زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سال گرد» ثبت شده است

شش سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

 

کلیپ در سوگ زهرا و بی بی

دریافت

 

 

امروز صبح برای بی بی در محل کارم مراسم گرفتم. همه فکرشان به درگذشت بی بی بود. آخر سر گفتم: امروز سالگرد دخترم هم هست. درست همین تاریخ درست همین روز هفته.

بالاخره بی بی هم من را تنها گذاشت.فیلمهایش را که می بینم لحظه ای به ذهنم نمی رسد که مرده است از بس پیرزنی سرزنده و شاداب بود ولی واقعیت این است که دیگر حضور فیزیکی ندارد و جدایی او را هم تا لحظه مرگم باید تحمل کنم. مادر و دخترت را که از دست بدهی شاید بشود گفت عزیزترینهایت را از دست داده ای. دیگر بی بی نیست که بغلش کنم با او شوخی کنم و سربه سرش بگذارم. دیگر صبح زود کسی نیست بیدارم کند که چای و صبحانه بخورم.دیگر کسی نیست که با ذوق و شوق هزار کیلومتر را یک بند رانندگی بکنم تا به او برسم...

از عکس و فیلمهای پسر عمو فهمیدم بی بی بیمار شده و بستری است.ظاهرا خوب به نظر میامد. با علایم تهوع و دل آشوب سه شنبه شب رفته بود بیمارستان. گفته بودند باید بستری بشوی قبول نکرده بود و برگشته بود. صبح باز همان علایم را نشان داده بود.ظهر رفت بیمارستان گفتند بایدبستری بشوی.کلی در بیمارستان با پرستارها شوخی کرده بود و شیطنت. دائما از پرستارهی مجرد برای پسر عمو خواستگاری می کرده. اعزام شد به مشهد برای آنژیوگرافی. دو گرفتگی از سه گرفتگی باز شده بود. بی بی داروهایش را نمی خورد. می گفتند پرستارها شاکی شده بودند که از دست ما دارو نمی خورد. عمو و پسر عمو هم کاری از دستشان بر نمی آمد. بی بی مثل بچه عمه بود. همه ریز سلامتی و ملاحظاتش را عمه می دانست ولی نگذاشتند همراهش برود. روز دوم که جمعه بود خیلی سرحال بود و در فیلمهایش سخنوری و شوخی می کرد. دستش به خاطر آنژیوگرافی کبود شده بود. همان پنج شنبه تصمیم گرفتم بروم بی بی را ببینم. نازش را بکشم و به دستش پماد بمالم که خوشحال بشود. جمعه بلیط هواپیما گرفتم برای شنبه.تنها پرواز هفتگی به خانه! جمعه شب که با بی بی تلفنی حرف زدم خیلی خوب بود.فیلمهایش هم خوب بود.این قدر که دو دل شدم بروم یا نه. اما ماما گفت برو مادرت است بعدا پشیمان نشوی! اما دلم همه اش شبش گواهی بد می داد. اما فکرم این بود که احتمالا قرار است در مسیر سفر برایم اتفاقی بیافتد مثلا هواپیما سقوط کند.یک لحظه هم به ذهنم نرسید که این بی بی ظاهرا سرحال قرار است برود.

جمعه رفتم برای خانه خرید کردم که تا دوشنبه که بر می گردم نیازی به بیرون رفتن نداشته باشند. با ماما بیرون رفتیم و گشتیم تا دقیقا همان رنگ و طرح پیراهن سبزی که بی بی دوست داشت برایش پیدا کردیم و خریدیم. چه خوش خیال بودیم من و ماما. ماما می گفت این عرق بهارنارنج تازه است ببر برای قوت قلب بی بی خوب است و من بحث می کردم که مایعات با حجم یک لیتر نمی گذارند توی هواپیما ببری یا می شود توی بخش بار برد یا نه؟  بلیط برگشت را هم گرفتم. صبح دادا را فرستادم مدرسه و کیفم را می بستم که بروم. بی بی ظاهرا 5 صبح فوت شده بود در عین سلامت ظاهری. عمو می گفت: یک نفس عمیق کشید و یک دفعه ضربانش رفت بالا و سریع شروع به کم شدن کرد. به پرستار شیفت که مشغول فیلم دیدن بوده گفته  جواب داده چیزی نیست دستگاه خرابه!!!

به ماما خبر داده بودند که به من بگوید گفته بود نمی توانم.دارد با خوشحالی ساکش را می چیند. پسر عمو زنگ زد. از لحن سلامش فهمیدم خبری هست. گفتم: بی بی مرده؟ گفته بله.برای خانواده هم بلیط بگیر. سکوت طولانی کردم و خداحافظی کردم. اشکم فواره می زد و صدایم در نمی آمد. سردرد شدیدی گرفتم. سریع اینترنتی بلیط گرفتم. 5-6 نفر کلا باقی مانده بود. داشتم با ماما حرف می زدم که چطور دادا را از مدرسه برگردانیم که دایی زنگ زد. دایی دو سال از بی بی کوچکتر بود. بین راه سرکارش بود زنگ زده بودند که بیا و من هم دارم می آیم. پرسید چکار می کنی؟ گفتم بلیط گرفتم. شما مشخصات بده که تا جا هست بلیط بگیرم. بلیط دایی را گرفتم و قرار شد هم را فرودگاه ببینیم.

در زدند. خاله پسر عمو بود. فکر می کرد هنوز نمی دانیم. با مدرسه هماهنگ کردیم .زحمت کشید دادا را از مدرسه تحویل گرفت و آورد. گفت برای پسر عموی دیگرت بلیط می گیرید. گفتم نمی دانم درس و امتحان دارد یا نه.زنگ زد گفت مشکلی نیست. باز هم سریع بلیط گرفتم و گفتم بیاید فرودگاه.فقط یک نفر مانده بود که برای پسر عموی دیگرت بگیرم. چون پنج شنبه رفته بود شاهرود فکر کردم همانجاست. گفتم با اتوبوس بیاید. غافل که تهران است.از پسر عمو پرسیده بودم که برگشته گفت نه. دنبال بهانه هم بودم. اعصابم خرد بود و حوصله مراجعه مکرر به سایت فروش را نداشتم. اما انگار این ظرفیتهای خالی را برای ما 6 نفر نگه داشته بودند.

رفتیم فرودگاه. پسر عمو با مترو زودتر رسیده بود. ماجرا را نمی دانست. من را که با لباس سیاه دید. نشست و آرام اشکهایش سرازیر شد. دایی هم که آمد آرام بود ولی در دلش غوغایی بود. از بچگی با هم کل کل داشتند.پرواز خیلی خوب سریع بدون مشکل انجام شد.اما در کل مسیر از شدت سر درد بی طاقت شده بودم.حالت تهوع گرفته بودم به محض رسیدن به خانه بی بی حلقه غمزده ها دورمان جمع شد. بر خلاف همیشه این بار فشار بالا زده بود و باز هم با سرم و دارو در اورژانس درمان شدم سرمم را زن عمو در خانه بی بی زد. مثل روز رفتن تو دلم می خواست آرامبخشی قوی می زدند تا بتوانم بخوابم و بعد بیدار شدنم در حالت رخوت  رفتن بی بی را باور کنم.

بی بی قرار بود همان جمعه مرخص شود ولی پزشک گفته بود باید شنبه متخصص خودش بیاید و اجازه ترخیص بدهد اما ساعاتی زودتر ترخیص کننده همه ما خودش را به بی بی رساند واو را از عالم دنیای دون مرخص کرد.

نمی دانم کار خدا بود یا خواست روح بی بی از خدا. دو نوه بی بی کنکور داشتند اگر جمعه از دنیا می رفت زندگی آنها شاید دگرگون می شد. شنبه تنها پرواز هفتگی بود و فقط همین قدر ظرفیت باقی مانده بود.انگار برای ما بود تا سریع و بی رنج سفر طولانی به خانه بی بی برسیم اگر نه چطور 14-15 ساعت را می توانستیم در آن حالت تحمل کنیم.

بی بی در اوج رفت. ظاهرا سالم سالم شد ولی یک دفعه  همه را غافلگیر کرد و رفت. گاهی می گفتم پیرزن پرحاشیه. این هم آخرین حاشیه زندگی اش برای ما بود.

همیشه از مرگ می ترسید. دعا می کرد مثل خاله خودش آهی بکشد و از دنیا برود که خدا خواسته اش را اجابت کرد. حتی در خواب رفت.احتمالا یک دفعه دیده آن دنیاست

دعا می کرد زمینگیر و دست نگر کسی نشود. در اوج رفت . نه زمینگیر شد که رنج مراقبتهای شاید با منت دیگران را بکشد و نه از نظر مالی محتاج کسی شد. همه ما پسرها و نوه ها و نبیره هایش آویزانش بودیم. خود من هر بار که پیشش می رفتم اگر شرایط اجازه می داد یک ماه پیشش می ماندم و همه جوره به من می رسید.

سفره اش پهن بود و میهمانها را تا حد خفگی پذیرایی می کرد. اقوام ماما که تابستان آمده بودند از شنیدن خبر رفتن بی بی دگرگون شده بودند. باورشان نمی شد این زن گرم و مجلسدار یک باره رفته. بابابزرگت که به من زنگ زد نمی توانست بغضش را پنهان کند و صدای هق هقش از پشت تلفن می آمد...

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

امروز یک ماه از پنج سال بعد رفتنت هم گذشت.صبح باران نرم و پری می بارید. با ماما آمدیم و گلهایی را که دیروز خریدیم کنار گلهایی که زن دایی کاشته بود جا دادیم. تمام آرامگاه را گشتم گلها و گلدانهای همه سالم و سرجایش بود. نمی دانم چرا گلهای تو را می برند. زن دایی گفته شاید چون سیدی برای تبرک می برند! خب چرا از ریشه! گفتم به اهل محل بگویید راضی نیستم آخرش نفرین می کنم. شاید هم معتادهای حقیر گلها را از ریشه می دزدند و برای خرده مواد می فروشند. عمو امیر میگه از بس لطف داری از بردن گلهای مزارت ناراحت نمیشی! از همین قدر خیررساندن هم راضی هست. نمی دانم.

 

امروز زیر این باران خیلی دلم هوایی شده بود. دیشب میهمانی بودیم احساس می کردم از توجه به بچه هایشان حساس شده اند.شاید خیال خام کرده اند دلم میل به بچه ها یا نوه هایشان کرده یا حسرتشان را می خورد. نمی دانم چکار کنم.محل بچه ها نگذارم گناه دارند. توجه بکنم بزرگترها رفتارشان ناراحتم می کند. از دوران مجردی همیشه سر به سر بچه ها می گذاشتم و هم سنشان می شدم. حالا...مردم نمی دانند بچه هایشان با همه معصومیت کودکانه شان در برابر تو و یاد تو حتی تار مویت هم نیستند. این را هم باید تحمل کنم و بگذارم به حساب جهلشان

...

 

 

  • بابای زهرا

پنج سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

پنج سال گذشت و در این پنج سال سعی بالا پایین هایی را رفتم و رفتیم. از غم و غصه و دلمردگی رسیدم به این که باید زندگی کنم و البته گاهی باز بر می گردم به سر خط و همه غمهای عالم روی دلم آوار می شود. این روزهای آخر سال و اول سال نو خیلی امیدوار شده بودم که تغییری رخ می دهد. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و من بدبین حسابی ذوق کرده بودم و پز فلانی را می دادم. نمی دانم چرا این طور شد. اصلا انتظارش را نداشتم. از کسی که این همه بعد خدا امیدم به او بود یک دفعه ناامید شدم. بدجور توی ذوقم خورد. زندگی برگشت سرخط. همان بی روحی و روزمرگی و خستگی روزهای بعد رفتنت. حرفی برای گفتن ندارم. کاش پاسخ این پرسش را می داد که چرا؟

چند وقت پیش یکی از بچه های همسایه خیلی مریض شد و تقریبا یکی دوهفته بستری بود. بعد که به خانه برگشت پدرش می گفت: خواهر کوچکش (حدودا دو ساله) خیلی ذوق کرده و مثل پروانه دور برادرش می گردد. تا شنیدم یک دفعه مثل پتک خورد توی سرم. "دادا" چطور؟ این همه سال داغ دوریت را تحمل کرده است یا بچه هایی که یک دفعه یکی از عزیزانشان را از دست می دهند. دلم برای همه شان سوخت.

"ماما" می گفت روزهای اول رفتنت همه اش می گفت بریم بیمارستان زهرا جون ببینم. می دونم دست و پاش شکسته . بدنش باندپیچی شده.اشکال نداره. بریم ببینیمش. طفلک چه روزها و ماههایی منتظر بود که برگردی. خیلی زود برای همیشه تنها شد. طفلک "دادا" !

 

  • بابای زهرا
  • بابای زهرا

چهار سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

به حساب ما زمینی ها 5 سالگیت مبارک باشه

 

 

 

 

 

 

  • بابای زهرا

سه سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

دریافت
حجم: 8.31 مگابایت
توضیحات: شمع عید97 src="https://www.namasha.com/embed/41x5CjfL" sandbox="allow-scripts allow-same-origin" layout="responsive" frameborder="0">
شمع عید 97

 

زهرای بابا سلام

 

سی و شش ماه برابر 3 سال است که از بین ما رفته ای. آن زمان کودکی بودی 20 ماه و یک هفته ای یعنی اگر الان در دنیای ما بودی دخترکی داشتم نزدیک 5 سال که باید برای مهدکودک آماده اش می کردم. افسوس که نیستی.

دلمان خیلی برایت تنگ شده است.گذر سه سال از این حادثه تلخ و ناگوار باعث نشده است ذره ای تو را فراموش کنیم.هنوز خاطراتت را مرور می کنیم و هر کار می شود می گوییم اگر زهرا بود این کار را می کرد و بعدش می گوییم نه الان بزرگ شده بود و شاید طور دیگری رفتار می کرد.

چقدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده است. هر ازگاه هوایت را می کنم آغوشم جز هوای خالی چیزی برای بغل گرفتن ندارد. این دنیا که نمی شود ولی کاش بشود آن دنیا اگر بغل کردن و در آغوش گرفتنی است خدا یک بار هم که شده لذتش را در این دنیا به من بچشاند. سختی نبودنت را به امید دیدار دوباره تحمل می کنم.زمانی که از حصار این تن سنگین و دردناک و دردآور خلاص بشوم. امید دارم تو را ببینم که به استقبالم آمده ای. باز هم "بابادی" صدایم بزنی و من خوشحال و خاطر جمع از حضور تو همه سختی های پس از مرگم را به آسانی پشت سر بگذارم. به خودم وعده می دهم آن جاهای قشنگی که عمو خوابش را دیده بود با تو باشم و خدا به خاطر تو از همه بدیهای من گذشت کند. همه عقده های این دنیا را از نبودنت آنجا تلافی کنم. هر چه می خواهم ببوسمت و بغلت کنم.موهایت را شانه کنم و تنگ فشارت بدهم. دنبالت بدوم و با تو بازی کنم...اما نه شاید اصلا آن دنیا این گونه نباشد که می خواهم.نمی دانم!

بابا جان بعد رفتنت کتابهایی خواندم  و جستجوهایی کردم که هنگام رفتنت چطور بودی و چه شد و بر تو چه گذشت. مدتها زجر می کشیدم که ضربه سخت ماشین و زمین را چشیده ای این شده است و آن ... همه اش صحنه رفتنت آزارم می داد اما یک کتاب و بعدش برنامه "زندگی پس از زندگی" تقریبا مطمئنم کرد که خدا مهربانتر از آن است که زجری به کودکی فرشته سان چون تو بدهد و به یقین روحت قبل از درک هر ضربه ای به سوی خدا پرکشیده است. اما تنها نگرانیم باز فریادهای من و ضجه های "ماما" است که نکند وقتی به سوی خدا پر می کشیدی و غرق در لذت عشق لایتناهی بودی زهرا زهرا گفتن ما چون صدایی آزاردهنده نقض عیش این پروازت بوده است. من را ببخش اگر این گونه بوده است چون نمی دانستم و الان فهمیده ام که باید در سکوت راضی به رضای خدا می شدم و می گذاشتم سرشار از لذت عروجت بشوی.

عاشق زهراسادات دختر بابا

"بابادی"

  • بابای زهرا