زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

زهرا جان سلام

کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟

نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره  فقط یک ذره از آنجایی که هستی نشانم نمی دهی. به قدر آرامش دلم.کاری به عقل و فلسفه و دین ندارم. باور هم دارم هستی و دنیای دیگری هم هست که اگر نداشتم به این بازیهای دنیوی و سرگرمی های گول زنک بچگانه مردم دنیا ادامه نمی دادم . به قدر رفع عطش دیدن آن دنیا، نمی شود؟!

 

  • بابای زهرا

خواب عمیق

۳۰
مهر

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام
 
برگردیم به بیشتر از یک سال قبل. به روز عید غدیر. مثل هر سال می خواستیم برویم  پیش بی بی تا این روز را پیش بی بی باشیم. ماما حوصله شلوغی و میهمانی را نداشت برای همین صبح طوری به جاده زدیم که درست 2 ظهر وقتی آخریم میهمانها رفته بودند به مقصد رسیدیم. این طوری هم  هم روز عید پیش بی بی می بودیم و هم مجبور نبودیم به ابراز همدردیهای تکراری جواب بدهیم و قصه چگونه از دست دادنت را برای همه تکرار کنیم. فردایش زن عمو از غیبت عمو استفاده کرد و خواب-بیداری عمو را درست لحظاتی که در جاده بودیم برایمان تعریف کرد. دلداریمان می داد که هر کس این لیاقت را ندارد. خدا به شما خیلی لطف کرده است بچه ای داده است که این طوری است و سبب خیررسانی به مردم و رفع حاجتشان در نبودش می شود.  خوابی که از عمو تعریف کرد را بعدا عمو در تنهایی برایم تعریف کرد و برایم مسجل شدکه نه داستان می بافته و نه خیال.
 
عمو تعریف می کرد:
صبح عید بود شاید حدود 7 صبح .بعد نماز خوابم برده بود و روز شده بود. قصد داشتم شیرینی بخرم ولی فرصت نشده بود که روز قبلش بخرم. خواب بودم . یک دفعه دیدم زهرا با لباس توری سفیدی از در بسته واردخانه شد. وقتی وارد شد بال داشت ولی بعد انگار بالهایش جمع شدند. همراهش یک زن و مرد حدود 30 ساله بودند با لباسهای سفید به غایت زیبا که این جنس لباس را هیچ جا ندیده بودم هم وارد خانه شدند. زهرا آمد پیشم و گفت:عمو جان امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ می گفت:تو را می دیده که توی خانه اش راه می روی و در همان حالت خواب-بیداری همان مرد همراهش به عمو گفته:پسرم امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ زن همراهش هم رفته و سر زن عمو را بوسیده است. زن عمو می گفت: عمو دیوانه شده بود می گفت:زهرا اینجاست چطور نمی بینیش  داره اینجا راه می ره. این زن سرتو بوسید.سرت بوی عطر میده چطور نمی فهمی؟ خونه بوی عطر گرفته. ببینن اینها الان اینجاند.  عمو می گفت: در همین حین همه سیدهای بزرگ ما که قبلا فوت شده بودند یک دفعه وارد خانه شدند. می دیدم دارند حرف می زنند ولی یک کلمه از حرفهایشان را نمی شنیدم. بابا آقا(بابای بی بی) نگاهم می کرد و لبخند می زد اما صورتش را به وضوح نمی توانستم ببینم ولی می دانستم بابا آقاست.
عمو می گفت: زهرا گفت من هر روز به داداشی سر می زنم و میرم پیشش.بابا مامان غصه نخورند چهار سوره از قران (؟-؟-؟-؟) را بخونند خودم بهشون سر می زنم و میرم پیششون. اسم سوره ها را هم به هیچ کس جز بابا مامان نگید.
 
عمو می گفت:موقع رفتن دوباره زهرا بال درآورد و همراه اون زن و مرد از همان جایی که آمده بود رفت.
زن عمو می گفت: عمو بعدش تشنه شده بود و یک کاسه بزرگ آب خورد. می گفت این دختر چه بلایی سرم آورد...
 خواب-بیداریش را هم با اکره برای زن عمو تعریف کرده بود و قول گرفته بود به کسی نگوید که زن عمو نتوانست طاقت بیاورد و فردایش قصه روز عید غدیر را برای من و ماما تعریف کرد.
 
باباجان نمی دانم چه حکایتی است که شب اول پیش عمو رفتی و این طوری خبر دادی که کجایی و بعدش هم این طوری به عمو سر زدی.شاید جدای از پاکی باطن عمو  به خاطر این است که اولین کسی بود که خبر  رفتن همیشگیت را شنید و صدای هق هق گریه اش بود از پشت تلفن می شنیدم.نمی دانم.
 
باباجان نمی شود سری هم به ما بزنی؟ آن سوره ها را خواندیم و خواندم ولی نه چیزی دیدم و نه یادم می آید خوابی دیده باشم.شاید زمانی همین جا اسم آن سوره ها را بنویسم.شاید گره از کار بنده دیگری باز کند!
 
دلتنگت
بابادی
  • بابای زهرا

 مدرسه ها وا شده

همهمه برپا شده...

 

 

 

زهرای بابا سلام

 

یک سال و پنج ماه گذشت از رفتنت. اینجا نیستی که ببینی که مدرسه ها باز شده است. "دادا" امسال به مدرسه می رود و قرار بود تو هم امسال مهد بروی. برنامه داشتیم 3 سالگی بفرستیمت مهد چون می دانستیم دوست داری.همان قدر که بین بچه ها باشی و یکی دو ساعتی بیرون از خانه باشی و برگردی.  هر صبح وقت بردن "دادا" به مهدکودک بیدار بودی و بعد رفتنش از پشت آیفون صدایش می زدی. می خواستیم امسال هر دو را با هم ببریم و می دانستیم هر دو لذت می برید با این با هم بودن و بیرون رفتن ولی افسوس و صد حیف، نشد که بشود...
 

=================================================

پارسال شهریورماه رفته بودم بهشت زهرا قطعه فرشتگان آخرین مدفون آنجا پسری بود که قرار بود مهرش برود مدرسه.مادرش روی مزار خاکی پسرش افتاده بود و ناله می زد که می خواستی بروی مدرسه و حالا...

آخ که کار این دنیا به خاک نشاندن آرزوهای ماست.از ما بهتران را نمی دانم اما بسیار آرزوست که از ما به خاک نشانده. نه پای ترکش را دارم و نه می خواهمش.به عذاب می مانم تا وقت رفتن برسد...

  • بابای زهرا

ششمین خواب

۳۱
شهریور

زهرای بابا سلام

 

همان روزهای اولی که از پیش ما رفته بودی خواب دیدم انگار عالم برزخ یا تشبیهی از آن بود. باز هم خودم ناظر بودم و جزئی از آنجا نبودم. بیانش سخت است  ولی سعی می کنم توصیفش کنم.

 

جایی بود شبیه یک ایستگاه مترو.یک طبقه.آجر سفالهای کوچک البته فکر می کنم. انگار همه داشتند به سوی آن می رفتند.از همه طرف به سمت مرکز می رفتند. مثل شعاع های نوری یا مثل یک قاچ بزرگ از یک دایره که همه به سمت در ساختمان که مرکزش بود می رفتند. همه راه می رفتند ولی انگار نمی رفتند. حرکت آن قدر آرام بود که انگار سرجایشان ایستاده اند ولی می فهمیدم که دارند به سمت در می روند. همه ساکت بودند.هیچ صدایی نبود. همه در نوعی سکوت وهم انگیز و غم انگیز پیش می رفتند بچه های کوچکی بودند که دست در دست برادر خواهر بزرگترشان که چندان هم بزرگتر نبودند داشتند می رفتند. چندتایی زن چادر سیاه می دیدم که بین جمع بودند.نه وزش بادی بود و نه حرکتی در چادرشان ولی آنها هم داشتند می رفتند. همه بودند ولی هیچ کس معلول یا مریض به نظر نمی رسید.

