سه سال و پنج ماه گذشت
زهرای بابا سلام
- ۰ نظر
- ۱۹ مهر ۰۰ ، ۲۳:۵۶
- ۸۳ نمایش
زهرای بابا سلام
به حساب ما زمینی ها 5 سالگیت مبارک باشه
زهرای باباسلام
امروز جایی بودم و سخن از تو شدو چند بار طرفم هی گفت خدا بیامرزدش خدا رحمتش کنه و چقدر جوابش را در گلو فرو بردم. چرا مردم نمی فهمند بچه ها به طلب آمرزش نیازمندان آمرزش نیازی ندارند. بچه ها فرشته هایی هستند که دردریای رحمت الهی غوطه ورند و به قول عمو امیر خود رحمتند.
امشب "ماما" دلم را سوزاند.بدجور. قبلش اجرای کمانچه کلهر را می دیدم و یک دفعه اشکم سرازیر شد. می شنیدم که "ماما" هم گریه می کند. فهمیدم باز هم در کانال " سفرکرده" فیلم یک بچه را نگاه می کند. بعدش که فیلمش را نشانم داد دلم ریش ریش شد برای بچه و پدرومادرش. چند روزقبل گفت: دختر بچه ای نوروبلاستوما گرفته دارند برای درمانش کمک جمع می کنند. امروز دخترک پرواز کرده بود. تحمل دوره دوم شیمی درمانی را نکرده بود. پدر دلریشش برای خاطردلش کلیپی ساخته بود و معذرت خواهی کرده بود که نتوانست برای دخترش کاری بکند. طفل معصوم پستانک به دهن داشت. با چه معصومیتی به موهای ریخته اش اشاره می کرد و معصومانه و ناز به پدرش می گفت دلش می خواهد به موهایش گل سر بزند و پدر میگفت که یک ماه دیگرموهایت بلندمی شودو گل سرمیزنی وگوشهایت هم برای گوشواره سوراخ می کنم و حالا یک ماه نشده فرشته اش در بهشت می چرخد با موهایی بلندو گل سری از جواهرهای بهشتی...
منی که دلم پاره پاره توشده از آن وقت برای آن دخترو پدرش زخم خورده و به قول زمینی ها امشب حالم خراب است. بدجور! چه میشد خدا شمافرشته ها رانمی برد. قشنگتر از بچه ها مگر چیزی روی زمین پیدا می شود؟!
داشتم خدا را صدا میزدم و می پرسیدم چرا با ما این کار را کردی و از درونم پاسخ شنیدم برای همین خداخداکردنت!
زهرای بابا روزت مبارک
عزیزترین بابا جشن بهشتیت با فرشته ها مبارکت باشد. امروز روزی است که همه باباها به داشتن فرشته های زمینیشان افتخار می کنند. تو که آسمانی شدی و فرشته وار در بهشت خدا می گردی اما من تنها دنبال نازکشم هستم!
بله! باباها هم نازکش دارند. نازکش باباها دخترها هستند همان طور که بابا ناز دخترش را می کشد. دختر با لطافت خودش بابای خسته از محیط بیرون را آرام می کند و دورش می چرخد.
مگر تو نبودی که تا صدای در را می شنیدی بدو و داد زنان میامدی که بغلت کنم.باب نازت را می کشید و تو ناز بابا را. الان از این خبرها نیست.
راستی حالا که روز تولد حضرت معصومه هست باید اعترافی بکنم. شاید هم قبلا گفته ام و یادم نیست.
همان روزهای نزدیک چهلمت که رفته بودم حرم امام رضا گفتم که یک دفعه عصبانی شدم و در درونم به امام رضا جسارت می کردم که الان از دست تو چه کاری ساخته است و هنوز هم صادق باشم زیاد میل مشهد ندارم. و بعدش یکی از همکاران که دامادش شهید شده بود گفت آرام نشدم تا رفتم حرم حضرت معصومه و سفارش کرد که بروم و ما هم در اوج گرما رفتیم و چه سفر دلچسبی بود. بر خلاف دفعات بعدی که رفتیم بار اول حرم حسابی خلوت بود و خدمه به دادا و ماما و من احترام می گذاشتند انگار قرار بود بیاییم و می شناختنمان!
بعدا فهمیدم امام رضا هر کس را بخواهد ویژه احترام کند اسباب رفتنش را به حرم حضرت معصومه و زیارت خواهر پاکش فراهم می کند و من الان شرمنده ام .
از وجود الهی همان دختر پاک آرامشی در دل من و ماما بعدش نشست. هنوز هم که هنوز است آن حرم ساده و کوچک را دوست دارم
خدا کند واقعا امام رضا جوابمان را داده باشد و جسارتم را بخشیده باشد.
زهرای بابا سلام
به همین راحتی یک ماه دیگر هم گذشت.یک ماه روی ماه های دیگری که بی تو بودیم افزوده شد. گاهی فکر می کنم چه خوب است که عمر سریع می گذرد و چه خوبتر که مرگ برای همه ازجمله من هم هست و بالاخره من هم روزی چمدانم را می بندم و این بار سنگین بدن را پایین می گذارم و می آیم
امروز سر خاکت حالی به حالی شدم.احساس کردم بر خلاف چند روز گذشته اتفاقی افتاد. به قول "ماما" انگار زهرا امروز اینجا بود و دلم نمی خواست تنهایش بگذارم.من هم احساسم این بود که بالاخره امروز کنار ما حاضر شدی برای همین حالم دگرگون شد. این که وقت اذان سریع می روم به خاطر این است که می گویند نباید سرخاک درگذشته باشی. به دلایلی که می گویند کاری ندارم احساس من این است که شاید این وقت اگر پیشت باشم از فیضی الهی محروم شوی. من که نمی دانم آنجا چه خبر است فقط نمی خواهم بودن من باعث رنجشت شود.
احتمالا دو سه روز پیش خودت بودی که پسر کوچولویی از کنار مزارت رد شد و به پدرش گفت:این بچه کیه یا چیزی شبیهش و پدرش هم برای این که چیزی برای گفتن داشته باشد گفت:یک دختر کوچولویی بود حرف مادرش را گوش نکرد ماشین اومد و بهش زد!
خیلی زورم اومد. سخت تحمل کردم ماما هم شنیده بود و چند بار خواسته بود در جوابش داد بزند که نه خیر زهرا خیلی هم خوب بود حرفمو گوش می کرد
واقعا هم دختر و بچه بی نظیری بودی.با سن کمت هرگز لج نمی کردی و هرگز هم دعوایت نمی کردیم.یک بار لج کردی که نمی خواهی توی صندلی ماشین بمونی البته بعد 5 ساعت و من که نگرانت بودم سرت داد زدم و بعدش راضی شدم صندلی را باز کنم و ماما بیاید عقب و بغلت کند.
همیشه هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نفهمی کردم.
بابا جان مردم دوست دارند تخیل کنند و هر چه ذهنشان دوست دارد ببافند.مثل روزهای اول بعد رفتنت که داستانها سراییده بودند که مادرش دنده عقب زده شب بوده پدرش ندیده بچه را زده ولی یک نفر نیامد بپرسد که بشنود در شرایط باورنکردنی روز روشن در کنار دو بزرگترش در پارکینگ سرباز و خلوت ماشینی رو به جلو آمد و دقیقا جلو پای پدرش بچه را زد و کشت.همین. چقدر دوست دارند حقیقت را دگرگونه کنند.
حالا تو شدی دختر بازیگوشی که حرف بزرگترت را گوش نکردی یا نه اصلا تقصیر تو که به ماشین خوردی و کشته شدی!
گاهی دقت نمی کنیم حرفهای به ظاهر ساده ما چقدر می تواند روح و روان دیگری را بخراشد.
چه بگویم که هر چه بگویم باز هم من می مانم و غم نداشتن تو و هوای تو کردنهای گاه و بیگاه و داغی که از درون می سوزد.
همین
دلتنگت
"بابادی"
https://s19.picofile.com/d/8433698076/9dde50fb-787c-4761-83ab-e8c3c5bf15cd/bozorg_gham.mp4
https://hajifirouz1.cdn.asset.aparat.com/aparat-video/313afe47c9a850ae54603af62843986533366189-480p.mp4?wmsAuthSign=eyJhbGciOiJIUzI1NiIsInR5cCI6IkpXVCJ9.eyJ0b2tlbiI6ImU2YjA2Y2I0NzA2NjI5YmQ0N2I4YzUzOWJjNzMzODQ0IiwiZXhwIjoxNjIxMTAwNDQ2LCJpc3MiOiJTYWJhIElkZWEgR1NJRyJ9.6igUQmoC27GldvRDbhKAMTterPT4yIaJm7oeMayTtjk
دریافت
حجم: 8.31 مگابایت
توضیحات: شمع عید97 src="https://www.namasha.com/embed/41x5CjfL" sandbox="allow-scripts allow-same-origin" layout="responsive" frameborder="0">شمع عید 97
زهرای بابا سلام
سی و شش ماه برابر 3 سال است که از بین ما رفته ای. آن زمان کودکی بودی 20 ماه و یک هفته ای یعنی اگر الان در دنیای ما بودی دخترکی داشتم نزدیک 5 سال که باید برای مهدکودک آماده اش می کردم. افسوس که نیستی.
دلمان خیلی برایت تنگ شده است.گذر سه سال از این حادثه تلخ و ناگوار باعث نشده است ذره ای تو را فراموش کنیم.هنوز خاطراتت را مرور می کنیم و هر کار می شود می گوییم اگر زهرا بود این کار را می کرد و بعدش می گوییم نه الان بزرگ شده بود و شاید طور دیگری رفتار می کرد.
چقدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده است. هر ازگاه هوایت را می کنم آغوشم جز هوای خالی چیزی برای بغل گرفتن ندارد. این دنیا که نمی شود ولی کاش بشود آن دنیا اگر بغل کردن و در آغوش گرفتنی است خدا یک بار هم که شده لذتش را در این دنیا به من بچشاند. سختی نبودنت را به امید دیدار دوباره تحمل می کنم.زمانی که از حصار این تن سنگین و دردناک و دردآور خلاص بشوم. امید دارم تو را ببینم که به استقبالم آمده ای. باز هم "بابادی" صدایم بزنی و من خوشحال و خاطر جمع از حضور تو همه سختی های پس از مرگم را به آسانی پشت سر بگذارم. به خودم وعده می دهم آن جاهای قشنگی که عمو خوابش را دیده بود با تو باشم و خدا به خاطر تو از همه بدیهای من گذشت کند. همه عقده های این دنیا را از نبودنت آنجا تلافی کنم. هر چه می خواهم ببوسمت و بغلت کنم.موهایت را شانه کنم و تنگ فشارت بدهم. دنبالت بدوم و با تو بازی کنم...اما نه شاید اصلا آن دنیا این گونه نباشد که می خواهم.نمی دانم!
بابا جان بعد رفتنت کتابهایی خواندم و جستجوهایی کردم که هنگام رفتنت چطور بودی و چه شد و بر تو چه گذشت. مدتها زجر می کشیدم که ضربه سخت ماشین و زمین را چشیده ای این شده است و آن ... همه اش صحنه رفتنت آزارم می داد اما یک کتاب و بعدش برنامه "زندگی پس از زندگی" تقریبا مطمئنم کرد که خدا مهربانتر از آن است که زجری به کودکی فرشته سان چون تو بدهد و به یقین روحت قبل از درک هر ضربه ای به سوی خدا پرکشیده است. اما تنها نگرانیم باز فریادهای من و ضجه های "ماما" است که نکند وقتی به سوی خدا پر می کشیدی و غرق در لذت عشق لایتناهی بودی زهرا زهرا گفتن ما چون صدایی آزاردهنده نقض عیش این پروازت بوده است. من را ببخش اگر این گونه بوده است چون نمی دانستم و الان فهمیده ام که باید در سکوت راضی به رضای خدا می شدم و می گذاشتم سرشار از لذت عروجت بشوی.
عاشق زهراسادات دختر بابا
"بابادی"