سومین سالگرد تولدت مبارک
- ۰ نظر
- ۱۱ شهریور ۹۸ ، ۲۳:۳۲
- ۱۱۷ نمایش
زهرای بابا سلام
امروز هم هجدهم ماه است که آمد.روزی که هر ماه می آید و یادآوررفتنت می شود. امروز درست یک سال و 3 ماه است که از پیش ما رفته ای. رفته ای و انگار نه انگار که زمانی بودی و خیلی دوستت داشتیم و داریم. انگار فراموشمان کرده ای! شاید هم نه. می دانم پارسال در خواب عمو چه گفته ای. حتی امروز که عکس و فیلمت را با "ماما" داشتیم نگاه می کردیم صدایت را شنیدیم. شاید هم صدای بچه ای بود که این قدر شبیه صدایت بود! نمی دانم.
آخرین باری که آمدیم سر خاکت دیدم میهمان جدیدی آمده است. حتما می دانی. شاید الان هم پیش هم هستید! دختری 2 سال و یک ماهه که از پله ها افتاده بود و درست پیش از رفتن به کما به مادرش لبخند زده بود و رفته بود. نمی دانم خدا چرا داغ امثال شما را روی دل آدم می گذارد. سر خاکش رفتم. چشمهایش مثل چشمهای تو انگار نوری توی سیاهیش بود که خبر می داد ماندنی نیست. عکس هر بچه ای که پرکشیده را می بینم انگار زلال آب و روشنایی توی چشمهایش موج می زند. شاید خیالاتی شده ام که اینها را می بینم شاید هم حقیقت است. بگذریم. حتما می دانی کبد و اندام دیگری از این طفل را اهدا کردند و الان شاید پدر مادرش خوشحالند که هنوز اعضای بدن دلبندشان جایی حیات دارد. بابا جان رفتنت آن قدر سریع بود که در دم رفتی و حتی این فرصت هم برایمان فراهم نشد که به آن فکر کنیم. شاید خدا می دانست از شدت علاقه مخالفت خواهیم کرد! هر چند در پزشکی قانونی به حد کافی بدن ظریفت را مجروح کرده بوند انگار حالت چهره ات هم تغییر کرده بود!نمی دانم.شاید.
وقتی به خانه بر می گشتیم سر راه هم بنر اهدای عضو دختر کوچک دیگری را دیدیم. "حسنا" اگر اشتباه نکنم حدودا سه ساله بود که با رفتنش به چند نفر دیگر زندگی بخشیده بود. شاید او را هم دیده باشی چون خاکی که در آن آرمیده اید چندان هم دور نیست. اصلا مگر آنجایی که هستید این حرفها معنی دارد؟
بابا جان به رفتنت عادت نکرده ایم. جای خالیت داد می زند که اینجا چیزی کم دارد. یک نواختی زندگیمان را احاطه کرده است. بی حوصلگی فراوان شده است. دیگر هیچ کداممان نشاط گذشته را نداریم. تارهای عنکبوت را توی خانه و بالای بالکن می بینم و بی خیال رد می شوم. سرکار کارهای انباشته دارم اما هر روز به روز دیگر موکولش می کنم. مثل دیگران هم جلز و ولز نمی کنم برای پیشرفت و ارتقا شغلی. شاید می دانم هنوز وقتش نشده است.
زهرا جان! نبودنت را تحمل می کنیم چرا که چاره ای نیست نه راه برگشتت هست و نه اجازه رفتن. باید بود تا زمان رفتن برسد. اصلا از همین می ترسم که نوبت من بشود ولی جایی کنار تو نباشم. چه تضمینی هست که همنشین تو باشم. تویی که در دسته "ابرار" قرار می گیری و من... هنوز شبها موقع خواب جای خالیت احساس می شود. صبح ها وقت بیدار شدن و صبحانه خوردن همراهم بودی و وقت برگشتن به خانه تو بودی که می دویدی بغلم. الان همه چیز فرق کرده است.
تابستان شده است ولی اصلا دوست ندارم بروم توی حیاط ساختمان. ضررش را "دادا" می کند که همیشه توی خانه است مثل تو که همه زمستان به خاطر آلودگی هوای توی خانه بودی و منتظر بودیم تا هوا گرم بشود و بروی توی حیاط و... که این گونه شد. توی حیاط غوغای بچه هاست. از وقتی تو رفتی چندتایی به دنیا آمدند و الان دست در دست پدر و مادرها می آیند برای هواخوری و تازه مادرانشان چندتایی باردار هم هستند. گویا در این ساختمان فقط تو اضافه بودی که باید می رفتی.
می دانی دیگر چرا دوست ندارم بیرون بروم. از نگاه همین آدمها بدم می آید. اوایل احساس ترحم می کردند. نگاهشان داد می زد. اما حالا شاید نگاه تحقیر است که ما در نگهداری از تو کوتاهی کردیم و آنها والدین شایسته ای هستند. همان روز صبح همان لحظه که "ماما" خودش را از پله ها کشیده بود بالا که ببیند چه شده است نگهبان احمق ساختمان غرغر می کرده است که هر چه می گوییم بچه هایتان را ول نکنید و...گوش نمی کنند. در آن لحظه ما شدیم بدهکار! مایی که نمی گذاشتیم پایت به زمین برسد مبادا زمین بخوری.ولی خدای مهربان! همه اراده ما را متوقف کرد تا در آن لحظه رام بشویم و بگذاریم همراه دایی تنهایی بیایی توی حیاط. حالا داغ تو دلمان را هر روز خراش می دهد و آنها که هر روز صبح مثل مرغ بچه هایشان را حتی کودک 18 ماهه را تنهایی به حیاط ساختمان کیش می دهند و ظهر و شب حتی زحمت بیرون آمدن هم نمی دهند و از همان در واحد صدایشان می زنند آنها شده اند والدین خوب و ما شده ایم بی توجه و کم کار! نمی گویم چرا بلایی سر آنها نمی آید می گویم چرا این بلا سر ما آمد؟ این همه مواظبت ما که حتی برخی ما را مسخره می کردند حقش این نبود که تو را این گونه از دست بدهیم. ما خدا را به مبارزه نطلبیده بودیم که بخواهد نشانمان بدهد کی قدر قدرت است. تنها وظیفه مان را انجام می دادیم. زانوی شتر را ابتدا می بستیم و بعد می گفتیم توکل بر خدا.
دلمان داغ دارد و همه چراها سنگینی می کند در ذهنمان و کسی هم پاسخی ندارد جز نصیحت. نمی دانند یا نمی فهمند خودم همه اینها را بلدم. دلم را بدهم به دل ائمه. خدا داد خدا گرفت امانت خودش بود و بیشعورترانشان می گویند بچه بود دیگر؟انگار خودشان که راست راست روی کره زمین راه می روند و از یک پشه هم بی مصرف ترند اگر نباشند دنیا "کن فیکون" می شود. چطور می شود به آنها گفت دهانتان را ببندید.
قیاس مع الفارق است باباجان. امام حسین می دانست چه می کند و کجا می رود اما من کجا و او کجا.منی که حتی جلوی پایم را به زحمت می بینم.امام حسین آن دنیا را می دید و نشان اصحابش داد که آن طور پای قولشان ماندند. من فکر می کردم کودکم 5 دقیقه فقط می رود توی حیاط و برمی گردد. رفتنی که هرگز برگشت نداشت اما امام حسین می دانست که همه "اهل دنیا" برایش شمشیر کشیده اند. می دانست که کسی قرار نیست به علی اصغرش آب بدهد. این چه قیاسی است که می کنند؟ وقتی جواب چراهای من را ندارند خاموشی بهترین پاسخ نیست؟
بگذریم که تکرارش فقط زجرآور است.
راستی یادم آمد چند وقت پیش خوابت را دیدم. اما مطمئنم آن هم بیشتر ناشی از تصورات ذهنیم بوده است تا یک خواب واقعی مثل خواب عمو و تو. توی همین خانه بودیم و تو حدود همین یک سالگیت بودی مثل روز تولدت. نمی دانم کی دیگر بود ولی تو چیزی شبیه موبایل دستت بود که هی روی آن می زدی و آن طرف تر انگار چیزی به شکل و شمائل موبایل بود که با هر ضربه ات صفحه ای خاکستری یا نقره ای روی آن هی بالا پایین می شد و تو تعجب می کردی و هی بازیت را تکرار می کردی. من هم انگار آنجا نبودم و احساس می کنم نقش ناظر داشتم و می دیدمت که "ماما" بیدارم کرد. فکر کنم همان روز می خواستیم حرکت کنیم بیاییم سر خاکت.همین و بس. بعد 15 ماه دوری یعنی حق ندارم لحظه ای سیر خوابت را ببینم مثل همان خوابهای قشنگ عمو.
باباجان هر کس از تو شنیده و حتی عکست را دیده خوابت را دیده و حتی به خواسته های دلش هم بعدش رسیده است اما ما چه؟ سهم ما از تو همان قشنگیهای 20 ماه با تو بودن بود و تمام!؟
بی قرارت
"بابادی"
جمله کلیدی امام صادق(ع) درهنگام مرگ فرزند
یک سال و یک ماه گذشت بی تو، با یاد تو
زهرای بابا سلام
دیروز صبح تقریبا همان ساعتی که برای همیشه از پیش ما رفتی سر خاکت بودیم. مثل همیشه اول با تو خداحافظی می کنیم و بعد حرکت می کنیم سمت تهران.
شب قبلش خیلی حالم خراب بود. بی اراده گریه ام می گرفت. برای همین رفتم بیرون که ماشین بشورم. هم تنها باشم و هم کسی حالم را نفهمد.
بابا جان می گویند این قدر تو را یادآوری نکنیم. انگار دست خودمان است. مگر می شود طعم شیرین با تو بودن را تجربه کرد و بعد فراموشت کرد. آن قدر هجوم یادت سنگین است که بی اختیار از همه می برم و تنها باران اشک است که می آید. چکنم نازدانه دخترم بودی. هنوز هم هستی تا ابد مال منی. تا هستی هست من هم دختری به نام "زهراسادات" دارم حتی اگر بیرحمانه شناسنامه ات را باطل کنند و از شمار خانوارم کم شوی.
این روزها زیاد خواب می بینم ولی تقریبا همه اش یادم می رود. چه فایده که بیایی و یادم برود. البته اگر بیایی. چه می شود این خدای مهربان! به حق خودت هم که شده اجازه بدهد به خوابم بیایی و آرامم کنی.
بابا جان از خدا بخواه از این شهر و خانه و محل کار و همه آدمهایی که دیدنشان آزارم می دهد خلاصم کند و همان که در دلم هست را خیرش را در آن قرار دهد و بگذارد در آنجا به آرامش برسم.
دلتنگت
"بابادی"
زهرا جان سلام
چندماه پیش وقتی یکی از دانشجوها از مشکل زندگیش برام گفت و این که لازمه زودتر کاراشو تموم کنه. براش از تو گفتم و این که اهل محل "ماما" میان پیشت و حاجت روا میشن.
چند وقت بعدش فکر کنم بعد عید غدیر و خوابهای عمو برام پیام فرستاد که خوابتو دیده. این طور نوشته بود
"
سلام آقای ... حالتون چطوره؟ خونواده خوبن ؟
عیدتون مبارک باشه جای زهراجان هم خالیه ..خداوند صبر عطا کنه
من دیشب خوابشو دیدم .. روی تخت بیمارستان بود انگار بعد از حادثه بود اما کوچکترین زخمی به تن نداشت و مثل یه دختر ده دوازده ساله با موهای مشکی بلند و لباس قهوه ای کرم توپ توپی بود و هر چی بقیه میومدن بالای تختش میگفت منکه حالم خوبه ببینید چقدر بزرگ شدم طوریم نیست..😔
من و خواهرم و همسرتون کنارش بودیم و شما یه فرزند دیگه داشتین که بغل همسرتون بودن و خیلی شبیهِ زهراجان ..
برای شما صبر و شکیبایی آرزومندم و فرشته ی کوچولتون در ارامشه یقینا"
نمی دونم چرا بقیه تو رو بزرگ می بینند. بزرگ شدی. شاید به خاطر این که به نسبت این دنیا بزرگ شدی و به این دنیا احاطه پیدا کردی. عمو هم تو رو بزرگتر از سن رفتنت به خواب می بینه ولی ماما فقط به اندازه بچگیت. بهش میگم شاید همه اینها تخیلات و آرزوهات از زمان بودن زهراست که هنوز می بینی شیر می خوره یا پوشکشو عوض می کنی و...
نمی دونم ولی خیلی دوست دارم سرکی بکشم به اون دنیا مثل خیلی ها که خدا اجازه بهشون داده از همین دنیا از اونجا با خبر بشن و حتی میگن بعضی ها که رفتند هنوز مجازند که بیان و جواب پرسشهای اهلشو بدن مثلا آیت الله قاضی شنیدم هنوز اونهایی که شایستگی دارند و پرسش دارند ذکری بلدند که آقای قاضی میاد و مشکلشون حل می کنه.
دنبالشم آدم اهلشو پیدا کنم. دو -سه باری هم سعی کردم ولی نمی دونم راست بود یا سعی بیهوده. تو این زمینه کمکم کن.
بابا جان چیزهایی گفته بودی که انجام بدیم ولی چیزی دستگیر من یکی نشد. اگر هم چیزی در خواب می بینم صبحش اصلا یادم نیست. دلم می خواد حالا که از لذت بودنت محرومم گاهی توی خواب هم شده پیشم باشی و صبح یادم باشه. بیشتر از این چشم انتظارم نگذار.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
زهرا جان سلام
زهرا جان سلام
زهرا جان سلام
هنوز چهلمت نشده بود که با عمو صحبت می کردم. عمو می گفت:
" حول و حوش 4 صبح دمدمای اذان صبح بود که خواب می دیدم در یک خانه بزرگ هستم. دور تا دور خانه زنها نشسته بودند و یک خانم با چادر و پوشش تمام سفید چهار زانو نشسته بود. من هم دم در ایستاده بودم. زهرا روی پای آن خانم نشسته بود و پشتش را به سینه او تکیه داده بود. با دستم به زهرا اشاره می کردم که بیاید پیشم ولی زهرا با تکان دادن سرش به من می گفت : نه نمیام."
نمی دانم چه حکمتی است در همه این وقایع، چه رفتنت چه خواب دیدن دیگران و چه خواب ندیدن من بعد یک سال. هر چه هست راضیم. یعنی چاره ای جز رضا نیست. تا یادم نرفته بگویم شب اول یا دومی که شمال بودیم بعد خاکسپاریت خوابت را دیدم درست قبل بیدار شدن. دیدم آرامگاه محلیم و تو با آخرین لباست تاتی کنان پشت به من از روی یک گور سفید بالا رفتی و راه می رفتی که بیدار شدم. انگار من جز محیط نبودم و از فضایی بیرونی نگاهت می کردم. همین دیگر هیچ چیز یادم نیست. شاید به خوابم آمده باشی ولی من تا این لحظه هیچ چیز یادم نمی آید که خوابت را دیده باشم.
با همه این حرفها اگر چه دلم برایت خیلی تنگ می شود. اگر چه یاد لحظه رفتنت دلم را می سوزاند ولی باز هم راضیم. چه کسی از حکمت رفتنت با خبر است. شاید من یا مامان می مردیم و تو می ماندی و زیر ظلم و ستم این مردم قرار می گرفتی. کسی چه می داند؟ پامال شدن کودک یتیم چقدر سخت است وقتی که از همه طرف مورد ستم است و دادرسی ندارد چه از جانب نامادری ناپدری یا حتی بستگانی مثل عمه عمه خاله دایی...گاهی که به اینها فکر می کنم یا این که می بودی و بیمار می شدی و من شاهد زجرکشیدنت می بودم درست مثل 3-4 روز قبل از رفتنت که مریض شده بودی و کاری از دستم بر نمی آمد. خودخواهی نبود به خاطر دل خودم بخواهم که تو باشی و زجر بکشی. چه می دانم شاید بدتر از اینها در انتظارت می بود اگر می ماندی و می بودی.
راضیم و خوشحالم که تا بودی کسی جرات نکرد حتی "اهی" به تو بگوید و سرانگشتی به سویت دراز کند. خوشحالم که روی چشمانمان بزرگت کردیم و در اوج و به ناگاه رفتی تا ظلم و جوری از این دنیا ببینی.
اگر چه سخت بی قرارتم ولی راضیم.
عاشقت
"بابادی"