قطار بودیم. فقط می دانم برای نماز بیدار شدیم و بعدش هم تا تهران بیدار بودیم و با تاخیر تقریبا دو ساعته رسیدیم.

نمی دانم نتیجه کنکور شنبه یا یک شنبه بود که اعلام شد. آن دختر عموی دیگر که پارسال انتخاب رشته نکرد امسال پزشکی آن هم شهر خودشان قبول شد. بالاخره عمو به آرزویش رسید که دخترش در بالاترین رشته از نظر کنکور! قبول شد. و من هم خیلی خوشحالم چون دختر عمو را خیلی دوست دارم. پارسال دوستش با رتبه تک رقمی کنکور قبول شد ولی دختر عمو رتبه اش خوب نشد. ما همه ناراحت شدیم که تو که از دوستت زرنگتر و با استعداد تر بودی چرا کوتاهی کردی و وقتت را با مزخرفات کره ای گذراندی که مجبور بشوی یک سال عمرت را هدر بدهی و پشت کنکور بمانی تا رشته مورد نظرت قبول بشوی. و چه خوب شد که شهرستانی دیگر نمی رود. عمو همه اش حالش بد می شد و دلیلش مشخص نمی شد. همه آزمایشها و تستها را داد ولی همه می گفتند آقا شما سالمی. معلوم بود نگران دخترش بود که اگر شهرستان برود چه بکند. عمو زیاد به دخترش دلبسته هست طوری که حتی راضی نبود دختر عمو با من و عمه بیاید تهران. برای همین دائم در اورژانس بود. دقیقا سوم شهریور همان روز درگذشت عمو من را به اورژانس کشاند همان اتاقی که شاهد رفتن عمو بودم. با خودم فکر کردم نکند نشسته فکر و خیال کرده یاد رفتن عمو افتاده حالش بد شده. خلاصه تا آخر شب در اورژانس گرفتار بودم تا همه آزمایشهای سکته و... نشان داد که بدنی سالم است و این بالا رفتن فشار خون و ضربان قلب و درد سینه از جایی دیگر است. فردا صبحش هم باز رفته بود اورژانس و از بس می رفت زن عمو بردش مشهد و همه تستها را گرفتند تا اثبات کند که عمو مشکلی ندارد.

ظاهرا این چند روزه اصلا یادش رفته که قلبش فلان می شد و بهمان. خدا را شکر دنبال جشن و قربانی و... است. حالا مطمئن شده که دخترش پیشش می ماند و جایی نمی رود. زن عمو هم حال بهتری نداشت و پیش عمه گریه می کرد که دخترم بره راه دور تحمل نمی کنم و چطور بفرستمش بره و...هی اشک می ریخت. غافل از این که دختر عمو دوست داشت راه دور برود خصوصا بیاید تهران. می گفت چون شما هستید بابا مشکلی با تهران نداره. به هر حال خدا به خوبی کارش را انجام داد و ان شا الله دست کم تا هفت سال دیگر از سلامتی حال عمو مطمئن شدیم.

نمی دانم با این اوصاف من و ماما خیلی پوست کلفتیم که رفتنت را تحمل کردیم یا خدا بر اساس توان واقعی ما تو را از ما گرفت!

فردایش شنیدم دختر عموی دیگر هم دکترای تخصصی بیوتک قبول شده و ثبت نام هم کرده است. این هم خبر خوبی بود که عمو را خوشحال کند. علاوه بر شادی عروسی که البته خیلی هم عمو را خسته کرده بود تا مراسم بگیرد این خبر خستگی از تنش بیرون کرد.

خدا کند این روند ادامه پیدا کند و خبرهای خوش از دیگر دختر عمو پسر عموهایت بشنویم ان شا الله.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

دانلود فیلم

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

یازدهم شهریور گذشت و به زمان ما زمینی ها 9 ساله شدی. تولدت مبارک.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

یک ماه دیگر و بیشتر هم گذشت. در این مدت خیلی گرفتار بودم و خسته شدم. بالاخره اثاث کشی کردیم و خانه ای که 13 سال در آن زندگی کردیم را رها کردیم.  در این مدت بهترین های زندگیم یعنی تولد "دادا" و تو و بدترین اتقاق زندگیم یعنی از دست دادن تو در این خانه اتفاق افتاد. اتفاقی که هنوز آزارم می دهد. آن روزها می گغتند خانه تان را عوض کنید اما نمی فهمیدند که پول ندارم. همه فقط خوب روی منبر می رفتند. این سالها این خانه و محیطی که در آنجا پر کشیدی را تحمل کردم تا این که توانستم بالاخره با وام و قرض و تبدیل پس انداز و...خانه را عوض کنم. اگرچه زیاد دور نرفتیم و اجاره نشینیم ولی حالا دارم لذت محیط جدید را می چشم. حالا خشمم نسبت به افرادی که در این سالها نگذاشتند لذت بودن در خانه قبلی را بچشم بالا گرفته است. حالا می فهمم آنها با ما چه کردند. کاش می توانستم زودتر بروم و کاش می توانستم از تهران هم بروم. این همه سال به تلخی گذشت. گاهی آرزو می کنم آن ساختمان با خاک یکسان شود یا بسوزد که دیگر کسی در آن سکونت نکند. با آن محیط و فضای کنترل شده و غیر نرمالش. هنوز تو بودی که خانه ما را دزد زد و هرگز کسی اقدام موثری برای پیدا کردن آن نکرد. حتی پرونده شکایت من شروع نشده ختم آن زده شد تا مبادا خاطر دزدهای عزیز مکدر شود! یکی از چیز هایی که بردند دستبند طلایی بود که آقا جان هدیه تولدت خریده بود. آرزو می کنم دست دزد و آمر احتمالی این دزدی به خاطر همین یک قلم، قلم شود.

آخرین باری که رفتم که تا همه خانه را بررسی کنم و کلید را تحویل بدهم با خانه حرف زدم. از این این که سرپناه خوبی برای ما بود از در و دیوارش تشکر کردم اما گلایه کردم از کسانی که نگذاشتند لذت واقعی لحاظ اقامت در آنجا را در کنار شما بچشم و حتی نفرینشان کردم. هنوز هم که آنها را می بینم وجودم از نفرت گر می گیرد که چقدر تنگ نظر و بدجنس بودند و هستند.

الان خیلی خوشحالم. شبیه پرنده قفسی که رها شده است. آن فشاری که روی سر و قفسه سینه ام حس می کردم دیگر وجود ندارد. هیچ میلی به رفتن به خانه قدیمی ندارم حتی برای یک لحظه  هر چند بخشی زیادی از عمرم آنجا سپری شد.

بابا جان! خستگی اسباب کشی که فشار می آورد به یاد مرگ می افتادم. می گفتم چقدر خوب است که حتی لباس ها که هیچ بدنت را هم جا می گذاری و می روی. حالا اعمالت چه باشد مهم نیست. مهم این که همه چیز های این دنیا را که واقعا اضافی هستند رها می کنی چه بخواهی چه نخواهی و می روی.

چقدر  خرده ریزه داشتیم. خوش خیالی این سالها باعث شده بود کلی زایدات زندگی دور خودمان جمع کنیم. هنوز هم باور دارم باید خیلی خیلی بیشتر از اینها خودمان را سبک کنیم. حقیقتش این است که بیشتر این چیزهایی که مردم برای زندگی ضروری می دانند و باید باشد هم ضروری نیست. اضافی است ولی حیف که مردم نمی فهمند.

چند روز اخر به مرحله انفجار رسیده بودم می خواستم رها کنم و سریع بیام سر خاکت و بعدش برویم سر خاک عمو و بی بی. حقیقتش یادآوری سال گذشته اذیتم می کرد. همین روزها بود که عمو برای پیگیری درمانش به تهران آمده بود و ...

عمو که برای همیشه رفت یکی از بزرگتریم پشتوانه هایم را از دست دادم. واقعا برادری بود که با تمام وجود به فکر بقیه بود حتی اگر کارش از نظر ما خرابکاری بود ولی می خواست واقعا برایت کاری بکند. وقتی از درگیریهای محیط کارم شنید همه اش به فکر راهکاری برای خلاصی من بود.

شب اولی که از دنیا رفت تا صبح در عالم خواب پیشم بود و از محل کار جدیدم در آن عالم می گفت و انگار داشت با من در این زمینه صحبت می کرد. به نظر خودم آن دنیا هم نگران این دنیای من بود! خدا رحمتش کند.

برای این خانه جدید هم فکر کنم بی بی و بابا آقا و تو بودید که کمک کردید. روزهای آخر که فشار زیاد شده بود و خانه مناسبی پیدا نمی کردیم  واقعا عصبانی و ناامید شده بودم. برای سال بی بی که آمدم سر خاکش حسابی دعوا و گله کردم هم از بی بی و هم بابا آقا که چرا کاری برایم نمی کنند. اینجا هم با تو و بی بی حرف می زدم که چرا این قدر این کار مشکل شده است. 

ناگهان وسط  گشتن های ما جنگ دوازده روزه شروع شد و بعدش آنها که ناز می کردند شروع کردند به زنگ زدن که خانه پیدا کردید؟! یک باره ماما گشت و بهترین گزینه ممکن که "دادا" آرزو کرده بود کاش همانجا خانه پیدا شود پیدا شد و پولش هم جور شد در حالی که هیچ کدام از وامهای قبلی که به آنها امید داشتم جور نشد.

الان هم خانه بی بی هستم و برایت می نویسم  هر چند مدتی از قرار هر ماهه ام گذشته است.

 

بابادی

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

باز هم یک هجدهم ماه آمد و رفت و یک ماه به ماه های رفتنت افزوده شد. در این یک ماه کشور و مردم خیلی چیزها دیدند. همه چیز غیر منتظره بود. شوک حمله ناگهانی دشمن و سکوت زجر آور نیروهای نظامی به خصوص پدافند و بازیافت فوری و برگشت قوی و پاسخ دردناک ایران به دشمن. ساعات اولیه خیلی زمان بدی بود. به شدت احساس تحقیر شدن داشتم در حالی که هیچ کاری از دستم برنمی آمد. نگرانی از اوضاع کشور این ساعات را خیلی زجرآور کرده بود. خیلی از نظامی ها، دانشمندان و مردم عادی بیگناه را از دست دادیم. چقدر دعا کردم و به خدا التماس کردم به حق عزیزانش خصوص حضرت فاطمه  زهرا این کشور را نگه دارد. جلو عکس تو و بی بی می ایستادم و از شما می خواستم اگر دستتان به حضرت فاطمه می رسد بخواهید که شفیع این کشور پیش خدا بشوند. فعلا این روزها گذشت ولی باز هم گوش به زنگیم!

پارسال اواخر مرداد بود که پزشکان اعلام کردند عموی مرحومت نیاز به جراحی قلب باز ندارد و با دارو می تواند سالها به زندگی اش ادامه دهد. قبل از برگشتن گفتم عمو را چند جا ببرم که از کسالت خانه نشینی این یک ماهه بیرون بیاید. رفتیم بوستان دفاع مقدس.  خود موزه را چون غروب شده بود بسته بودند. با عمو و دادا در محوطه گشتیم. عمو کلی از خاطرات سربازی و جبهه اوایل جنگ و بعدش برای دادا گفت. توضیح می داد که با کدام یک از این سلاح ها کار کرده است و ... آخرش رفتیم پیش ماکت موشک ها. کمی که گشتیم یک دفعه عمو دست به دعا بلند کرد که خدا پدر و مادر شهید تهرانی مقدم را بیامرزد که اگر نبود و این موشک ها را نداشتیم آمریکایی ها خاک ایران را به توبره کشیده بودند! جا خوردم. اصلا انتظار نداشتم عمو از موشک ها تعریف کند. البته سکوت کردم و به رویش نیاوردم. انگار روزهای آخر مانده تا رفتن همیشگی اش چشمانش به اموری باز شده بود بدون این که بداند یا بداند و به روی کسی بیاورد.

آن اوایل که بحث صنعت موشکی شده بود و تلویزیون موشکهای ایرانی را نشان می داد عمو به نقل قول از دوستان هم گرایش سیاسی اش موشک ها را مسخره می کرد. می گفت: اینها لوله آبگرمکن را به هم جوش می دهند و می فرستند هوا! خودش و دوستانش نمی خواستند باور کنند ایران هم می تواند یا کسانی هستند که در این کشور سخت کار می کنند تا ایران را توانمند کنند.