انگار در فضای اطراف درختان کوچکی کاشته شده بود شبیه کاج یا سرو با رنگ سبزی که در نور پیرامونی تیره به نظر می رسید. هیچ حرکت برگ یا لرزش شاخه ای نبود. درختها کم بودند و آن قدر نبودند که جایی سایه بگیرد. هوا خیلی برایم سنگین احساس می شد. محیط نه روشن بود نه تاریک. هر چه بود روز نبود. شبیه یک شب روشن مهتابی که آن قدر نور هست که بشود اطراف را دید ولی ابرهایی روی ماه را گرفته باشند که آن قدر هم نور زیاد نباشد که همه چیز درخشان باشد. حالتی از هوای دلگیر آخرتابستان-اول پاییز داشت.

 

نمی دانم چه حکمتی داشت و چه تفسیری.فقط خیلی حس سنگینی داشت.شاید حس سنگین غم از دست دادنت در آن روزهای سخت بود که غمت قلبم رافشار می داد انگار تمام وجودم زیر پرس سنگینی بود. گیج بودم و توی شلوغی که بین مردم راه می رفتم  حس می کردم هستم و نیستم.  دارم در مسیری نامرئی جدای از مردم ولی بین مردم راه می روم. روزهای بدی بود...

  • بابای زهرا

قرار ما

۲۲
شهریور

زهرای بابا سلام

 

دلبر بابا

نازگل بابا

دختر بابا

 

دلم برای گفتن اینها تنگ شده است. چه روزهای طولانی شده است که دیگر کسی را ندارم برایش اینها را بگویم. بابا جان مدتی است تصمیم گرفته ام برایت ماهی دست کم یک بار بنویسم چه با عکس و فیلم و هر خاطره ای که دارم. تازمانی که زنده باشم. فکر کنم این قدر خاطره دارم که از پسش بربیام. وقتی این وبلاگ به روز نشود یعنی من هم دیگر نیستم. یعنی یا پیش تو هستم یا شاید هم نگذارند تو را ببینم که به نظرم ظلم بزرگی خواهد بود.

 

راستی بابا جان گاهی شک می کنم خدا عادل است.  آخر این عدالت را این جهانی چطور تفسیر می کنند. تو با آن همه شیرینی و شیطنت یک باره از ما گرفته می شوی و حواله می دهند به دنیای بعد که جبران خواهد شد. آخر آن دنیا که جنسش فرق می کند. کجا باز هم من و "ماما" تو را باز بغل خواهیم کرد و تو آن شیطنتها را خواهی داشت. می گویند آن دنیا به فهم ورای این دنیا دست پیدا می کنی. دیگر این زیباییهای این جهانیت تکرار نخواهد شد. کجای داغ نبودت روی دل "دادا" جبران خواهد شد؟ دیروز داشتیم اتفاقی چند فیلم شما را می دیدیم که همدیگر را بغل می کردید و "دادا" به "ماما" می گفت: مامان !عجب خواهر نازی دارم. یک باره "دادا" صورتش را برگرداند و خودش را توی بغلم مچاله کرد و ساکت شد. اگر این ظلم به دادا نبود چه بود؟ بگویم حکمتش بود؟کدام حکمت؟ طفل معصوم پرپر شدنت را ببیند و باز هم امید داشته باشد که برگردی ولو به شکل خواهر دیگری و الان ناامید بگوید:زهرا جون مرده دیگه برنمی گرده. هر جا بیرون از خانه دختر بچه ای به سن و سال تو می بیند سمتش می رود و با مهربانی دستش را می گیرد و با او مثل یک برادر بزرگتر بازی می کند و ازش مواظبت می کند. خدای مهربان تو کودکی اش را ازو گرفت این اگر ظلم نیست چه نامی دارد؟

 

ای داد که مرهمی نیست

 

قرارمان یادت نرود. هر ماه به یادت یک پست تا زمان مرگم.

  • بابای زهرا

شهریور 1396 برای اولین و آخرین بار با هم آمدیم مشهد. یک خانواده چهار نفره سالم و کامل. اما حالا خیلی نقص دارد. تو نیستی و  ...

  • بابای زهرا

 

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا