زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر بابا» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

یازدهم شهریور گذشت و به زمان ما زمینی ها 9 ساله شدی. تولدت مبارک.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

یک ماه دیگر و بیشتر هم گذشت. در این مدت خیلی گرفتار بودم و خسته شدم. بالاخره اثاث کشی کردیم و خانه ای که 13 سال در آن زندگی کردیم را رها کردیم.  در این مدت بهترین های زندگیم یعنی تولد "دادا" و تو و بدترین اتقاق زندگیم یعنی از دست دادن تو در این خانه اتفاق افتاد. اتفاقی که هنوز آزارم می دهد. آن روزها می گغتند خانه تان را عوض کنید اما نمی فهمیدند که پول ندارم. همه فقط خوب روی منبر می رفتند. این سالها این خانه و محیطی که در آنجا پر کشیدی را تحمل کردم تا این که توانستم بالاخره با وام و قرض و تبدیل پس انداز و...خانه را عوض کنم. اگرچه زیاد دور نرفتیم و اجاره نشینیم ولی حالا دارم لذت محیط جدید را می چشم. حالا خشمم نسبت به افرادی که در این سالها نگذاشتند لذت بودن در خانه قبلی را بچشم بالا گرفته است. حالا می فهمم آنها با ما چه کردند. کاش می توانستم زودتر بروم و کاش می توانستم از تهران هم بروم. این همه سال به تلخی گذشت. گاهی آرزو می کنم آن ساختمان با خاک یکسان شود یا بسوزد که دیگر کسی در آن سکونت نکند. با آن محیط و فضای کنترل شده و غیر نرمالش. هنوز تو بودی که خانه ما را دزد زد و هرگز کسی اقدام موثری برای پیدا کردن آن نکرد. حتی پرونده شکایت من شروع نشده ختم آن زده شد تا مبادا خاطر دزدهای عزیز مکدر شود! یکی از چیز هایی که بردند دستبند طلایی بود که آقا جان هدیه تولدت خریده بود. آرزو می کنم دست دزد و آمر احتمالی این دزدی به خاطر همین یک قلم، قلم شود.

آخرین باری که رفتم که تا همه خانه را بررسی کنم و کلید را تحویل بدهم با خانه حرف زدم. از این این که سرپناه خوبی برای ما بود از در و دیوارش تشکر کردم اما گلایه کردم از کسانی که نگذاشتند لذت واقعی لحاظ اقامت در آنجا را در کنار شما بچشم و حتی نفرینشان کردم. هنوز هم که آنها را می بینم وجودم از نفرت گر می گیرد که چقدر تنگ نظر و بدجنس بودند و هستند.

الان خیلی خوشحالم. شبیه پرنده قفسی که رها شده است. آن فشاری که روی سر و قفسه سینه ام حس می کردم دیگر وجود ندارد. هیچ میلی به رفتن به خانه قدیمی ندارم حتی برای یک لحظه  هر چند بخشی زیادی از عمرم آنجا سپری شد.

بابا جان! خستگی اسباب کشی که فشار می آورد به یاد مرگ می افتادم. می گفتم چقدر خوب است که حتی لباس ها که هیچ بدنت را هم جا می گذاری و می روی. حالا اعمالت چه باشد مهم نیست. مهم این که همه چیز های این دنیا را که واقعا اضافی هستند رها می کنی چه بخواهی چه نخواهی و می روی.

چقدر  خرده ریزه داشتیم. خوش خیالی این سالها باعث شده بود کلی زایدات زندگی دور خودمان جمع کنیم. هنوز هم باور دارم باید خیلی خیلی بیشتر از اینها خودمان را سبک کنیم. حقیقتش این است که بیشتر این چیزهایی که مردم برای زندگی ضروری می دانند و باید باشد هم ضروری نیست. اضافی است ولی حیف که مردم نمی فهمند.

