زهرا جان سلام
دختر بابااگرچه رسم است کوچکتر به بزرگتر سلام کند اما روح تو بالاتر از من ایستاده است. خیلی خیلی خیلی زودتر از آنچه باید بزرگ شدی. تو مثل بالغ زنی در این دنیا و من مثل جینی در شکم مادر. طبیعی است که الان تو بهتر از من می فهمی و بزرگتری.
بابا جان دلم برایت تنگ شده خیلی تنگ شده طوری که احساس می کنم جایی برای کس دیگری ندارد حتی گاهی برای برادر عزیزت که این قدر عاشفانه دوستش داشتی. دیگر ظهر ها و غروبها کسی نیست که دم در بدود و آغوشش را برایم باز کند. آغوشم به انتظار تو باز مانده.کاش نمی رفتی. بابا جان هر جا بی تو رفتم نبودنت سنگینی می کرد حتی حرم امام رضا هم رفتم ولی آرام نشدم. رفتن برای تو زود بود.نمی دانم آن خدایی که پیشش هستی چرا من را پیش مرگت نکرد؟این همه گفتم الهی بابا فدات بشه چرا نشدم و جلو چشمانم پرپر شدی.کاش روزگار مسیح بود و معجزه زنده شدنت را خواهش می کردم.مگر می شود دختری به این کوچکی این همه عظمت حضور داشته باشد؟! هیچ زمان و مکانی نیست که یادت از دلم برود یا نبودنت را احساس نکنم. بابا جان حالا که نیستی دست کم به خوابمان بیا. حتی برادرت هم با همه معصومیتش می گوید زهرا را خواب نمی بینم. بیا بابا همه ما دلتنگتیم.منتظریم دست کم در خواب در آعوشت بگیریم و درد فراقمان را تسکین بدهیم. بابایی این کابوس دنیا حالا حالاها بیداری ندارد. باید در فراقت بسوزیم تا از این خواب بیدار شویم و بگوییم :خواب بود؟ چه خواب بد و هولناکی! بیا و با نگاهی و لبخندی به این کابوس رنگ رویا بده. به همان لحظات خواب راضیم. بیا که دیگر طاقتی نمانده. منتظرتیم بیشتر از این ما را چشم انتظار نگذار.
قربانت
بابایی(بابادی)