زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهرا سادات» ثبت شده است

چهار سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

  • بابای زهرا

دیدار عمو

۰۵
اسفند

زهرای بابا سلام

 

از پسر عمو و زن عمو شنیدم باز سراغ عمو رفتی. به عمو زنگ زدم شاید وسط حرفهایش چیزی را لو بدهد ولی هیچ نگفت! راستش آن خوابهای اول عمو کمی مشکوک بودم که شاید عمو برای آرامش من این داستانها را را سر هم می کند ولی هم انطباق خوابهایش با مطالبی که در کتابهای مرتبط با مرگ خواندم من را مطمئن کرد که راست می گوید و هم آن که یک بار که خانه بی بی می آمدیم"ماما" بین راه آرزو کرد که پیش عمو بروی و کاش در سفر همراه ما باشی. غروب بود و اذان می دادند که نزدیکی خانه عمو ایستادم تا از مغازه خریدی بکنم. عمو هم هیچ از سفر و محل ما خبر نداشت. زن عمو می گفت: وقت اذان عمو نشسته بود قران می خواند که یک دفعه یک طوری شد و گفت: ا! زهرا اینجاست! و دقیقا همان لحظه ما نزدیکی سر کوچه ای بودیم که خانه عمو آنجا بود.

ظاهرا سر یک تپه قشنگ که به زیباییهای زیادی دید داشته است دختران یا زنان زیادی بوده اند و به سمت مشخصی می رفته اند. عمو در خوابش می نشیند و استراحت می کند که دختری بزرگ بدون حجاب سر ولی پوشیده با لباسی شاید بلند کنارش می نشیند و عمو تعجب می کند و می پرسد شما؟ و می گویی منم زهرا .بزرگ شدم منو نمی شناسی؟الان 23 سالمه! و با هم حرف می زنید و از قشنگیهای آنجا صحبت می کنید و حتی به عمو می گویی جای شما آنجا خالیست! و از قضا یکی دو روز بعد عمو به خاطر درمانهای اشتباهی و بی مورد کرونا دو بار تا لب مرگ می رود و به قول خودش دیگر نور سفید را می دیدم و دیگر هیچ که برگشتم. زن عمو هم از این جمله آخرت ترسیده بود و اظهار نارضایتی می کرد.

گفته بودی پیش "بابا آقایی" البته نه همه اوقات و الان نمی توانی با زنها یا دختران آنجایی که می روند بروی و عمو هم گفته بود خب برو و با دست اشاره کرده بود که گویا دیواری نامرئی را حس می کند که مانع رفتنت است و تو هم از من و ماما گله کردی که تا آنها برایم غصه بخوردند من نمی توانم از این دیوار رد بشوم.

بابا جان  نمی دانم دیگر چه بکنیم. ما که نمی خواهیم مانع رشد معنوی تو بشویم. برو هر جا که می خواهی. دیگر گاهی از تو یاد کردن یا غصه نداشتنت را خوردن حق بده که حق ما باشد. وقتی خدا تو را از ما گرفت یا به تعبیری ذخیره آخرت ما کرد و بعدش هم دیگر جایگزینی نمی دهد حق بده که با دیدن تنهایی "دادا" و این که چقدر حسرت "نوزادهای مردم" را می خورد و به تعبیر خودم گدایی محبت از بچه ها می کند ما هم غصه می خوریم. هر جا نگاه می کنیم بچه ها دست کم یک خواهر یا برادر دارند. هر جا سفر رفتیم "دادا" تک بود و به نوعی به زور خودش را به بقیه می چسباند و گرنه خواهر برادرها باهم بودند و توی ماشین هم "دادا" تنها هست.

یاد روزهای خوشش با تو می افتم که دو تایی کنار هم می نشستید و تازه هر وقت "دادا" می خوابید گیر می دادی که نباید بخوابد و با من بازی کند و نگاهم بکند.

دیوار نامرئی را هم باور دارم. یکی از دوستان "ماما" که دخترش را از دست داده است از همین دیوار گفته بود که بین او و فرزندش در یک باغ سرسبز بوده! یا پسر ناخلفی که تجربه نزدیک به مرگ داشته و پدرش را می بیند و وقتی اصرار به نزدیک شدن می بیند دیواری او را از پدرش جدا کرده است.

عمو و حرفهایش را باور دارم اما نمی دانم چرا و چطور این قدر به عمو متصل هستی؟ یا عمو به واسطه اصرار بر خلال خواری این قدر مستعد است یا وقتی نوجوان بود تصادف کرد او هم دچار مرحله نزدیک به مرگ شده یا تو را خیلی دوست داشت یا به خاطر آنکه اولین کسی بود که خبر از دست دادنت را او به او گفتم و بعدش صدای هق هق گریه هایش را فقط می شنیدم! نمی دانم  ولی گاهی به عمو غبطه می خورم. گفته بودی که عید هم به عمو سر خواهی زد مثل عید غدیر گذشته! و عیدی خواسته بودی. گفته بودی که هر  روز یا همیشه پیش من و "ماما" هستی  خواستی دل ما نشکند؟

  • بابای زهرا

زهرا جان سلام

گاهی یک چیزی قلمبه می شود توی قفسه سینه ات. انگار راه همه احساساتت را می بندد. نای هیچ کاری را نداری. دو شب پیش یک دفعه این جوری شدم. چند روزی بود یک دفعه دلم هوای شنیدن صدایت را کرده بود.فقط می خواستم بابا بابا صدا زدن مدامت را بشنوم...

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت و من همه اش در فکر این که تو کجایی؟ هر فیلم و عکسی که از تو می بینم در حیرت می مانم که چطور می شود باور کرد زمانی در این فضاها بوده ای و الان گویی هرگز ...!

یک بار غروب شده بود که با "دادا" داشتیم فروشگاه نزدیک خانه می رفتیم. زن و مرد جوانی دختر بچه شان را کنار ماشینشان داشتند و دخترک مادرش را صدا می زد. تا گفت مامان بی اراده تمام وجودم بهش گفت: جان مامان. انگار تو آنجا بودی و "ماما: را صدا می کردی. صدایش از آن طرف خیابان به وضوح به گوشم می رسید. بی اراده هق هقم در آمد و اشکی در چشمانم که به خودم آمدم و به خاطر "دادا" خودم را کنترل کردم. همه اش حالم آن شب دگرگون بود. برای "ماما" هم که تعریف کردم اشکم سرازیر شد.

باز هم می گویم تو گاهی پیش ما هستی و ما نمی بینیمت. آخرهای یک شب خصوصا وقت خواب بی دلیل دلم خیلی هوایت را کرده بود. همه اش با تو حرف می زدم و به حالت غبطه می خوردم که مثل یک فرشته و شاید بالاتر رفتی و پاک پاک به دور از همه گناه ها و حق و حقوق دیگران بر گردنت آزاد و رها پرواز می کنی. اما من حالا از هیولای درون خودم می ترسم. از خود مرگ نمی ترسم از هیولایی که گرفتارشم می ترسم. خیلی راحت خشم و نفرتم را نثار دیگران می کنم و حتی پشت سر دیگران بد می گویم هر چند برای این که غیبت نباشد سعی می کنم جلو رویشان هم اندکی ملایم تر همانها را هم بگویم. اما این دردی را دوا نمی کند جز این که خودم را فریب بدهم.گاهی حس می کنم انزوا یا بی توجهی به رفتار و گفتار دیگران شاید کمکم کند. مثل آن روزهای اول رفتنت که مثل دریایی بودم که هر چه از مردم به سویم پرتاب می شد مثل سنگریزه ای بود که نمی توانست دریا را متلاطم کند و من دریای آرامش و بی توجهی بودم!

چند شب بعد آن شب بی قراری با "ماما" هم که صحبت می کردم فهمیدم او هم دقیقا همان شب بی قرارت شده و در خلوت خودش برایت اشک می ریخته است. مگر می شود تو نباشی و بی مقدمه این رقت دل حاصل شود.

یاد روزهایی می افتم که بعد چهلم رفتنت دو جوجه ای که عمو به "دادا" داده بود بعد ظهر پنج شنبه که می شد یک باره ساکت و آرام می شدند و گوشه پنجره می خوابیدند و حتی "سیک سیک" هم نمی کردند. به مامان می گفتم انگار زهرا را می بینند که این طور ساکت می شوند. آخر حیوانات می بینند چیزهایی را که ما نمی بینیم. حتما خودت هم می دیدی چون هنوز کامل زبان باز نکرده بودی که بتوانی نادیدنی ها را افشا کنی. شاید زمانی که هشت ماهه بودی و در آرامگاه بالای سر خاک دایی می دیدی زمین خالی کنارش قرار است بستر پیکر ظریفت باشد و من بی خیال سبزی این زمین خالی می دیدم غافل از این که دردانه من به زودی اینجا می خوابد...

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

اتفاقاتی باعث شد که فکر کنم برخی و شاید همه مردم گاهی چقدر عجیب و خودخواه می شوند. نمی توانم باور کنم چطور کسی به خودش اجازه می دهد خواهان مرگ عزیز کسی باشد چون خودش عزیزش را از دست داده است یا هی سعی می کند غم عزیزش را برای دیگران به زور شرح دهد و بخواهد آنها هم غمگین باشند. چرا مردم نمی فهمند عزیز هر کس برای خودش عزیز است و بس.مثلا فلانی که مادرش را از دست داده است حالا ناراحت است که چرا "بی بی" زنده است یا آن دیگری که قبلا مادرش را از دست داده بود همین طور بود و گوشه کنایه می زد انگار "بی بی" روی شانه های او ایستاده است و نفس می کشد یا خرجی زندگی اش را می دهد. اگر بر این سیاق باشد که بر اساس شرایط من و تو الان هیچ بچه زیر 2 سالی نباید زنده باشد!!! یا چون من در نوجوانی "بابا آقا" را از دست دادم همه نوجوانها باید پدرشان بمیرند یا همه هم سن و سالهای من باید پدرشان مرده باشد! آخر این چه درجه از خودخواهی و حماقت است. یا دوستی که مادرش را از دست داده بود طوری برای مادر من آرزوی سلامتی می کرد که انگار بمیرد دلش راضی تر است. یا بعد از چهلم هم حاضر نبود لباس سیاهش را بیرون بیاورد و به نوعی می خواست غمش را به همه خانواده و دوستانش تسری دهد.

مگر من تو را از دست دادم همه جا علم عزایت را با خودم می برم؟بسیاری از دوستانم هنوز هم نفهمیده اند تو را از دست داده ام مگر این که دهان به دهان شنیده باشند. چیزی هم که می نویسم برای دل خودم و حفظ خاطره حضور تو است برای این که فراموشت نکنم. اگر نه غم تو را منحصر به خودم می دانم و حتی مایل نیستم نه آن را با کسی قسمت کنم و نه مقایسه کنم. غم من حتی با غم "دادا" و "ماما" برای تو فرق می کند و منحصر به درون هر کداممان است.

شاید علتش این است که نه مرگ را می شناسیم و نه می خواهیم باورش کنیم. مگر هر عزیز ما که مسافرت می رود در دلمان آرزو می کنیم کاش عزیزان همه مسافرت بروند؟! مگر هر پدر و مادری که فرزندشان مثلا برای تحصیل به خارج از کشور می رود می نشینند و آرزو می کنند که کاش همه جوانها هم این طور بشوند؟

یا اصلا مرگ چیز عجیبی است؟ چطور از تولد هیچ نوزادی تعجب نمی کنیم و در آن هنگامه شادی اصلا آرزو نمی کنیم دیگران صاحب فرزند شوند که حالا در از دست دادن عزیزانمان ته دلمان گاهی از بودن عزیزان دیگران  دلگیر می شود؟

همه ما می میریم اصلا قرار نبوده است بیاییم که بمانیم.اگر این طور بود که الان زمین جایی برای ما نداشت. من می میرم. بی بی هم می میرد شاید حتی من زودتر بمیرم چه کسی می داند یا حتی آنی که بودن بی بی روی زمین روی قلبش سنگینی می کند زودتر از بی بی بمیرد. چه کسی می داند؟ این همه کودک و جوانان ناگهانی از دست می روند کسی مگر فکرش را هم می کرد؟ مثلا من مگر تصور مرگت را می کردم آن هم این طور ناگهانی. یاد جمله خودت می افتم که  عمو در خواب شنیده بود: " من فرشته کوچک خدام نیومدم که بمونم" همین جمله را باور کنیم چقدر زندگی برایمان ساده می شود.

شاید کسی که اتفاقی واگویه های من با تو را می خواند بگوید خودت چه یا حتی خودت ایراد بگیری که می خواهی غم من را به دیگران تحمیل کنی ولی نه، من فقط ناشناس  و برای حفظ یادت و ثبت دلتنگیهای گاه و بیگاه و شاید تنبیه خواننده های احتمالی  می نویسم. به هیچ دوست و آشنایی نشانی وبلاگم را ندادم. بی نام هم می نویسم چون این طور راحت ترم. اگر هم آشنایی اتفاقی به این وبلاگ برسد اصلا خوشحال نمی شوم جار بزند.بی خیال!

 دوستدارت

"بابادی"

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

چند شب پیش بود بحث تو پیش آمد و "ماما" گفت: دلش برایت تنگ شده است. "دادا" گفت: سه سال شده تو را ندیده و خیلی دلش برایت تنگ شده است. در سکوت دلم برای دادا و بعد خودم سوخت و چشمانم نمناک شد. هیچ چیز نگفتم. صبح زود از خواب بیدار شدم و یادم آمد خواب تو را می دیدم.یعنی بیشتر از 3 سال و نیم بود یا خوابت را ندیده بودم یا اگر هم بوده پیش از بیداری یادم رفته است. سعی کردم  خوابم را به یاد بیاورم. فقط چهره ات با همان شکل و شمائل قدیم یادم آمد. هیچ حرفی نزدی. ماسک عجیبی را روی صورتت امتحان می کردم که نمی دانم از چه چیزی محافظتت کند. همین. با خودم گفتم شاید زهرا دلش برایم سوخته و خواسته بعد از این همه مدت دلداریم بدهد. این که همان شب به خواب دادا و ماما رفتی را نمی دانم!

دو سه شب بعدش اوایل خوابم بود. می شنیدم "دادا" برایت بی قراری می کند. شب قبلش هم وقت خواب بی دلیل گریه کرد. شاید دلش هوایت را کرده بود. "ماما" داشت آرومش می کرد که بابا می شنوه ناراحت میشه. دلش می خواست تو را ببیند. هر چه ماما می گفت بخواه در خوابش ببینی راضی نمی شد. می گفت: می خواهم واقعی واقعی زهرا را همینجا ببینم. دلم برایش تنگ شده. خدایت شنید تو هم لابد می دانی. چه می شود خواهش "دادا" برآورده شود. مثل عمه و خاله گه می گویند تو را دیده اند. واقعی واقعی. حتی خاله می گوید آن قدر واقعی بودی که دستش به ناخن یا انگشت پایت خورده است و حس لمس بدنی واقعی را داشته است. فقط لبخند زدی و انگار روی هوا در حرکتی از جلوش رد شدی. نمی دانم  واقعا خودت را در قالب مثالیت در بیداری آنها نشانشان داده ای یا نه  آنها در خلسه یا بین خواب و بیداری تو را دیده اند. چه می شود یک بار یک لحظه همین طوری دیدارت را نصیب  "دادا" کنی تا بودنت را بیشتر باور کند و بی قراری نکند. چیز زیادی که برای اهل آن دنیا نیست البته اگر خدا بخواهد!

 

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا
  • بابای زهرا

 

زهرای بابا سلام

 

بهم میگن بهش فکر نکن. زهرا رفته جاشم خوبه. می دونم.

ولی بابایی راستش اینه که خیلی وقتها بهت فکر نمی کنم.اصلا یادم میره دختری به اسم زهرا داشتم. یا حتی پسری و زنی هم دارم. چون گرفتار لحظات جاری زندگی هستم. گاهی به مساله ای فکر می کنم که ذهنمو مشغول کرده یا کاری که مشغول انجامش هستم. خوب رایج یک زندگی معمولی همینه.

ولی گاهی وسط همه این مشغله ها  حتی وقتی وسط یک جمعم ودر مورد یک موضوعی صحبت می کنیم که حتی به بچه ها و مرگ و...که به طریقی بهت ربط پیدا کنه هم ارتباطی نداره یک دفعه بی دلیل از درون خالی میشم. رقیق میشم و دلم هواتو می کنه و گاهی نم اشکی هم میاد. اونجا چه دلیلی می تونه داشته باشه جز این که خودت اومدی پیشم. خودت خواستی به یادت بیافتم و دلم برات بلرزه.

اون لحظاتو دوست دارم چون فکر می کنم واقعا واقعا پیشم هستی فقط نمی بینیمت!

همین.

  • بابای زهرا