چند روز اخر به مرحله انفجار رسیده بودم می خواستم رها کنم و سریع بیام سر خاکت و بعدش برویم سر خاک عمو و بی بی. حقیقتش یادآوری سال گذشته اذیتم می کرد. همین روزها بود که عمو برای پیگیری درمانش به تهران آمده بود و ...

عمو که برای همیشه رفت یکی از بزرگتریم پشتوانه هایم را از دست دادم. واقعا برادری بود که با تمام وجود به فکر بقیه بود حتی اگر کارش از نظر ما خرابکاری بود ولی می خواست واقعا برایت کاری بکند. وقتی از درگیریهای محیط کارم شنید همه اش به فکر راهکاری برای خلاصی من بود.

شب اولی که از دنیا رفت تا صبح در عالم خواب پیشم بود و از محل کار جدیدم در آن عالم می گفت و انگار داشت با من در این زمینه صحبت می کرد. به نظر خودم آن دنیا هم نگران این دنیای من بود! خدا رحمتش کند.

برای این خانه جدید هم فکر کنم بی بی و بابا آقا و تو بودید که کمک کردید. روزهای آخر که فشار زیاد شده بود و خانه مناسبی پیدا نمی کردیم  واقعا عصبانی و ناامید شده بودم. برای سال بی بی که آمدم سر خاکش حسابی دعوا و گله کردم هم از بی بی و هم بابا آقا که چرا کاری برایم نمی کنند. اینجا هم با تو و بی بی حرف می زدم که چرا این قدر این کار مشکل شده است. 

ناگهان وسط  گشتن های ما جنگ دوازده روزه شروع شد و بعدش آنها که ناز می کردند شروع کردند به زنگ زدن که خانه پیدا کردید؟! یک باره ماما گشت و بهترین گزینه ممکن که "دادا" آرزو کرده بود کاش همانجا خانه پیدا شود پیدا شد و پولش هم جور شد در حالی که هیچ کدام از وامهای قبلی که به آنها امید داشتم جور نشد.

الان هم خانه بی بی هستم و برایت می نویسم  هر چند مدتی از قرار هر ماهه ام گذشته است.

 

بابادی

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

باز هم یک هجدهم ماه آمد و رفت و یک ماه به ماه های رفتنت افزوده شد. در این یک ماه کشور و مردم خیلی چیزها دیدند. همه چیز غیر منتظره بود. شوک حمله ناگهانی دشمن و سکوت زجر آور نیروهای نظامی به خصوص پدافند و بازیافت فوری و برگشت قوی و پاسخ دردناک ایران به دشمن. ساعات اولیه خیلی زمان بدی بود. به شدت احساس تحقیر شدن داشتم در حالی که هیچ کاری از دستم برنمی آمد. نگرانی از اوضاع کشور این ساعات را خیلی زجرآور کرده بود. خیلی از نظامی ها، دانشمندان و مردم عادی بیگناه را از دست دادیم. چقدر دعا کردم و به خدا التماس کردم به حق عزیزانش خصوص حضرت فاطمه  زهرا این کشور را نگه دارد. جلو عکس تو و بی بی می ایستادم و از شما می خواستم اگر دستتان به حضرت فاطمه می رسد بخواهید که شفیع این کشور پیش خدا بشوند. فعلا این روزها گذشت ولی باز هم گوش به زنگیم!

پارسال اواخر مرداد بود که پزشکان اعلام کردند عموی مرحومت نیاز به جراحی قلب باز ندارد و با دارو می تواند سالها به زندگی اش ادامه دهد. قبل از برگشتن گفتم عمو را چند جا ببرم که از کسالت خانه نشینی این یک ماهه بیرون بیاید. رفتیم بوستان دفاع مقدس.  خود موزه را چون غروب شده بود بسته بودند. با عمو و دادا در محوطه گشتیم. عمو کلی از خاطرات سربازی و جبهه اوایل جنگ و بعدش برای دادا گفت. توضیح می داد که با کدام یک از این سلاح ها کار کرده است و ... آخرش رفتیم پیش ماکت موشک ها. کمی که گشتیم یک دفعه عمو دست به دعا بلند کرد که خدا پدر و مادر شهید تهرانی مقدم را بیامرزد که اگر نبود و این موشک ها را نداشتیم آمریکایی ها خاک ایران را به توبره کشیده بودند! جا خوردم. اصلا انتظار نداشتم عمو از موشک ها تعریف کند. البته سکوت کردم و به رویش نیاوردم. انگار روزهای آخر مانده تا رفتن همیشگی اش چشمانش به اموری باز شده بود بدون این که بداند یا بداند و به روی کسی بیاورد.

