زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

دیدار عمو

پنجشنبه, ۵ اسفند ۱۴۰۰، ۱۰:۳۴ ق.ظ

زهرای بابا سلام

 

از پسر عمو و زن عمو شنیدم باز سراغ عمو رفتی. به عمو زنگ زدم شاید وسط حرفهایش چیزی را لو بدهد ولی هیچ نگفت! راستش آن خوابهای اول عمو کمی مشکوک بودم که شاید عمو برای آرامش من این داستانها را را سر هم می کند ولی هم انطباق خوابهایش با مطالبی که در کتابهای مرتبط با مرگ خواندم من را مطمئن کرد که راست می گوید و هم آن که یک بار که خانه بی بی می آمدیم"ماما" بین راه آرزو کرد که پیش عمو بروی و کاش در سفر همراه ما باشی. غروب بود و اذان می دادند که نزدیکی خانه عمو ایستادم تا از مغازه خریدی بکنم. عمو هم هیچ از سفر و محل ما خبر نداشت. زن عمو می گفت: وقت اذان عمو نشسته بود قران می خواند که یک دفعه یک طوری شد و گفت: ا! زهرا اینجاست! و دقیقا همان لحظه ما نزدیکی سر کوچه ای بودیم که خانه عمو آنجا بود.

ظاهرا سر یک تپه قشنگ که به زیباییهای زیادی دید داشته است دختران یا زنان زیادی بوده اند و به سمت مشخصی می رفته اند. عمو در خوابش می نشیند و استراحت می کند که دختری بزرگ بدون حجاب سر ولی پوشیده با لباسی شاید بلند کنارش می نشیند و عمو تعجب می کند و می پرسد شما؟ و می گویی منم زهرا .بزرگ شدم منو نمی شناسی؟الان 23 سالمه! و با هم حرف می زنید و از قشنگیهای آنجا صحبت می کنید و حتی به عمو می گویی جای شما آنجا خالیست! و از قضا یکی دو روز بعد عمو به خاطر درمانهای اشتباهی و بی مورد کرونا دو بار تا لب مرگ می رود و به قول خودش دیگر نور سفید را می دیدم و دیگر هیچ که برگشتم. زن عمو هم از این جمله آخرت ترسیده بود و اظهار نارضایتی می کرد.

گفته بودی پیش "بابا آقایی" البته نه همه اوقات و الان نمی توانی با زنها یا دختران آنجایی که می روند بروی و عمو هم گفته بود خب برو و با دست اشاره کرده بود که گویا دیواری نامرئی را حس می کند که مانع رفتنت است و تو هم از من و ماما گله کردی که تا آنها برایم غصه بخوردند من نمی توانم از این دیوار رد بشوم.

بابا جان  نمی دانم دیگر چه بکنیم. ما که نمی خواهیم مانع رشد معنوی تو بشویم. برو هر جا که می خواهی. دیگر گاهی از تو یاد کردن یا غصه نداشتنت را خوردن حق بده که حق ما باشد. وقتی خدا تو را از ما گرفت یا به تعبیری ذخیره آخرت ما کرد و بعدش هم دیگر جایگزینی نمی دهد حق بده که با دیدن تنهایی "دادا" و این که چقدر حسرت "نوزادهای مردم" را می خورد و به تعبیر خودم گدایی محبت از بچه ها می کند ما هم غصه می خوریم. هر جا نگاه می کنیم بچه ها دست کم یک خواهر یا برادر دارند. هر جا سفر رفتیم "دادا" تک بود و به نوعی به زور خودش را به بقیه می چسباند و گرنه خواهر برادرها باهم بودند و توی ماشین هم "دادا" تنها هست.

یاد روزهای خوشش با تو می افتم که دو تایی کنار هم می نشستید و تازه هر وقت "دادا" می خوابید گیر می دادی که نباید بخوابد و با من بازی کند و نگاهم بکند.

دیوار نامرئی را هم باور دارم. یکی از دوستان "ماما" که دخترش را از دست داده است از همین دیوار گفته بود که بین او و فرزندش در یک باغ سرسبز بوده! یا پسر ناخلفی که تجربه نزدیک به مرگ داشته و پدرش را می بیند و وقتی اصرار به نزدیک شدن می بیند دیواری او را از پدرش جدا کرده است.

عمو و حرفهایش را باور دارم اما نمی دانم چرا و چطور این قدر به عمو متصل هستی؟ یا عمو به واسطه اصرار بر خلال خواری این قدر مستعد است یا وقتی نوجوان بود تصادف کرد او هم دچار مرحله نزدیک به مرگ شده یا تو را خیلی دوست داشت یا به خاطر آنکه اولین کسی بود که خبر از دست دادنت را او به او گفتم و بعدش صدای هق هق گریه هایش را فقط می شنیدم! نمی دانم  ولی گاهی به عمو غبطه می خورم. گفته بودی که عید هم به عمو سر خواهی زد مثل عید غدیر گذشته! و عیدی خواسته بودی. گفته بودی که هر  روز یا همیشه پیش من و "ماما" هستی  خواستی دل ما نشکند؟

  • بابای زهرا

جدایی

دختر بابا

دلتنگی

زهرا سادات

مرگ

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی