خشم خواب
- ۰ نظر
- ۰۳ اسفند ۹۷ ، ۱۵:۳۶
- ۷۲ نمایش
زهرای بابا سلام
امروز هم یک هجدهم ماه دیگر آمد و داغ تو را نه ماهه کرد. کارم شده آرزوی برگشتن تو. می گویند محال است اما در خیال که می شود! با آن لباس گلبهی با آن هیکل ریزه میزه ات مجسمت می کنم که برگشته ای .اصلا پارکینگ نرفته ای.باز صدایم می کنی. توی خانه هستی و خودمان هستیم بی هیچ مزاحم و میهمان و...داری توی خانه می گردی و مثل مورچه تند و تند راه می روی... کاش می شد که برگردی. کاش برگشت زمان ممکن بود. مثل فیلم ها می شود مسیر زمان را تغییر داد.کاش!هیچ چیز جای خالیت را پر نمی کند. نمی دانم چکنم با این جدایی..هی
کاش بودی و چادرت را سرت می کردم و با ماما نماز می خوندی. هی مهرها رو می گرفتی و جیغ میزدی که آخرین مهرم بده من. روی سجاده دراز می کشیدی و مثلا نماز می خوندی و مخفیانه مهر ها را مزه می کردی. میومدی پیشم و نازت می کشیدم. نیستی بابایی. تو بگو چکنم.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
می دونی "حسرت ابدی" یعنی چه؟
یعنی تو "زهرا" یعنی جدایی که جز با مرگ به وصال نمی انجامد.
یعنی هر شب وقت خواب کنارم را دست بکشم و جای تو خالی باشد.
یعنی هر غروب که به خانه بر می گردم وقتی در را باز می کنم در سکوت وارد شوم و دیگر تو نباشی که جیغ جیغ کنان بدوی و بپری بغلم.
یعنی هر شب سرتاسر خانه را نگاه کنی و ببینی که تو نیستی. ببینی که چقدر جایت خالی است.
ببینی که "دادا" در نبود تو گدای محبت دیگر بچه ها بشود و تو از درون بسوزی.
یعنی زندگی ساده و بی نقصی داشته باشی و به آنی بزرگترین نقص بر آن وارد شود بی آن که راه جبرانی باشد
یعنی هر روز و هر لحظه بودن و نبودنت را مقایسه کنی و بگویی : " اگر زهرا الان اینجا بود..."
زهرای بابا سلام
امروز18 ماه است. دقیقا سه شنبه مصادف شده با هجدهم.درست مثل سه شنبه 18 اردیبهشت. همین دقیقه ها بود که دیگر تو را نداشتم. الان ساعت و دقیقه های غم بزرگ من در اورژانس بود. مستاصل و بیچاره در حالی که می دانستم دیگر زهرایم را ندارم و هیچ دستاویزی برای برگرداندنش را هم ندارم. انگار نور شدیدی همه جا را گرفته بود و من در فضایی معلق گام بر می داشتم. همه پیرامونم بودند ولی تنها بودم. احساس بازرگانی را داشتم که معامله ای بزرگ کرده است و ضرر کرده است. ضرری که با هیچ چیزی قابل جبران نیست. هر لحظه این احساس شدیدتر و شدیدتر می شد تا آنکه بدن رنجور بیجانت را دیدم و...
امروز صبح محل کار شلوغ بود. تا دادا را بردم مهد و برگشتم متوجه نشدم. اما سر راه اعلامیه را دیدم و فهمیدم یکی از کارکنان درگذشته است. هر روز تقریبا سر راه می دیدمش و امروز همه جمع شده بودند برایش نماز میت می خواندند و بعد جنازه اش را تشییع کردند. به همین راحتی دیگر نیست! خاصیت این دنیا همین است. این لحظه هستی ثانیه بعدی نیستی. مثل تو که ثانیه ای جلویم ایستاده بودی و لحظه ای بعد بدن بی جانت را به آغوش کشیدم.
بعد از ظهر بعد از برگرداندن دادا، داد و فریاد بود که از سمت بیمارستان می آمد. دوباره نگاهم به سمت سردخانه افتاد و دیدم صاحبان درگذشته ای چطور فریاد می کشند طوری که از نظر من قشقرق بود تا عزاداری. قربانت بروم که همه جا نجیبانه داغت را در درون ریختیم. برایت بی صدا گریه کردیم و حتی دادی بر سر آن راننده هم نکشیدیم. ای بابا! در این دنیا چه مظلوم بودی. انگار مال این دنیا نبودی. هیچ چیز این دنیا برایت و به نامت نمی ماند حتی چادر نمازی که بی بی عید برایت خرید چه برسد به هدایای تولدت که دزد محترم همه اش را از خانه برد حتی تکه طلایی که برای ماما از هدیه محل کار خریدم.
نمی دانم چه حکمتی در کار خدا بود که تو را از ما گرفت اما اگر خدا می خواست به او نزدیک تر بشوم خالص تر بشوم ... اگر چه از نظر عوام کفر است اما می گویم: خدا هم اشتباه کرد. فقط خشم و نفرت را در درونم پروراند. اگر می گویند خدا مهربانترین است اما من می گویم خدا خودخواه ترین است همه زیبایی وجود تو را برای خودش تنها و تنها برای خودش برد و ما را سوزاند و هر روز هم می سوزاند.
این چه خدایی است که به اجبار خلقت کرده است و به اجبار می گوید از تو قول گرفته ام. قولی که یادم نمی آید. منی که نبودم چطور می توانستم لذت وجود را درک کنم که خواهانش باشم. چطور بعد وجود قول دادم خداپرست باشم؟...
تو یی که پیشش هستی بیا و پاسخم را بده تا کفرگوییم بیشتر از این نشده. هشت ماه برای دوری کافی نبود؟
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
هفت ماه هم گذشت. خیلی شده که پیش ما نیستی. دیگر جیغ جیغ و شیطنتت در خانه ما نیست. شبها بی مشت و لگدهایت می خوابم اما این خواب فرق دارد. تا می توانم با خواب می جنگم و در نهایت با کوفتگی می خوابم به امید این که دیگر بلند نشوم. صبح به اجبار بیدار می شوم و سرکار می روم کاری که دیگر علاقه ای به آن ندارم. خسته شده ام از این همه بیهودگی جاری در این زندگی و شهر. همه اینها آزارم می داد و رفتن تو باعث شد این آزار روح فرساتر از همیشه شود.
بیا بابا با هم آمدن و بودنت را مرور کنیم
11 شهریور 1395 صبح زود خبر از آمدنت دادی و من مامان را بردم بیمارستان و تحویل دادم و به خیال تولد "دادا" رفتم مامان بزرگ و دادا را بیاورم و تو در این فرصت کوتاه به دنیا آمدی. این قدر که برای رفتن عجله داشتی برای آمدن هم عجله داشتی. وقتی آمدم باورم نمی شد به دنیا آمده باشی به این سرعت، همان طور که سخت است باور کنم به این راحتی و سرعت ، به آنی جلو چشمم از این دنیا بروی.آخر فقط قرار بود چند دقیقه ای با دایی بروی پارکینگ و برگردی. برگشتنی که هرگز اتفاق نیفتاد.
وقتی برگشتم دختری دیدم با موهای سیاه براق و چشمان سیاهی که نگاهم می کرد. مثل همیشه مجموعه فشل هر دم تغییر ما اتاق فیلم کودکش را بدون اطلاع قبلی تعطیل کرده بود و با دوربین همراهم چند عکس و فیلم از تو گرفتم. عکس هایی که الان از تو به یادگار دارم.
وقتی به خانه آمدی شادی ما را بیشتر کردی هر چند به "دادا" سخت می گذشت چون از مرکز توجه به ناگهان دور شد ولی "ماما" سعی می کرد تا زمانی که فقط نوزاد بودی به نفع دادا به تو کمتر توجه بکند.
با آمدنت شادی را بین همه ما تقسیم کردی و هر چه می گذشت محبوب تر می شدی چون شیطنت و شادی خاصی در وجودت بود که زود محل توجه می شدی
چند روز اول کمی زردی داشتی که در خانه فتوتراپی شدی و صورتت کم کم سفید شد. هر چه بزرگتر می شدی چشمانت درشت تر و براق تر می شد طوری که بعدا گفتند هر چه من می خواستم خدا یک جا در تو به من داد: دختری با چشمان سیاه درشت و موهای سیاه و براق و یک دنیا شیطنت.
گاهی این قدر شیطنت می کردی که ایستاده یا نشسته سر سفره خوابت می برد. وقتی می خوابیدی چه سکوتی حاکم می شد. شبها تا من را نمی خواباندی نمی خوابیدی و صبح ها هر ساعتی که پا می شدم بیدار می شدی و یک باره با آن موهای بلند ژنرال هموسوییت که روی چشمهایت افتاده بود سرو کله ات پیدا می شد. یک بار شب با تو خوابیدم و 4صبح بیدار شدم که به کارم برسم اما همین که دکمه کامپیوتر را زدم دیدم پشت سرم ایستاده ای آن هم با آن نگاه و خنده شیطنت آمیزت.
این هم از آن شیطنت های شبانه ات بود که تنهایی ولم نمی کردی تا من هم بیایم و پیشت بخوابم و باز چون جا تنگ می شدی و نمی توانستی غلت بزنی تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی. من هم گاهی فرار می کردم و تو هم گاهی بیدار می شدی و پیدایم می کردی و مجبورم می کردی که باز برگردم سرجای همیشگی.
دادا خیلی خوشحال بود که بزرگ می شوی و همیشه به ماما می گفت: پس کی زهرا جون بزرگ میشه که با من بازی کنه. دیگه به اون سنی رسیده بودی که داشتی یار و هم بازی دادا می شدی که خدا تو را از همه ما گرفت. دیگه دادا خواهر نداره دیگه بابا دختر نداره. از حال ماما چی بگم که دیگه اصلا زندگی نداره.
این هم از آن روزهای خوبی بود که خدا را شکر حوصله کردم و برای شما دو تا وقت گذاشتم تا دیگر حسرتش را نخورم. برف پارسال با همه مشکلاتش برای ما لحظات شیرینی را رقم زد. ماما حسابی شما را پوشانده بود و در پارکینگ ساختمان با هم آدم برفی درست کردیم. وروجک بابا اینجا هم حسابی شیطنت کردی و خوش گذشت و چه می دانستم 2-3 ماه دیگر همین جا قرار است جلو چشمانم پربکشی.
بابا جان! چه می شد الان پیش ما بودی و باز صدای خنده و شیطنتت تمام فضای خانه را پر می کرد. " دادا" باز هم پزت را به دوستانش می داد و صدایشان می زد و می گفت: بچه ها این خواهر منه. این خواهر جون منه! الان برای خودت خانمی شده بودی می تونستی شیرین زبانی را به حد اعلایش برسانی. اگر بودی با شوق و ذوق پا می شدیم می رفتیم پیش "بی بی" و مادرجون مثل وقتی که 5ماهه بودی و هر چی "ماما " گفت:عید نزدیکه گفتم نه و اون همه راه را کوبیدم و رفتم تا تو را برای اولین بار بعد تولدت پیش آنها ببرم.
"بابادی"