آن اوایل که بحث صنعت موشکی شده بود و تلویزیون موشکهای ایرانی را نشان می داد عمو به نقل قول از دوستان هم گرایش سیاسی اش موشک ها را مسخره می کرد. می گفت: اینها لوله آبگرمکن را به هم جوش می دهند و می فرستند هوا! خودش و دوستانش نمی خواستند باور کنند ایران هم می تواند یا کسانی هستند که در این کشور سخت کار می کنند تا ایران را توانمند کنند.

حالا خواست خدا بود که این روزهای آخر کلا در مرحله و به فاز متفاوتی سیر می کرد.

عمو واقعا هم راست می گفت. دشمن بدتر از شیطان فکر می کرد ایران را غافلگیر کرده و کلک کشور و ملت را می کند ولی وقتی موشکهای ایرانی روانه لانه شیطانی اش شد به التماس افتاد. من هم به روح همه شهیدانی که صنایع موشکی را پایه گذاری کردند و تا اینجا پرورش دادند درود می فرستم و از خدا عظمت و شادی روحشان را طلب می کنم و برای دنبال کنندگان راهشان آرزوی موفقیت و سلامتی دارم.

  • بابای زهرا

روز دختر مبارک

۱۱
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

دیروز روز دختر بود و مثل سالهای گذشته تو را پیشم نداشتم.

اوایل می گفتم مهم نیست زهرا را دارم هر چند در آن دنیا ولی هر چه بیشتر می گذرد دلم بیشتر برای تو و برای دختر داشتن غنج می رود. بعضی دختر بچه ها را که می بینم که مقنعه و روپوش پوشیده اند به مدرسه می روند دلم می خواهد محکم بغلشان کنم. در حقیقت جای خالی تو توی بغلم اذیتم می کند. جای تو حس به آغوش کشیدن دارم .

دیگر خودم را فریب نمی دهم. می دانم خدا از من به تو مهربان تر است. می دانم جایت بهتر از پیش من است ولی خودخواهی باشد یا نه دلم برای داشتن دخترم کنار خودم تنگ شده است.

دادا هم دلش برایت تنگ شده است. خیلی دلش خواهر می خواهد و حسرت روزهای بودن با تو را می خورد.

حیف! کاری نمی شود کرد باید به همین شرایط ساخت

 

دلتنگت

بابادی

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 اگه "ماما" مواظبت نبود می خوردمت. همیشه لپات سرخ بود از بس می بوسیدمت

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت. این روزها مصادف با ماه رمضان است و پخش برنامه زندگی پس از زندگی. این بار کسی از مرگش صحبت می کرد که در سه سالگی این اتفاق برایش افتاده بود. چه خوب همه چیز یادش مانده بود و چه خوب از فرشته نگهبانش می گفت و شهر بازی که قرار بود انجا برود. مجری هم سعی داشت امثال من را قانع کند که فرزند ما در اختیار و مراقبت مهربانتر از مادر است و بر خلاف تصور ما هیچ درد و رنجی هنگام رفتن نکشیده است و الان در جایی بسیار بهتر از حد تصور ماست. به قول تجربه گر آنجایی که بچه ها بودند فکر کنم بالاترش خدا بود. چه بگویم!

گویا تو به وعده رفتن به شهر بازی یا به قول خودت ددر آن چنان بی تاب شدی و رفتی که لحظه ای هم فکر نکردی ماما یا بابا پیشت نیست یا شاید شکل آن فرشته نگهبانت یا به قول تجربه گر خاله پرستار شبیه "ماما" بود که هرگز احساس نکردی جای ما پیش تو خالی است. رفتی که رفتی.

بابا جان این روزها که به عید نوروز نزدیک می شویم حالم بدتر و بدتر می شود. بی تاب و بی تاب تر می شوم. هر سال این وقتها با علاقه منتظر بودم سال به آخر برسد و من بتازم به سمت "بی بی". امثال اولین عیدی است که دیگر بی بی در خانه اش منتظر من نیست. رفتن سرخاکش هم درد من را دوا نمی کند. عمو هم که بزرگ همه بود اندکی بعد بی بی رفت و الان مثل یتیم های بی سرپرست هستیم! با رفتن بی بی که کنار می آیم داغ عمو اذیتم می کند. همه اش فکر می کنم مظلوم رفت. نمی دانم چرا؟ انگار در حقش کوتاهی یا ظلمی شده است! وقتی به همه شدت و حدت امید به زندگی و برنامه هایش برای جبران کوتاهی های گذشته و بهره مندی درست از این دنیا وقت برگشتنش از تهران فکر می کنم از درون می سوزم. چه با علاقه می رفت که انگار از نو زندگی کند ولی به دو هفته هم نکشید که یک باره رفت.انگار که بودنش در کنار ما در این یک ماه در این تنهایی زندگی در تهران به نوعی ما را به او وابسته کرده بود.

نمی دانم این چه حکایتی بود که اتفاق افتاد.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

شب شهادت حضرت فاطمه زهرا بود و آن شب اصلا حال خوشی نداشتم. بد جور دلم برای بی بی تنگ شده بود. دلم هوایش را کرده بود. همسایه هر سال 3 شب برای حضرت فاطمه در خانه اش مراسم می گیرد. آن شب رفتم و خواستم بعد سخنرانی پا بشم بیام بیرون. عموما حوصله حرفهای مداح ها و کش و قوسهای کلامی و ... را ندارم. آن شب اصلا حال بلند شدن نداشتم. انگار چیزی توی گلویم گیر کرده بود. چراغ ها را که خاموش کردند خود به خود نرمه اشکی آمد. حرفهای مداح را گوش نمی کردم. به حضرت فاطمه گفتم من درخواست زیاد دارم ولی امشب نمی خواهم از شما چیزی بخواهم. اگر بچه شما هستم شما کاری بکن بی بی را ببینم. اجازه و دستورش را شما بده. خواسته هایم را از بی بی می خواهم. بی بی خیلی افتخار می کرد که از نسل حضرت فاطمه است تا این حد که به حد تکبر می رسید. شب که خوابیدم تا صبح بی بی را دیدم. تا زمان اذان با هم بودیم. بی بی پیراهن نخی بلندی پوشیده بود و روسری اش را به شکل همیشگی سرش بسته بود. با هم حرف زدیم خیلی هم حرف زدیم. بی بی به سبک همیشه کارهای خانه را انجام می داد و من کنارش نشسته بودم و برایم حرف می زد. انگار نصیحت و راهنماییم می کرد ولی حیف که یک کلمه اش هم یادم نماند.

همیشه عکس بی بی را که می دیدم افسوس می خوردم که چرا یک بار عاشقانه بی بی را نبوسیدم. دستش را نبوسیدم. عید همین امسال وقتی بی بی می خوابید دستان نحیف و لاغرش را دست می گرفتم و دست می کشیدم ولی نمی دانم چرا نبوسیدم. جنازه بی بی را هم که آوردند همه بی بی را بوسیدیم ولی برایم هیچ حسی نداشت آن گونه سرد.خصوصا که بعد غسل انگار چهره بی بی عوض شده بود. شب چله بود و ما مثل بیشتر سالها تنها بودیم. پسر عمو ها را گفتم بیایند خانه ما ولی فقط یکی آمد و دیگری تا فهمید دانشگاه ها تعطیل است روز قبلش رفت. شب زنگ زدم خانه بی بی همه بودند. شب که خوابیدم  دیدم انگار ما تازه از مسافرت برگشته ایم و هنوز وسیله ها را جابجا نکرده دارند در می زنند. فکر کردم فلان همسایه است که آمده به ما سر بزند. در همان خواب عصبانی شدم که چرا نمی گذارند استراحتی بکنیم و بعدش بیایند. باز آرام شدم و به "ماما" گفتم ایرادی ندارد حالا که آمده اند در را باز کن.  ماما که در را باز کرد می شنیدم مثل وقتی که زنها به هم می رسند چطور خوشحالی می کنند و با صدای بلند احوالپرسی و... می کنند فکر کردم با خانم همسایه است اما یک دفعه دیدم بی بی است و مثل وقتیهایی که از دستم عصبانی می شد چپ چپ نگاهم کرد. بی بی من را بوسید و من هم دستش را گرفتم و در خواب بوسیدم. دقیقا همان دستی که در عکس چادرش را گرفته بود.  بقیه اش را یادم نیست چون ماما صدام زد که بیدار شو اگه می خوای نماز صبح بخونی.

به قولی  بی بی وقتی دیدم همه خانه اش هستند جز من. خودش خانه ما آمد و به من سر زد. ماما که اعتقاد دارد بی بی با همان بدن مثالی اش آمده است! نمی دانم.

ولی خوبی اش این است که مادرهایم حرفم را زمین نگذاشتند و اینجا هم مادری کردند.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

ببخشید دیر شد. این روزها خیلی ذهنم مشغول چیزی است که فقط خدا می تواند با شرایط فعلی از " من حیث لایحتسب" درستش کند.

  • بابای زهرا

رفتن عمو

۰۴
مهر

زهرای بابا سلام

عمو که داشت بر می گشت گفتم فکر نکنی شفا پیدا کردی یعنی رستم شدی و کار سنگین می توانی بکنی یا هر چیز خواستی بخوری. مراقب باش. فقط از عمل جان به در برده ای. نمی دانم گوش کرد یا نه.

پنج شنبه که شد برای دیدن مزارت آمدیم شمال. از قضا ماشین در جاده خراب شد و 2 شب خانه آقا جان رسیدیم. قصدم یکی دو  روز بود و بعدش برویم سر خاک بی بی. اما انگار خدا باز هم برنامه را چیده بود.  دو روز برای تعمیر ماشین شمال ماندیم. مطمئن که شدم مشکلی نیست راه افتادم. می خواستم حداکثر یک هفته خانه بی بی بمانم و بعد با عمه برگردیم.

صبح زود راه افتادم که غروب نشده سر خاک بی بی برسم. به خیالم همان حال و هوای دیدن بی بی را داشتم وقتی به خانه بی بی می رسیدیم. ماما هم همان خیال را داشت یا فکرم را خوانده بود. می گفت زیاد توقف نکنیم که پیش از غروب سر خاک بی بی برویم. هوا گرم بود و بیشتر مسیر خلوت بود و پلیس هم نبود. به موقع رسیدیم. خوشحال اول سمت قبرستان رفتم. انتظار داشتم همان شادی معمول به من دست بدهد اما زهی خیال باطل. قبرستان در سکوت تمام بود و قبر بی بی و آقا کنار هم هیچ حالی به من نداد. نه صدایی و نه استقبالی جز سنگ قبری سرد و بی صدا. باز هم راضی بودم که یک بار بیشتر فرصت دست داد سر خاک بروم اما همه ذوق و شوقم را برای آمدن از دست دادم مثل همان اوایلی که برای رسیدن به آرامگاهت آخر هفته ها جاده شمال را بی قرار رانندگی می کردم.

غروب که شد رفتیم خانه بی بی. عمه تنها بود و به نوعی غافلگیر شده بود. فکر می کرد فردا می آییم.

ظاهرا دختر عمو مراسم عروسی داشت و تالار و آتلیه و... رزرو کرده بودند. به خاطر کرونا و مرگ دو سه نفر و آخرش بی بی جشنشان به تاخیر افتاده بود. دوست نداشتم  شرکت کنم برای همین برنامه کمتر از یک هفته داشتم تا پیش از مراسم به تهران برگردم. نمی توانستم با دل زخم خورده از مرگ بی بی در جشن شادی شرکت کنم.

شب عمو و خانواده به دیدن ما آمدند.دوشنبه شب بود. چهار شنبه شب باز آمدند. عمو برای تشکر از ماما جانماز و تسبیح و...و برای دادا قمقمه نشکن گرفته بود. زن عمو می گفت برای اطمینان عمو چند بار قمقه را روی زمین انداخته بود که ببیند می شکند یا نه!

پنج شنبه زن عمو به ماما زنگ زده بود که عمو قرصهایش را از دیشب قطع کرده و به خاطر مزاجش قرصها را مقصر می داند. می خواست که بعد ظهر سر راه معاینه دکتر بیاید خانه بی بی با عمو صحبت کنم مواظب خودش باشد. می گفت عمو تو را به خاطر این که برادر ته تغاری هستی خیلی دوست دارد! حرفت را گوش می کند.

بعد ظهر سر خاک بی بی بودم که دختر عمو زنگ زد بابا حالش مثل بار اولی که سکته زد بد شده مامان  بردش اورژانس. سریع رفتم اورژانس. صورتش را نمی دیدم اما مثل سر بریده روی تخت اورژانس پا می کشید و از شدت درد می گفت بیهوشم کنید که همانجا سکته زد و به نوعی تمام کرد. کد اعلام کردند و ما را از کنار تخت بیرون کردند. احیا شروع شد. وقت تنفس مصنوعی ریه عمو قل قل صدا می کرد. ظاهرا طی احیا هم یک دنده عمو را می شکنند که بعدا در مرده شورخانه فهمیدند. همه بی قرار بودند. دادا و پسر عموی دیگر از پنجره پشتی  از توی حیاط عمو را زیر نظر داشتند. عمه  در حیاط اورژانس بلند دعا می کرد و خدا را به حق  معصومیت پسر کوچکش قسم می داد که او را برگرداند. در همین حین بود که یک دفعه از آن همه بی قراری و التهاب خلاص شدم و بدنم یک دفعه سرد و آرام شدم. انگار چیزی یا کسی به من آرامش داد. احساس الانم این است که روح عمو همان لحظه خروج کرده و به من آرامش داده است.

بالاخره عمو برگشت اما بیهوش بود. بردنش بخش آی سی یو و به ما گفتند بروید. خوشحال بودیم که خطر برطرف شد. جمعه از مونیتور می دیدم که هی سرش را به چپ وراست بر می گرداند و گاهی بالا را نگاه می کند.پرستار گفته بود به نور واکنش می دهد و می شناسد ولی به خاطر لوله ها نمی تواندحرف بزند. ماما گفت انگار درد دارد اما چون دوست داشتم باور کنم خوب شده است گفتم نه چون حرکت می کند رو به بهبود است!

شنبه صبح خبر دادند حالش بد است. 10-10.5 صبح بود که تمام کرد و برای همیشه رفت. قلبش تنبل شده بود و حتی به نور اپی نفرین هم جواب نداده بود.

پزشکان اینجا اصرار داشتند که مشکل باز هم از قلبش بوده است و پزشکان تهران تشخیص اشتباه داده اند! اما درخلاصه فوت نارسایی کلیه نارسایی ریه و نارسایی قلبی را علت مرگ اعلام کردند.

خودم باور دارم قلب نبوده چون نمی شود دو پزشک فوق تخصص  مداخله ای قلب  بر اساس اکو مری  روی باد هوا نظر بدهند چون سودی در عمل نشدن عمو نداشتند حتی عمو عمل می شد کارانه بیشتری می گرفتند وبعدا مراجعه به مطب شخصی و... هم به نفع آنها بود. البته از زن عمو خواستم به نظام پزشکی مراجعه کند و در خواست شفاف سازی پرونده بدهد که چطور 10 روز بعد ترخیص مریض دچار سکته و مرگ می شود. آیا تشخیص و تجویز آنها برای ادامه دارو و چکاپ هر شش ماه اشتباه بوده است یا عامل دیگری باعث مرگ شده است؟

از حرفهای زن عمو هم چیزی دستگیرم نشد چون هزار جور از یکی دو ساعت آخری عمو گفت.که رفته پارکینگ و کیسه سنگین خاک جابجا کرده عمو توی چاله افتاده بالا آورده پایش کبود شده لخته زده رفته توی شش و قلبش و ...و هیچ کدام هم نبود. پای عمو موقع غسل اصلا کبودی نداشت.

عمو ی دیگر و زن عمو آمدند بیمارستان. همه بودیم اما زن عمو عربده می کشید و دماغش آویزان بود که چطور به دخترم خبر بدم که عروسیش به هم خورده... دلم می خواست خفه اش کنم. برادر من مرده بود و او نگران عروسی دخترش و پولهایی بود که ودیعه داده بودند. می خواست  به خاطر خاله خودش عروسی دخترش را به تاخیر نندازد که بعد بی بی و بعد عموی دخترش نمیرد.

من قصد شرکت در عروسی را نداشتم و برای همین می خواستم سریع بیایم و برگردم که خدا کارم را شمال به تاخیر انداخت تا در لحظات مرگ و خاکسپاری عمو حضور داشته باشم.

لحظات بدی بود همه آمده بودند و هیچ کس کاری نمی توانست بکند. زن عموی دیگر که پرستار آنجا بود طفلک بار همه فشارهای آنجا را به دوش می کشید. دو عمو کارشان به اورژانس و تزریق کشید. خودم هم وقتی به خانه بی بی برگشتم با تزریق آرامبخش خوابیدم.

یاد روز رفتن تو افتادم که بعد دیدنت در سردخانه حالم بد شد و با تزریق آرامبخش من و ماما را به خانه بردند. عصر که بیدار شدم ماما با التماس از من می پرسید یعنی زهرا دیگه بر نمی گرده؟ و من با آرامش و خلسه ناشی از مسکن به آرامی و با گریه گفتم نه دیگه بر نمی گرده.

زن عمو خواست جنازه عمو را ببیند. کلی التماس و خواهش تا مسوولش اجازه داد. سردخانه بیمارستان اتاقکی بود که کفش سیمانی بود و یک گوشه اش را کنده بودند. یک جنازه دیگر که ظاهرا تصادفی بود هم کف سردخانه بود. نه کشویی و نه یخچالی. زیپ را که کشیدند عمو با آرامش و کمی درد در چهره اش به خواب ابدی رفته بود. زن عمو دستان عمو را دست می کشید و گریه می کرد. دست به صورتش کشیدم. مثل صورت یک بچه بود. عمو از نظر جثه از همه ما ظریفتر و کوچکتر و از همه به بی بی شبیه تر بود. بیماری و سکته و... باعث شده بود به شدت لاغر شود و وزنش به زیر 70 رسیده بود. دلم برای عمو کباب شد. احساس می کردم خیلی مظلومانه مرد. نمی دانم چرا ولی هنوز هم دلم برایش کباب است.

شاید برای این که این قدر امیدوارانه برگشت و یک دفعه رفت یا این طور که می گویند چون این سه هفته همه اش با هم بودیم وابستگی زیاد ایجاد شد. نمی دانم خدا با من چکار داشت. سالی دو بار می آمدم و همین چند روز عمو را می دیدم اما حالا یک دفعه عمو بعد مدتی نسبتا طولانی از پیشم رفت.

البته خودم اعتقاد دارم  عمو رفتنی بود چه عمل می کرد و چه نمی کرد. این مدت لازم بود از بچه هایش دور شود تا آنها به دوری او عادت کنند و برگشت تا برای آخرین بار آنها را ببیند و در غربت و زیر تیغ جراح از دنیا نرود. چه می دانم خدا بهتر می داند!

فکر کنم سه شنبه بود که عمه خواب دیده بود که یک اتوبوس جلوی خانه بی بی ایستاده و کلی مرد با لباسهای یک دست از آن خارج شده اند. وقتی پرسیدم اینها کی هستند گفتند اینها سیب کن هستند ولی من در جواب گفتم نه اینها قبرکن هستند. در ادامه دیده بود که دایی با حالت افسوس وارد خانه بی بی می شود و سر تکان می دهد و می گوید فلانی تمام کرد. از قضا همان صبح شنبه من به خانه آن دایی خودم زنگ زدم و گفتم برود پیش عمه که بی قراری می کند.

اولش عمه نگفت کدام یک از ما برادران بوده ولی بعدش گفت عموی دیگری در خواب منظورش بوده.

یکی از زن عمو ها همان هفته خواب دیده بود که یک اتوبوس سر کوچه بی بی ایستاده و همه مرده های اقوام و همسایه ها که می شناخته سوار بوده اند و از قضا عمو از آن پیاده می شود. آن را به فال نیک گرفته بود.

عمو را روز اربعین به خاک سپردیم. چقدر آرام بود.آن مرد شاد و شوخ که هر جا می رفت شوخی و خنده راه می انداخت حالا آرام و بی صدا نزدیک مادرش به خاک سپرده می شد. از قضا عکسهای عید غدیر را دیدم که عمو همانجایی نشسته و به خاک بی بی نگاه می کند که خودش دفن شد. آدم از هیچ چیزش خبر ندارد.

مثل تو که روز کربلا رفتن آقا جان تو در آغوش ماما همانجایی کنار قبر دایی ات هستی که مدتی بعد آرامگاه تن ظریف خودت شد.

یکی از اساتید قران ماما گفته هر کسی مرگ و خاکسپاری در روزهایی مثل اربعین نصیبش نمی شود. این روزها سر قفلی دارد!

امیدوارم به حق همان روز و امام حسین خدا برادرم و عمویت را در جوار رحمت و بخشایشش قرار دهد. آمین

عمو به گردن من حق پدری داشت. دبیرستانی بودم که آقا رفت. همه عموها هر کدام به نوعی هوایم را داشتند اما این عمو دوست داشت حالت پدر گونه داشته باشد چون بیشترین تفاوت سنی را داشتیم.

یادم هست دانشگاه که قبول شدم به خاطر غروری که داشتم درخواستی نکردم و با کمترین امکانات به دانشگاه رفتم. روزهای اول بود که جعبه ای پستی برایم رسید. عمو برایم کاپشن و شلوار و... فرستاده بود که سر و وضعم پیش دیگران بد نباشد.

جشن فارغ التحصیلی که گرفتیم پدر و مادرها آمده بودند اما من به هیچ کس نگفتم چون مسافت هم طولانی بود و مثل بچه ها یتیم ها بی کس و تنها بودم.نه عکس یادگاری گرفتم و نه کسی بود که با او تفریح و گردش بعد جشن بروم. عمو که بعدا فهمید ناراحت شد که چرا به من نگفتی. من می آمدم.

خدا رحمتش کند که هنوز داغ بی بی در من آرام نشده بود که داغ او به کمرم نشست. نمی دانم مداح مراسمش فهمید چه گفت یا فی البداهه بود که داغ مادر جگر می سوزاند و داغ برادر کمر می شکند!

آه از غمی که تازه شود با غمی دگر

  • بابای زهرا