نه ماه گذشت
زهرای بابا سلام
امروز هم یک هجدهم ماه دیگر آمد و داغ تو را نه ماهه کرد. کارم شده آرزوی برگشتن تو. می گویند محال است اما در خیال که می شود! با آن لباس گلبهی با آن هیکل ریزه میزه ات مجسمت می کنم که برگشته ای .اصلا پارکینگ نرفته ای.باز صدایم می کنی. توی خانه هستی و خودمان هستیم بی هیچ مزاحم و میهمان و...داری توی خانه می گردی و مثل مورچه تند و تند راه می روی... کاش می شد که برگردی. کاش برگشت زمان ممکن بود. مثل فیلم ها می شود مسیر زمان را تغییر داد.کاش!هیچ چیز جای خالیت را پر نمی کند. نمی دانم چکنم با این جدایی..هی
کاش بودی و چادرت را سرت می کردم و با ماما نماز می خوندی. هی مهرها رو می گرفتی و جیغ میزدی که آخرین مهرم بده من. روی سجاده دراز می کشیدی و مثلا نماز می خوندی و مخفیانه مهر ها را مزه می کردی. میومدی پیشم و نازت می کشیدم. نیستی بابایی. تو بگو چکنم.
دلتنگت
"بابادی"
- ۹۷/۱۱/۱۸
- ۱۰۷ نمایش