شش سال و دو ماه گذشت
زهرا جان سلام
باز هم یک ماه گذشت و نه تو را اینجا دارم و نه بی بی. این روزهای محرم نمی دانم برای چه اشکم می آید. هر نوحه و روضه ای می شنوم چشمهایم بارانی می شود. نمی دانم خاصیت این روزهاست یا دلتنگی تو و بی بی یا همه با هم.
می دانی حالا احساس می کنم یتیم شده ام. شک دارم دیگر چشمی منتظر آمدنم باشد. دیگر از لحظه شماریها و بی تابیهای بی بی برای برگشتن دوباره خبری نیست. دیگر کسی نیست هر روز مانده تا برگشتت یک ماه برایش طول بکشد. دیگر کسی نیست شادمانه در را به رویت باز کند و تو را به آغوش بکشد. می دانی هیچ چیز چشم انتظاری مادر و صداقت احساس مادر نمی شود.
اصلا هیچ چیز مادر نمی شود
دلم برای شنیدن صدای بی بی لک زده است همان طور که برای بابادی گفتن تو لک زده است. چقدر تحمل روزهای جدایی سخت است و تحمل مسوولیت برای ماندن سخت تر.
دیگر کسی نیست گل مادر صدایم بزند و آقا آقا.... از دهانش نیافتد. حالا من مانده ام و تنهایی و مسوولیت یک خانواده که خودم باید تکیه گاهش باشم مبادا که احساساتشان آسیب ببیند.
آن زمان که آقا رفت بی بی بود و همه. با آنکه نوجوان بودم این همه احساس دلتنگی و بیچارگی را نداشتم که الان با سن بالا و کار و خانواده خودم دارم.
امروز از دادا پرسیدم دلتنگ بی بی نیستی؟ گفت: مگر در خانواده های ما می شود کسی دلتنگ بی بی نباشد!
وقتی سعی می کنم احساسات نشان ندهم دلتنگی ماما گل می کند و حسرت بی بی را می خورد. می گوید اصلا بی بی مادر شوهر من نبود. مثل یک مادر بزرگ مهربان بود که از دستش دادم.
هر وقت با هم تلفنی صحبت می کردیم بی بی اصرار می کرد با ماما صحبت کند و خیلی بیشتر از من، از قران و دعا و... با ماما حرف می زد. بی بی کارش تفکر و تدبر در آیه ها بود تا این که هر روز تعداد بیشتری آیه قرانی بخواند. قرانش را که برای صحافی بردم کلی نشان و خط و کاغذ و... از لای صفحه های قرآن درآوردم.
راستی چند روز پیش با همکاران بیرون بودیم. دختر یکی با پدرش صحبت می کرد و من هم در ذهنم گفتار و رفتارش را با برادرش که همانجا بود مقایسه می کردم. پدرش از نگاهم خیال کرد که حسرت دخترش را دارم چون تو را اینجا از دست داده ام حسرت نداشتن چنین دختری را می خورم! مبادا دخترش را چشم بزنم. گفت: خدا دختر شما را رحمت کند ...
اصلا در آن لحظه حتی تو هم یادم رفته بودی.فقط تفاوتهای دختر پسری را دقت می کردم. حتما برایش توضیح خواهم داد که ذهنت را خواندم و کلا ذهنیتت نادرست است. طفلک نمی داند بچه مردم بچه مردم است و هرگز نمی تواند جای فرزند خودت را بگیرد حتی اگر امامزاده باشد.
بگذریم
باباجان مطمئن هستم تو بی بی را حتما در خواب دیده ام و می بینم ولی صبح همه چیز از ذهنم پاک می شود حالا هر مصلحتی هست، ولی دلم می خواهد یک بار هم شده با تو و بی بی در آن عالم خواب حسابی خوش بگذرانم و یادم هم بماندکه در وقت بیداری لذتش را مزه مزه کنم.
تو کاری بکن
قربانت
بابادی
- ۱ نظر
- ۱۸ تیر ۰۳ ، ۲۳:۲۳
- ۴۹ نمایش