زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۴۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

رفتن عمو

۰۴
مهر

زهرای بابا سلام

عمو که داشت بر می گشت گفتم فکر نکنی شفا پیدا کردی یعنی رستم شدی و کار سنگین می توانی بکنی یا هر چیز خواستی بخوری. مراقب باش. فقط از عمل جان به در برده ای. نمی دانم گوش کرد یا نه.

پنج شنبه که شد برای دیدن مزارت آمدیم شمال. از قضا ماشین در جاده خراب شد و 2 شب خانه آقا جان رسیدیم. قصدم یکی دو  روز بود و بعدش برویم سر خاک بی بی. اما انگار خدا باز هم برنامه را چیده بود.  دو روز برای تعمیر ماشین شمال ماندیم. مطمئن که شدم مشکلی نیست راه افتادم. می خواستم حداکثر یک هفته خانه بی بی بمانم و بعد با عمه برگردیم.

صبح زود راه افتادم که غروب نشده سر خاک بی بی برسم. به خیالم همان حال و هوای دیدن بی بی را داشتم وقتی به خانه بی بی می رسیدیم. ماما هم همان خیال را داشت یا فکرم را خوانده بود. می گفت زیاد توقف نکنیم که پیش از غروب سر خاک بی بی برویم. هوا گرم بود و بیشتر مسیر خلوت بود و پلیس هم نبود. به موقع رسیدیم. خوشحال اول سمت قبرستان رفتم. انتظار داشتم همان شادی معمول به من دست بدهد اما زهی خیال باطل. قبرستان در سکوت تمام بود و قبر بی بی و آقا کنار هم هیچ حالی به من نداد. نه صدایی و نه استقبالی جز سنگ قبری سرد و بی صدا. باز هم راضی بودم که یک بار بیشتر فرصت دست داد سر خاک بروم اما همه ذوق و شوقم را برای آمدن از دست دادم مثل همان اوایلی که برای رسیدن به آرامگاهت آخر هفته ها جاده شمال را بی قرار رانندگی می کردم.

غروب که شد رفتیم خانه بی بی. عمه تنها بود و به نوعی غافلگیر شده بود. فکر می کرد فردا می آییم.

ظاهرا دختر عمو مراسم عروسی داشت و تالار و آتلیه و... رزرو کرده بودند. به خاطر کرونا و مرگ دو سه نفر و آخرش بی بی جشنشان به تاخیر افتاده بود. دوست نداشتم  شرکت کنم برای همین برنامه کمتر از یک هفته داشتم تا پیش از مراسم به تهران برگردم. نمی توانستم با دل زخم خورده از مرگ بی بی در جشن شادی شرکت کنم.

شب عمو و خانواده به دیدن ما آمدند.دوشنبه شب بود. چهار شنبه شب باز آمدند. عمو برای تشکر از ماما جانماز و تسبیح و...و برای دادا قمقمه نشکن گرفته بود. زن عمو می گفت برای اطمینان عمو چند بار قمقه را روی زمین انداخته بود که ببیند می شکند یا نه!

پنج شنبه زن عمو به ماما زنگ زده بود که عمو قرصهایش را از دیشب قطع کرده و به خاطر مزاجش قرصها را مقصر می داند. می خواست که بعد ظهر سر راه معاینه دکتر بیاید خانه بی بی با عمو صحبت کنم مواظب خودش باشد. می گفت عمو تو را به خاطر این که برادر ته تغاری هستی خیلی دوست دارد! حرفت را گوش می کند.