حالا خواست خدا بود که این روزهای آخر کلا در مرحله و به فاز متفاوتی سیر می کرد.

عمو واقعا هم راست می گفت. دشمن بدتر از شیطان فکر می کرد ایران را غافلگیر کرده و کلک کشور و ملت را می کند ولی وقتی موشکهای ایرانی روانه لانه شیطانی اش شد به التماس افتاد. من هم به روح همه شهیدانی که صنایع موشکی را پایه گذاری کردند و تا اینجا پرورش دادند درود می فرستم و از خدا عظمت و شادی روحشان را طلب می کنم و برای دنبال کنندگان راهشان آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.

  • بابای زهرا

روز دختر مبارک

۱۱
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

دیروز روز دختر بود و مثل سالهای گذشته تو را پیشم نداشتم.

اوایل می گفتم مهم نیست زهرا را دارم هر چند در آن دنیا ولی هر چه بیشتر می گذرد دلم بیشتر برای تو و برای دختر داشتن غنج می رود. بعضی دختر بچه ها را که می بینم که مقنعه و روپوش پوشیده اند به مدرسه می روند دلم می خواهد محکم بغلشان کنم. در حقیقت جای خالی تو توی بغلم اذیتم می کند. جای تو حس به آغوش کشیدن دارم .

دیگر خودم را فریب نمی دهم. می دانم خدا از من به تو مهربان تر است. می دانم جایت بهتر از پیش من است ولی خودخواهی باشد یا نه دلم برای داشتن دخترم کنار خودم تنگ شده است.

دادا هم دلش برایت تنگ شده است. خیلی دلش خواهر می خواهد و حسرت روزهای بودن با تو را می خورد.

حیف! کاری نمی شود کرد باید به همین شرایط ساخت

 

دلتنگت

بابادی

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 اگه "ماما" مواظبت نبود می خوردمت. همیشه لپات سرخ بود از بس می بوسیدمت

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت. این روزها مصادف با ماه رمضان است و پخش برنامه زندگی پس از زندگی. این بار کسی از مرگش صحبت می کرد که در سه سالگی این اتفاق برایش افتاده بود. چه خوب همه چیز یادش مانده بود و چه خوب از فرشته نگهبانش می گفت و شهر بازی که قرار بود انجا برود. مجری هم سعی داشت امثال من را قانع کند که فرزند ما در اختیار و مراقبت مهربانتر از مادر است و بر خلاف تصور ما هیچ درد و رنجی هنگام رفتن نکشیده است و الان در جایی بسیار بهتر از حد تصور ماست. به قول تجربه گر آنجایی که بچه ها بودند فکر کنم بالاترش خدا بود. چه بگویم!

گویا تو به وعده رفتن به شهر بازی یا به قول خودت ددر آن چنان بی تاب شدی و رفتی که لحظه ای هم فکر نکردی ماما یا بابا پیشت نیست یا شاید شکل آن فرشته نگهبانت یا به قول تجربه گر خاله پرستار شبیه "ماما" بود که هرگز احساس نکردی جای ما پیش تو خالی است. رفتی که رفتی.

بابا جان این روزها که به عید نوروز نزدیک می شویم حالم بدتر و بدتر می شود. بی تاب و بی تاب تر می شوم. هر سال این وقتها با علاقه منتظر بودم سال به آخر برسد و من بتازم به سمت "بی بی". امثال اولین عیدی است که دیگر بی بی در خانه اش منتظر من نیست. رفتن سرخاکش هم درد من را دوا نمی کند. عمو هم که بزرگ همه بود اندکی بعد بی بی رفت و الان مثل یتیم های بی سرپرست هستیم! با رفتن بی بی که کنار می آیم داغ عمو اذیتم می کند. همه اش فکر می کنم مظلوم رفت. نمی دانم چرا؟ انگار در حقش کوتاهی یا ظلمی شده است! وقتی به همه شدت و حدت امید به زندگی و برنامه هایش برای جبران کوتاهی های گذشته و بهره مندی درست از این دنیا وقت برگشتنش از تهران فکر می کنم از درون می سوزم. چه با علاقه می رفت که انگار از نو زندگی کند ولی به دو هفته هم نکشید که یک باره رفت.انگار که بودنش در کنار ما در این یک ماه در این تنهایی زندگی در تهران به نوعی ما را به او وابسته کرده بود.

نمی دانم این چه حکایتی بود که اتفاق افتاد.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

شب شهادت حضرت فاطمه زهرا بود و آن شب اصلا حال خوشی نداشتم. بد جور دلم برای بی بی تنگ شده بود. دلم هوایش را کرده بود. همسایه هر سال 3 شب برای حضرت فاطمه در خانه اش مراسم می گیرد. آن شب رفتم و خواستم بعد سخنرانی پا بشم بیام بیرون. عموما حوصله حرفهای مداح ها و کش و قوسهای کلامی و ... را ندارم. آن شب اصلا حال بلند شدن نداشتم. انگار چیزی توی گلویم گیر کرده بود. چراغ ها را که خاموش کردند خود به خود نرمه اشکی آمد. حرفهای مداح را گوش نمی کردم. به حضرت فاطمه گفتم من درخواست زیاد دارم ولی امشب نمی خواهم از شما چیزی بخواهم. اگر بچه شما هستم شما کاری بکن بی بی را ببینم. اجازه و دستورش را شما بده. خواسته هایم را از بی بی می خواهم. بی بی خیلی افتخار می کرد که از نسل حضرت فاطمه است تا این حد که به حد تکبر می رسید. شب که خوابیدم تا صبح بی بی را دیدم. تا زمان اذان با هم بودیم. بی بی پیراهن نخی بلندی پوشیده بود و روسری اش را به شکل همیشگی سرش بسته بود. با هم حرف زدیم خیلی هم حرف زدیم. بی بی به سبک همیشه کارهای خانه را انجام می داد و من کنارش نشسته بودم و برایم حرف می زد. انگار نصیحت و راهنماییم می کرد ولی حیف که یک کلمه اش هم یادم نماند.

همیشه عکس بی بی را که می دیدم افسوس می خوردم که چرا یک بار عاشقانه بی بی را نبوسیدم. دستش را نبوسیدم. عید همین امسال وقتی بی بی می خوابید دستان نحیف و لاغرش را دست می گرفتم و دست می کشیدم ولی نمی دانم چرا نبوسیدم. جنازه بی بی را هم که آوردند همه بی بی را بوسیدیم ولی برایم هیچ حسی نداشت آن گونه سرد.خصوصا که بعد غسل انگار چهره بی بی عوض شده بود. شب چله بود و ما مثل بیشتر سالها تنها بودیم. پسر عمو ها را گفتم بیایند خانه ما ولی فقط یکی آمد و دیگری تا فهمید دانشگاه ها تعطیل است روز قبلش رفت. شب زنگ زدم خانه بی بی همه بودند. شب که خوابیدم  دیدم انگار ما تازه از مسافرت برگشته ایم و هنوز وسیله ها را جابجا نکرده دارند در می زنند. فکر کردم فلان همسایه است که آمده به ما سر بزند. در همان خواب عصبانی شدم که چرا نمی گذارند استراحتی بکنیم و بعدش بیایند. باز آرام شدم و به "ماما" گفتم ایرادی ندارد حالا که آمده اند در را باز کن.  ماما که در را باز کرد می شنیدم مثل وقتی که زنها به هم می رسند چطور خوشحالی می کنند و با صدای بلند احوالپرسی و... می کنند فکر کردم با خانم همسایه است اما یک دفعه دیدم بی بی است و مثل وقتیهایی که از دستم عصبانی می شد چپ چپ نگاهم کرد. بی بی من را بوسید و من هم دستش را گرفتم و در خواب بوسیدم. دقیقا همان دستی که در عکس چادرش را گرفته بود.  بقیه اش را یادم نیست چون ماما صدام زد که بیدار شو اگه می خوای نماز صبح بخونی.

به قولی  بی بی وقتی دیدم همه خانه اش هستند جز من. خودش خانه ما آمد و به من سر زد. ماما که اعتقاد دارد بی بی با همان بدن مثالی اش آمده است! نمی دانم.

ولی خوبی اش این است که مادرهایم حرفم را زمین نگذاشتند و اینجا هم مادری کردند.

  • بابای زهرا