بعد ظهر سر خاک بی بی بودم که دختر عمو زنگ زد بابا حالش مثل بار اولی که سکته زد بد شده مامان  بردش اورژانس. سریع رفتم اورژانس. صورتش را نمی دیدم اما مثل سر بریده روی تخت اورژانس پا می کشید و از شدت درد می گفت بیهوشم کنید که همانجا سکته زد و به نوعی تمام کرد. کد اعلام کردند و ما را از کنار تخت بیرون کردند. احیا شروع شد. وقت تنفس مصنوعی ریه عمو قل قل صدا می کرد. ظاهرا طی احیا هم یک دنده عمو را می شکنند که بعدا در مرده شورخانه فهمیدند. همه بی قرار بودند. دادا و پسر عموی دیگر از پنجره پشتی  از توی حیاط عمو را زیر نظر داشتند. عمه  در حیاط اورژانس بلند دعا می کرد و خدا را به حق  معصومیت پسر کوچکش قسم می داد که او را برگرداند. در همین حین بود که یک دفعه از آن همه بی قراری و التهاب خلاص شدم و بدنم یک دفعه سرد و آرام شدم. انگار چیزی یا کسی به من آرامش داد. احساس الانم این است که روح عمو همان لحظه خروج کرده و به من آرامش داده است.

بالاخره عمو برگشت اما بیهوش بود. بردنش بخش آی سی یو و به ما گفتند بروید. خوشحال بودیم که خطر برطرف شد. جمعه از مونیتور می دیدم که هی سرش را به چپ وراست بر می گرداند و گاهی بالا را نگاه می کند.پرستار گفته بود به نور واکنش می دهد و می شناسد ولی به خاطر لوله ها نمی تواندحرف بزند. ماما گفت انگار درد دارد اما چون دوست داشتم باور کنم خوب شده است گفتم نه چون حرکت می کند رو به بهبود است!

شنبه صبح خبر دادند حالش بد است. 10-10.5 صبح بود که تمام کرد و برای همیشه رفت. قلبش تنبل شده بود و حتی به نور اپی نفرین هم جواب نداده بود.

پزشکان اینجا اصرار داشتند که مشکل باز هم از قلبش بوده است و پزشکان تهران تشخیص اشتباه داده اند! اما درخلاصه فوت نارسایی کلیه نارسایی ریه و نارسایی قلبی را علت مرگ اعلام کردند.

خودم باور دارم قلب نبوده چون نمی شود دو پزشک فوق تخصص  مداخله ای قلب  بر اساس اکو مری  روی باد هوا نظر بدهند چون سودی در عمل نشدن عمو نداشتند حتی عمو عمل می شد کارانه بیشتری می گرفتند وبعدا مراجعه به مطب شخصی و... هم به نفع آنها بود. البته از زن عمو خواستم به نظام پزشکی مراجعه کند و در خواست شفاف سازی پرونده بدهد که چطور 10 روز بعد ترخیص مریض دچار سکته و مرگ می شود. آیا تشخیص و تجویز آنها برای ادامه دارو و چکاپ هر شش ماه اشتباه بوده است یا عامل دیگری باعث مرگ شده است؟

از حرفهای زن عمو هم چیزی دستگیرم نشد چون هزار جور از یکی دو ساعت آخری عمو گفت.که رفته پارکینگ و کیسه سنگین خاک جابجا کرده عمو توی چاله افتاده بالا آورده پایش کبود شده لخته زده رفته توی شش و قلبش و ...و هیچ کدام هم نبود. پای عمو موقع غسل اصلا کبودی نداشت.

عمو ی دیگر و زن عمو آمدند بیمارستان. همه بودیم اما زن عمو عربده می کشید و دماغش آویزان بود که چطور به دخترم خبر بدم که عروسیش به هم خورده... دلم می خواست خفه اش کنم. برادر من مرده بود و او نگران عروسی دخترش و پولهایی بود که ودیعه داده بودند. می خواست  به خاطر خاله خودش عروسی دخترش را به تاخیر نندازد که بعد بی بی و بعد عموی دخترش نمیرد.

من قصد شرکت در عروسی را نداشتم و برای همین می خواستم سریع بیایم و برگردم که خدا کارم را شمال به تاخیر انداخت تا در لحظات مرگ و خاکسپاری عمو حضور داشته باشم.

لحظات بدی بود همه آمده بودند و هیچ کس کاری نمی توانست بکند. زن عموی دیگر که پرستار آنجا بود طفلک بار همه فشارهای آنجا را به دوش می کشید. دو عمو کارشان به اورژانس و تزریق کشید. خودم هم وقتی به خانه بی بی برگشتم با تزریق آرامبخش خوابیدم.

یاد روز رفتن تو افتادم که بعد دیدنت در سردخانه حالم بد شد و با تزریق آرامبخش من و ماما را به خانه بردند. عصر که بیدار شدم ماما با التماس از من می پرسید یعنی زهرا دیگه بر نمی گرده؟ و من با آرامش و خلسه ناشی از مسکن به آرامی و با گریه گفتم نه دیگه بر نمی گرده.

زن عمو خواست جنازه عمو را ببیند. کلی التماس و خواهش تا مسوولش اجازه داد. سردخانه بیمارستان اتاقکی بود که کفش سیمانی بود و یک گوشه اش را کنده بودند. یک جنازه دیگر که ظاهرا تصادفی بود هم کف سردخانه بود. نه کشویی و نه یخچالی. زیپ را که کشیدند عمو با آرامش و کمی درد در چهره اش به خواب ابدی رفته بود. زن عمو دستان عمو را دست می کشید و گریه می کرد. دست به صورتش کشیدم. مثل صورت یک بچه بود. عمو از نظر جثه از همه ما ظریفتر و کوچکتر و از همه به بی بی شبیه تر بود. بیماری و سکته و... باعث شده بود به شدت لاغر شود و وزنش به زیر 70 رسیده بود. دلم برای عمو کباب شد. احساس می کردم خیلی مظلومانه مرد. نمی دانم چرا ولی هنوز هم دلم برایش کباب است.

شاید برای این که این قدر امیدوارانه برگشت و یک دفعه رفت یا این طور که می گویند چون این سه هفته همه اش با هم بودیم وابستگی زیاد ایجاد شد. نمی دانم خدا با من چکار داشت. سالی دو بار می آمدم و همین چند روز عمو را می دیدم اما حالا یک دفعه عمو بعد مدتی نسبتا طولانی از پیشم رفت.

البته خودم اعتقاد دارم  عمو رفتنی بود چه عمل می کرد و چه نمی کرد. این مدت لازم بود از بچه هایش دور شود تا آنها به دوری او عادت کنند و برگشت تا برای آخرین بار آنها را ببیند و در غربت و زیر تیغ جراح از دنیا نرود. چه می دانم خدا بهتر می داند!

فکر کنم سه شنبه بود که عمه خواب دیده بود که یک اتوبوس جلوی خانه بی بی ایستاده و کلی مرد با لباسهای یک دست از آن خارج شده اند. وقتی پرسیدم اینها کی هستند گفتند اینها سیب کن هستند ولی من در جواب گفتم نه اینها قبرکن هستند. در ادامه دیده بود که دایی با حالت افسوس وارد خانه بی بی می شود و سر تکان می دهد و می گوید فلانی تمام کرد. از قضا همان صبح شنبه من به خانه آن دایی خودم زنگ زدم و گفتم برود پیش عمه که بی قراری می کند.

اولش عمه نگفت کدام یک از ما برادران بوده ولی بعدش گفت عموی دیگری در خواب منظورش بوده.

یکی از زن عمو ها همان هفته خواب دیده بود که یک اتوبوس سر کوچه بی بی ایستاده و همه مرده های اقوام و همسایه ها که می شناخته سوار بوده اند و از قضا عمو از آن پیاده می شود. آن را به فال نیک گرفته بود.

عمو را روز اربعین به خاک سپردیم. چقدر آرام بود.آن مرد شاد و شوخ که هر جا می رفت شوخی و خنده راه می انداخت حالا آرام و بی صدا نزدیک مادرش به خاک سپرده می شد. از قضا عکسهای عید غدیر را دیدم که عمو همانجایی نشسته و به خاک بی بی نگاه می کند که خودش دفن شد. آدم از هیچ چیزش خبر ندارد.

مثل تو که روز کربلا رفتن آقا جان تو در آغوش ماما همانجایی کنار قبر دایی ات هستی که مدتی بعد آرامگاه تن ظریف خودت شد.

یکی از اساتید قران ماما گفته هر کسی مرگ و خاکسپاری در روزهایی مثل اربعین نصیبش نمی شود. این روزها سر قفلی دارد!

امیدوارم به حق همان روز و امام حسین خدا برادرم و عمویت را در جوار رحمت و بخشایشش قرار دهد. آمین

عمو به گردن من حق پدری داشت. دبیرستانی بودم که آقا رفت. همه عموها هر کدام به نوعی هوایم را داشتند اما این عمو دوست داشت حالت پدر گونه داشته باشد چون بیشترین تفاوت سنی را داشتیم.

یادم هست دانشگاه که قبول شدم به خاطر غروری که داشتم درخواستی نکردم و با کمترین امکانات به دانشگاه رفتم. روزهای اول بود که جعبه ای پستی برایم رسید. عمو برایم کاپشن و شلوار و... فرستاده بود که سر و وضعم پیش دیگران بد نباشد.

جشن فارغ التحصیلی که گرفتیم پدر و مادرها آمده بودند اما من به هیچ کس نگفتم چون مسافت هم طولانی بود و مثل بچه ها یتیم ها بی کس و تنها بودم.نه عکس یادگاری گرفتم و نه کسی بود که با او تفریح و گردش بعد جشن بروم. عمو که بعدا فهمید ناراحت شد که چرا به من نگفتی. من می آمدم.

خدا رحمتش کند که هنوز داغ بی بی در من آرام نشده بود که داغ او به کمرم نشست. نمی دانم مداح مراسمش فهمید چه گفت یا فی البداهه بود که داغ مادر جگر می سوزاند و داغ برادر کمر می شکند!

آه از غمی که تازه شود با غمی دگر

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

2-3 هفته پیش ننه جان مرد. احتمالا خبر داری! مامان همه اش دعا می کرد لحظه احتضار پیشش بروی و کمکش کنی سختی این لحظه برایش آسان بشود.

مامان بزرگ که می رفت به مادرش سر بزند می گفت: این چند روز آخر همه اش لبخند می زد و می گفت اون دختر کیه بالا سرته. مواظب باشه نیفته! مامان بزرگ که دختر نداشت که زودتر آن دنیا رفته باشد. ننه جان هم اگر داشته و نوزاد یا کودکی بوده که مرده قاعدتا نباید پیش مامان بزرگ می رفت. به نظرم تو بودی که آنجا پیشش بودی. در حقیقت با مامان بزرگ می رفتی به ننه جان سر می زدی و او هم که روزهای آخر را می گذراند چشمش به آن دنیا باز شده بود و احتمالا تو را می دید. دیدنی که برایم حسرت شده است. 

قبلا دختربچه های کوچک را که می دیدم زیاد حس و حالی بهم دست نمی داد. اما حالا هر چه می گذره بیشتر دردم می گیره تا حدی که همه روز تا لحظه خواب عصبانی میشم و به هم می ریزم. حس تنهایی "دادا" که این روزها روشنتر بیانش می کنه مزید بر علت میشه. از خدا خشمگین می شوم و خیلی.. نه به خاطر بردن تو بلکه به خاطر اتفاقات بعدش. دلم می خواد از اینجا بروم. از محل کارم خسته شده ام. از این شهر خسته شده ام. حتی دلم می خواهد از ایران بروم نه مثل خیلی ها که عاشق آن ور آبند فقط برای این که وارد محیط تازه ای بشوم. کلا از این بودن و این سبک بودن خسته شده ام.

 

دختر جان به ما که هیچ حرفی نمی زنی. از عمو هم چیزی نمی شنوم ولی با اهل محل "ماما" ظاهرا جوری. می آیند پیشت و برایشان دلبری می کنی! همسر پسرخاله آقاجان که البته داغ بزرگ دختر جوان و نوعروسش روی دلش مانده و اصلا اهل هیچ مراسمی نبوده و حتی به آرامگاه هم نمی آمده است مامان بزرگ دیده و شنیده که با همراهش چند باری سر خاکت آمده است و می گفته : زهرا سادات  هی منو می کشونه اینجا...

نمی دانم چرا نباید بیایی خواب من و با هم باشیم تا روزهای این زندگی مادی آرام باشم به جای خوابهای مزخرفی که در مورد سیستم اداری مزخرفتر و کارمندان و ... چیزهایی که اصلا به آن فکر نمی کنم ولی اجبارا در خواب باید ببینم. نمی دانم به چه زبانی به خداوند مهربانت باید حالی کنم اصلا نمی خواهم در خواب ارتباطی با اهل این دنیا بگیرم. همین قدر که روزها می بینمشان کفایت می کند. نه برای این که فکر می کنم از آنها بهترم فقط برای این که حوصله کسی و چیزی را ندارم حتی اگر بنده برگزیده و مخلص خدا باشد. می خواهم در ذهنم تنها باشم. همین!

 

این ماجرای سنگ قبرت هم برایم پرسش شده. قبلا خودم به این نتیجه رسیده بودم سنگ مزارت همیشه سرد است یا دست کم سردتر از همه سنگهای آنجا حتی همان سنگهای سفید رنگش. نخواستم پر و بالش بدهم و به کسی بگویم. جدیدا خاله به "ماما" گفته است که چرا سنگ زهراسادات همیشه سرد است. همه سنگها را امتحان کرده ام ولی مال زهراسادات سردی دارد! این هم از آن مسائل آن دنیایی است که ما نمی دانیم یا ساختار سنگ مزار تو آن قدر خاص است؟

فروشنده می گفت سنگ هرات است و همین یکی مانده.

 

دلتنگت 

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویدیوی ریخت و پاش آزاد زهراسادات

  • بابای زهرا

خواب تازه

۲۸
اسفند

 

 

ویدیوی زهراسادات

زهرای بابا سلام

دیشب خوابت را دیدم. سحر بود که با صدای عجیبی که از طبقه پایین آمد از خواب پریدم. مدتی نشسته بودم که یادم آمد تو را خواب دیدم. البته نه همه چیز با همه جزییاتش. فکر کنم خانه بی بی بودیم و تو آنجا بودی. نمی دانم به گفته ما مرده بود یا زنده ولی وقتی بغلت می کردم فیزیک بدنت را حس می کردم. حتی بعد بیداری حس لمس بخشهای سفت و استخوانی بدنت در دستهایم مانده بود. در خواب هر جای دیگر می رفتیم می دیدم نیستی و می دانستم مرده ای حتی وقتی شمال می رفتیم ولی خانه بی بی حضور داشتی آن هم با تمام بدنت!

اول بیداری حسی نداشتم ولی یادم که آمد تو را بغل کرده ام خیلی کیف کردم حتیبا فرض لمس بدن مرده ات را در خواب

...قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ...

بیشتر از این چیزی یادم نمی آید ولی خوابم خیلی بیشتر از این حرفها بود.

دوستدارت

"بابادی"

 

 

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

این هفته تقریبا خبر خوبی نبود جز این که روز حرکت ما به سمت کربلا مشخص شد. البته بعد 3 هفته هنوز خبری از گذرنامه من نشده است. گویا تنها راهش حضور در اداره گذرنامه و ...

دو روز پیش یکی از همکاران خیلی آشفته بود گویا می خواست با من حرف بزند. بالاخره دل به دریا زد و موبایلش را در آورد. گفت: دختر یکی از پسر عمه هایش یک دفعه در خانه بی قراری و بی تابی می کند. به پدرش زنگ می زند و پدر تا بیاید و بچه را ببرند بیمارستان بین راه بچه از دنیا می رود. دکترها هم ظاهرا نتوانستند دلیلش را تشخیص بدهند و در گواهی فوتش نوشتند مرگ ناگهانی! زیر دو سال داشت دخترشان تقریبا همسن تو بود موقع رفتنت. عکسش را نشانم داد. دخترکی شیرین بود. گفت: عروسک بود. همه فامیل دوستش داشتند. حالا پدرداغدار است. همه اش عکسش را پروفایل می کند و... عجیب نیست. بابا ها همه عاشق دخترشان هستند خصوصا وقتی عروسک و ملوسک باباست و اوج معصومیت و شیرین زبانیش است. گفتم: پدربزرگم وقتی داییم حدودا 7 ساله بود مرد تا آخر عمرش برایش گریه می کرد.حتی وقتی پیرمردی شده بود. نگفتم خودم هنوز عکس و فیلمهایت را می بینم و هر بار می بینم دلم برایت پرپر می زند و اشکم می ریزد. نگفتم مرگ بچه مثل دمل چرکی است هر چند وقت سرباز می کند و چرکش بیرون می زند و باز مدتی خوب می شود و فکر می کنی همه چیز خوب است. ولی می خواهم بهش بگم خدا رو شکر کنه دخترش سریع رفت. عذاب نکشید و ندید که ذره ذره وجود دختر عروسکش آب میشه و کاری از دستش برنمیاد. چرا؟ برات میگم

یک روز می خواستیم سمت شمال حرکت کنیم. ناشناسی زنگ زد. یکی از محل "ماما" بود. خانمی بود که شماره ما را از مادر بزرگ گرفته بود. برای نوه اش تومور مغزی تشخیص داده بودند و ظاهرا به چشمش هم زده بود. از مامان می خواست برای نوه اش دعا کند. می گفت دلت شکسته دخترت را از دست دادی. دعا کن نوه ام شفا پیدا کنه. دخترت حاجت میده و... پشت گوشی هر دو گریه کردند. دیشب یا پریشب ماما باخبر شد طفلک بعد تحمل رنج نزدیک به دوسال درمان سرطان از دنیا رفته. چقدر حال بدی دارند پدر مادر و هر کسی که دوستش داشت.

برای همین شکر می کنم که زود رفتی به آنی و زجر نکشیدی. برای همین به هر کس فرزندش سریع از دستش رفته پیشنهاد می کنم خدا رو شکر کنه که درد و رنج عزیزش ندیده.

بابا جان به سرم زد بپرسم اونجا هم طبقات دارید و تازه رسیده و قدیمی و ... از این همینها که عمو می گفت 23 سالت شده و ... یعنی این که از هم جدا هستید یا مثلا همین دو طفلی که از دنیا رفتند را دیدی یا همونجایی اومدند که تو بودی یا هستی؟... چه حرفیه تو که رفتی رفتی که رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی. هیچ وقت با من و ماما تماسی نگرفتی فقط پیغام پسغام دادی که من خوبم برام غصه نخورند...

دنیا جای عجیبیه. این هفته یا آخر هفته قبل بود یکی از خانمهایی که مدرسه قران می رفت سر بارداری از دنیا رفت. سر زایمان به خاطر فشار خون بارداری به کما رفت و بعد برنگشت. بعد دو دختر پسردار شده بود(جنسشون جور شده بود!). طفلک یک بار هم از مادر شیر نخورد و یتیم شد. هرگز تا دم مرگش نخواهد فهمید مادر یعنی چه و تا آخر عمر حسرت مادر خواهد خورد.

خدا به یکی بچه میده بعد ازش پس می گیره یک عمر حسرت و داغ رو دلش میذاره. به یکی بچه میده خودش از دنیا می بره یک عمر حسرت پدر یا مادر روی دلش می گذاره...

بابایی برای این دنیا و اون دنیای ما دعا کن

 

عاشقت

بابادی

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

خیلی وقت بود هیچ ویدیو و عکسی ازت نگاه نکرده بودم. امشب اومدم که یکی فرمتش عوض کنم و تو آپارات بگذارم. وقتی اینو دیدم اولش خندیدم ولی بعدش از تو خالی شدم..

یک صبح برفی روز زمستونی بیدار شده بودی و با هم تنها بودیم پیش از این که ماما و دادا بیدار بشن. دختر حرف گوش کن بابا بودی و آخرش چقدر ناز بابای گفتی. آخرین بابای گفتنت هنوز دلم می سوزونه...

 

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

  • بابای زهرا

حس برادری

۰۱
مرداد

زهرای بابا سلام

 

دیشب صحبت از عموها شد. یک دفعه "دادا" پرسید: حس برادر بودن چه جوریه؟

گفتم: نمی دونم. یعنی تا به حال بهش فکر نکرده بودم که برای دادا توضیح بدم. 

گفتم: تو که خودت برادر بودی!

با حسرتی عمیق گفت: خیلی وقته گذشته. یادم رفته!

  • بابای زهرا