زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهرا سادات» ثبت شده است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زهرای بابا سلام

 

یک ماه دیگر هم گذشت.  عمو آرش 2 عکس از تو برایم فرستاد که با گوشی خودش گرفته بود. وقتی نگاه آن اندام ظریفت می کردم برای خودم پرسش شده بود که آیا واقعا من دختری به این شکل داشته ام و حالا نیست و باز هم به این راحتی تحمل می کنم؟(این پرسش همیشگیم شده است).گاهی اصلا باور نمی کنم به این راحتی از دستت داده ام و خیال می کنم مثلا رفته ای جایی با کسی و قرار است برگردی(می دانم که خیالی بیش نیست و قراری برای برگشت هم نیست).

 

خودت می دانی این روزها اوضاع چطور است.فکر کنم 2ماهی شده است نتوانسته ام بیایم سرخاکت و با این اوضاع راه را بسته اند و محله ماما هم نا امن است.مریض گرفتار دارد و برای دادا هم شده نباید بیایم هر چند نمی توانم هم بیایم به لطف کسانی که رعایت نکردند و باعث بستن راه شدند. طفلک دادا  این هفته سوم است که رنگ آسمان را نمی بیند و توی خانه کم نور و تیره و تار ما گرفتار شده است.دو هفته را تحمل کردیم به امید بهبود اوضاع اما به لطف کم خردانی هفته سوم و شاید هفته چهارم هم باید خانه نشین بشویم.شاید عید هم نتوانیم از خانه خارج بشویم چه برسد که دادا را ببریم که بعد یک سال هوایی تازه کند و دلتنگی هایش برطرف شود. شاید هم نه. مگر قرار است فقط من و ما رعایت کنیم وقتی آن وقت که باید رعایت می کردند نکردند و حالا ما به آتش آنها بسوزیم. نمی دانم باباجان اصلا چرا با اینها زندگی می کنم. ملت با شعوری که حداقلها را را رعایت نمی کنند و ادای  شعور همه جهان را در می آورند. راستش را بخواهی از همه چیز خسته شده ام. دیگر اینجا را نمی خواهم

 

فدای دل دادا بشوم که در تنهایی خانه گوشه گیر شده است و همه امیدش هست که تا دو هفته دیگر شاید بتواند نور آفتاب را ببیند و در حیاط خانه بی بی بازی کند البته اگر بگذارند!!!

عصبانیم بابا خیلی در حد نفرت آن قدر که تمام وجودم را خشمی بی نهایت از این افراد فرا می گیرد

 

تنهایی دادا من را یاد روزهایی می اندازد که از شدت آلودگی هوا  تو را توی خانه قرنطینه داشتیم به امید بهار و آفتاب و  هوای پاک بهاری و فرارسیدن اردیبهشت لعنتی که تو را از من گرفت.برایم همیشه پرسش است چرا من و ما باید همیشه تحمل کنیم.آنها که باید کاری بکنند چه غلطی می کنند؟

  • بابای زهرا

آرزوی دادا

۰۷
اسفند

زهرای بابا سلام


دیشب دلم بد جور هوایت را کرده بود.نمی دانم چرا ولی یک دفعه آن قدرحالم بد شد که گریه امانم را گرفته بود. وقت خواب جای خالیت را کنارم دست کشیدم و بالشتت را دیدم که بالای تخت بود.باورم نمی شد نزدیک به 2 سال است که نیستی و جایت کنارم خالی است و من هم با این نبودن کنار آمده ام! اینجا بود که دلم هوایت را کرد.خیلی دلم تو را خواست.خواستنی که هرگز پاسخی ندارد. با خودم گفتم:می گویند تو را از دست نداده ام بلکه خدا تو را برای روز سختی قیامت برایم نگه داشته است. یاد فلانی افتادم که می گویند پسرش به رغم همه ادعاهای خدا پیغمبری ناخلف شده است و در مقابلش ایستاده است.اگر چه فرزندش را دارد ولی او را ندارد ولی تو را می گویند من دارم چون خدا تو را نگه داشته است.پس اندازم شده ای.فکر کردم اگر بعد مرگم خدا نگذارد پیشم باشی چکنم؟ فکرش خیلی سخت بود که نه اینجا داشته باشمت و نه آنجا. در میان شدت غم و گریه بود که چشمانم را بسته بودم.لحظه ای انگار نوری شدید در تاریکی تابیده شود دیدم.مثل نور دو چراغ پرسوی ماشین در تاریکی.ولی چشمم! را اذیت نمی کرد.سایه روشنی از یک دختر بچه از کنار و جلو نور ظاهر شد انگار از تاریکی وارد نور می شد.در درونم صدایت زدم زهرا و ناگهان همه جا تاریک شد و رفت. شاید باید صبر می کردم خیالم فرصت تکمیل پیدا می کرد.شاید می توانستم ببینمت. شاید...


"دادا" دلش پیش توست باباجان. پریشب دخترخاله داشت بازی فال می گرفت. به "دادا" گفت: نیت کن برایت فال بگیرم و "دادا" معصومانه گفت: می خوام موبایل و تبلت داشته باشم و زهرا جون برگرده پیش من. طفلک نمی داند برگشتی در کار نیست. به دوستانش گفته خواهر من مرده ولی نمی داند مرگ یعنی چه. می گفت:خواب دیدم زهرا جون تصادف کرد بعد بابا بردش بیمارستان و همه بدنشو باندپیچی کردند و بعد زهرا جون برگشت پیش من و کلی با هم بازی کردیم.همه خواب و آرزویش برگشت توست. چطور حالیش کنم که برگشتی در کار نیست؟ حتی گذاشتم وقتی پرنده کوچکش مریض شد لحظه مردنش را ببیند و بدن سرد و منجمدش را هم بعد نشانش دادم و گفتم مرده است و دیگر زنده نمی شود اما گویا هنوز زود است یا شاید هم نمی خواهد باور کند و دوست دارد فکر کند هوز در آن بیمارستان کذایی هستی و بستری هستی تا روزی خوب شوی و برگردی!نمی دانم.

 

باباجان اولین باری که بعد رفتنت رفتیم قم دو آخوند مسن در بخش سوالات نشسته بودند که موی سر و رویشان کاملا سفید بود. بنری هم نزدیک اتاقشان بود که حدیثی از پیامبر بود که عقیقه مرگ را از بچه دور می کند یا چیزی شبیه آن.الان دقیق یادم نیست.خواستم بروم بپرسم چرا عقیقه مرگ را از زهرا دور نکرد؟ آخر سال 95 عجله داشتم هر طور شده عقیقه ات را انجام بدهم.بهمن ماه پر بارش را رفتم شهرستان و در روزهای اول اسفند بود که با همه ناز گله دار ها به خاطر فراونی بارش گوسفند مناسبی خریدم و نگذاشتم قصاب حتی از در خانه بی بی دور شود و همانجا حسابش را صاف کردم و بعد گذاشتم برود.
هم حوصله اش را نداشتم با کسی بحث کنم،هم به موی سفیدش رحم کردم که شاید در این بحث با او تندی بکنم و هم باور نداشتم بتواند جوابی قانع کننده بدهد. لابد نهایتش می گفت:دنیا عالم اسباب است و عقیقه یک نقش محافظت کننده در این دنیا داشته است و علل مختلف دیگری در جریان بوده است تا تو را از دست بدهم. مثل "حاجی" که می گفت"به فلان دلیل این اتفاق افتاده است" و وقتی گفتم آیا خون دختر من بهای خطای دیگری است؟! پاسخ داد"دنیا عالم اسباب است"!


نمی دانم بابا در این عالم حیرانی آدم درست و حسابی نیست گویا جوابی روشن برای هر کدام از این قضایا بدهد و فقط ذهن فلسفی و ادبیشان روشن می شود.گاهی از دست برخی عصبانی می شوم که اینها اصولا به چه دردی می خورند اینهایی که چشم برزخی دارند و سربالا نمی آورند که صورت گرگ و خوک من را نبینند و به عالم دیگر وصلند اما آرامشی نمی دهند یا دردی ازکسی دوا نمی کنند اما می گویند چون فلانی در این دنیا به خاطر دنیا فلان اسباب راحتی مردم را فراهم کرده است و فلان کار را کرده است سود مادیش هم پاداش عملش است و آن دنیا ثوابی نمی برد اما خودشان را نمی گویند که گیرم توانسته اند به عالم دیگر هم راهی پیدا کنند دیگران چه سودی از این پیشرفت معنی آنها می برند که حالا آن دنیا هم به پاس عبادات فردیشان ثواب و جایگاه ببرند؟ فعلا بر موجی از نوسانات فکری سوارم و بالا پایین می روم.خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند.


دلتنگت
"بابادی"

 

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا

 

زهرای بابا سلام

امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم

 

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

امشب شب چله بود و چه شبی شد امشب!

مثل همه مناسبتها دوست نداشتیم جایی باشیم اما انگار برایمان چیده شده بود که باشیم. خبر تعطیلی آلودگی هوا سبب شد  شبانه قصد سفر کنیم. امروز هم بیاییم و دیداری کنیم و فاتحه ای و دعایی.

 

امشب آقاجانت خوشحال بود که فرزندان و نوه هایش پیرامونش بودند. همه قسم تدارک دیده بود و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. وقت فال حافظ شد و به ترتیب بزرگی  هر کس فاتحه ای می خواند و نیتی می کرد. کلی اسباب شادی شده بود که حافظ کشف سر می کرد و برداشتهای خودمان را با هر غزل تطبیق می دادیم و مجلس می چرخید. مامان بزرگ از من خواست نیت کنم و فالی بگیرم. شاید می خواست فضا برای من و "ماما" عوض شود. بی هیچ نیت خاصی و البته با یاد تو حمد و فاتحه ای خواندم و از شوهر خاله خواستم کتاب را باز کند. تا شوهر خاله اولین بیت را خواند ناگاه لبخندها روی لبها خشکید و فضای سنگینی در محیط حاکم شد. چشمانم با یاد تو دریای اشک شد و تلاشم برای خنده مصنوعی باعث شد لب و دهانم حالت شکلک به خودش بگیرد. دائم اشکهایم را دور چشمانم می چرخاندم تا کسی حلقه زدن اشک را نبیند. سینه ام مثل قلب می تپید و سعی داشتم گریه بی صدایم را در درونم خفه کنم. قلبم فشرده شده بود ولی چاره ای نداشتم.  "ماما" سرش را پایین انداخته بود و بی صدا گریه می کرد.خاله ای که که این همه شیطنت می کرد لام تا کام حرف نمی زد.  همه غافلگیر شده بودیم. حتی بچه ها هم از شدت سکوت بزرگترها سکوت کرده بودند. 

 

حافظ حال دل ما را این طور بیان کرده بود:


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت


شوهر خاله نتوانست  تا آخر غزل را بخواند .بغض کرده بود و چشمانش پر اشک شده بود. مامان بزرگ که انتظارش را نداشت مبهوت مانده بود. انتظار داشت فالی فرحبخش برای من و "ماما" بیاید تا دستاویزی باشد برای تشویق دخترش به شاد بودن!


شرح فال که تقریبا بی ربط بود و مزه پرانی های  گاه و بیگاه بالاخره جو را تغییر داد و برگشتیم به مسیر قبلی اما قلبم بود که از شدت یاد تو فشرده می شد. بعد مجلس صحبتهایم با شوهر خاله از آنچه این روزها به دنبالشم باعث شد اندکی بهبود بیابم اما باعث نشد تا الان که ساعت از 3 و نیم گذشته است اشک غمت از نوک دماغم  به پایین نچکد.

آخر دخترکم این چه بازیست که با ما شروع کرده ای؟پیش از رفتنت در وادی دیگری بودیم  و الان ...به نظرم خوب دیاری است اینی که الان در آن می چرخیم. چه خوب است از روزمرگی عموم مردم این روزها خارج شده ایم و به سمت وادی حیرانی حرکت می کنیم.باشد که روزی در وادی یقین تو را ملاقات کنیم. همیشه به"ماما" می گفتم :زهرا بزرگ شود مدیر خوبی می شود و الان می بینم تو و صد البته با یاری خدا ما را مدیریت می کنی و می  کشانی به آنجایی که باید باشیم.کجایش را دقیقا نمی دانم اما می دانم که می دانی چون الان احاطه بر علومی داری که من خاک نشین حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم.الان تو زهرا کوچولوی  نازگل بابا نیستی که حتی نمی توانست حرف بزند. الان خانمی شده ای که معرفتی پیدا کرده ای که بزرگان این جهان هم ندارندش!


عزیزکم حالا که این قدر دلمان را خوب می لرزانی اندکی واسطه شو تا خدایمان بگذارد  اندکی تو را ببینیم ولو در خواب

دوستدار بی قرارت
"بابادی"

  • بابای زهرا

بی قراری

۱۷
آذر

زهرای بابا سلام

 

یک شب همان شبهای اول رفتنت ناراحت بودم که آیا می تونستم جلو اتفاق رو بگیرم و کوتاهی کردم یا کار خدا بود و فقط قرار بود شاهد ماجرا باشم

این آیه اومد

یونس 107

وَإِن یَمْسَسْکَ اللَّـهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ﴿١٠٧﴾

و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته می‌رساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان.

 

ظاهرقضیه این بود که خدا به روشنی میگه کار خودش بوده و کاری هم از دستم بر نمیومده ولی چه کنم که با هر بار دلتنگی دوباره اما و اگرها به ذهنم ریزش می کنند و باز خودم را سرزنش می کنم که تو آنجا چکاره بودی؟

نمی دانم! مرگ است و هزاران ناگفته نهفته!کسی چه می داند چه خبر است. اندکی مطالعه کردم در مورد تجربیات نزدیک به مرگ. فکر می کنم شاید آن لحظه که بغلت کرده بودم و داد میزدم و صدایت می کردم  بالای سرم بودی و می گفتی: بابا من اینجام.سالمم. شاید می خواستی بهم آرامش بدی و یا شاید هم به سوی آن نوری که می گویند عشق بی پایان است پر کشیده ای و رفته ای. نمی دانم.

 

بابا جان دوشب پیش باز بی خوابی به سرم زد و به تو فکر کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم که تو از اولش هم مال من نبودی. در کنارم بودم. آمدی زندگی خودت را کردی و وقت رفتنت هم که شد رفتی. مهم نیست چقدر من و دیگران دلبسته تو بودیم.مهم این است که تو در این دنیا در طول ما بودی و ما به اشتباه فکر می کردیم مال ما هستی.مایی که حتی خودمان هم مال خودمان نیستیم. خدا مقرر کرده بود که دیگر نباشی چون از نظر او کارت را در اینجا به انجام رسانده بودی یا شاید با رفتنت کارهایی قرار بود اتفاق بیافتد. نمی دانم بابا جان این دنیا عالم حیرانی است.

 

با همه این حرفها و دلخوشیها که الان جایت خوب است خوبتر از همه ما. در عشق بی نهایت الهی وجودت غوطه ور است و اگر ناراحتی داشته باشی ناشی از بی قراری ها و ناراحتی های ماست باز  هم دلمان برایت تنگ می شود  برای آن شیرین کاریهایت برای آن لحظات خوش با تو بودن و تو را داشتن. جنس ناراحتی من دیگر چرایی از دست دادن تو نیست دلتنگی و بی قراری لحظات با تو بودن است. می دانم شاد هستی.شاد باش و بی قراریهای ما را ببخش.

 

دلتنگت 

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

عمو می گفت فردای روز عید غدیر باز خواب دید. تو رو دیده بود تو یک دشت زیبای سرسبز پر از ساختمانهای زیبا شبیه قصر. همه آدمهای اونجا سالم بودند و نقص و ناراحتیی توشون مشاهده نمی شد. تو اونجا بدوبدو می کردی و باز همون زوج سفید پوش دنبالت بودند و به شدت مراقبت بودند. عمو می گفت آخر خوابش تو داد زدی که "من فرشته کوچک خدام. نیومدم که بمونم".

زن عمو می گفت: عمو که پا شد می گفت اگه اون دنیا این قدر قشنگه من می خوام همین الان بمیرم.

 

فرداشم عمو خوابتو دیده بود می گفت عصبانی بودی و می گفتی من با شما و بابا قهرم. پرسیدم چرا؟ گفتی:چرا زود قضاوت می کنید. مامان می دونه.

نه من نه عمو نه مامان نفهمیدیم ماجرا چی بوده.هیچ چیز یادمون نیومد. این ماجرا رو خیلی سربسته گفتی بابا. هنوز برای ما معماست.

 

عاشقت

"بابادی"

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

یک شنبه این هفته از چشم پزشک نوبت داشتم. حدود ظهر بود رفتم گفتند بستری شده است نمی آید. پس فردایش  می رفتم جلسه ای که در محل کار بود داشتند تشییع جنازه اش می کردند از همان جایی که تو را بی سر و صدا تحویل گرفته بودم.همکارانش داشتند برای نماز جمع می شدند اما دیدم نمی توانم بایستم. لحظات سنگین آن روزها قلبم را فشار می داد. فاتحه ای فرستادم و رفتم.

فردایش دوباره نوبت داشتم. دیدم زیادی شلوغ است و باز باید در نوبت دهی دوباره بایستم عصبانی شدم و داشتم می رفتم که زنی وارد شد. عکس دکتر مرحوم روی میز بود. با تعجب ایستاد و با تکرار می گفت: " ا! اینو من می شناسم.ا! این مرده. ا! این مرده کی مرد؟"

خواستم بروم بگویم  بنده خدا این عزیز حدود 60 سال عمر کرد و حالا سر یک نمونه برداری بافتی خونش آلوده شد و درگذشت. گویا مرگ را در نزدیکانت حس نکرده ای. زهرای من هنوز 2 سالش نشده بود که فرشته مرگ در کمینش نشست تا بالاخره پایش به زمین برسد و همان لحظه ای ماموری بیاید به شکل راننده و ساقه نازک نهال زندگیش را در جا بشکند. آن قدر سریع که حتی فرصت صدا و گریه ای پیدا نکند. خواستم بگویم عزیزت را در بغل گرفته ای که همان لحظه جلو چشمانت جان داده باشد و خونش پیراهنت را رنگین کرده باشد؟

خواستم بگویم:از کجا می دانی خودت از همین جا زنده بیرون می روی یا بار دیگری فرصت خواهی کرد که به اینجا بیایی؟"

اصلا مگر مرگ یک آدم این قدر تعجب دارد.الان هستیم الان هم نیستیم. آنی تفاوت بودن و نبودن است در این دنیا.

بی خیال شدم چون مردم دوست ندارند در مورد مرگشان بشنوند. شاید ناراحت می شد و تلنگرم را با قیل و قال پاسخ می داد. رو برگرداندم و رفتم. جدا چرا مردم فکر می کنند مرگ برای دیگری است؟چه با اطمینان برنامه می چینند و برای دیدن ازدواج نوه و نبیره و ندیده برنامه می چینند؟از کجا می دانند شاید خودشان باشند و آن عزیزشان نباشد و برعکس؟ طوری می گویند فردا می رویم فلان کار را می کنیم انگار که خدا قول داده مرگی برایشان نباشد؟ نمی دانند شاید پایشان تا لحظاتی دیگر به آستانه در خانه شان هم نرسد چه برسد به اجرای مواعید و برنامه ها!

"ماما" همیشه می گوید فکر می کردم بچه ام فقط 5 دقیقه با دایی اش می رود حیاط ساختمان و برمی گردد ولی هرگز به این خانه برنگشت حتی جنازه اش! و چه تلنگری است برای کسانی که  دل عبرت پذیری داشته باشند.

امروز در کانال اداری  اقوامشان اعلامیه خاکسپاری  و ترحیمش را زده بودند.چه ابلهانه

"همسر خانم... پدر آقای مهندس و آقای دکتر ... و خانم دکتر... و پدر همسر دکتر... و دکتر... و دکتر..."

اصلا یادشان رفته است دارند همین الان ترحیم یک دکتر را می گیرند کسی که هنوز قرار بود سالها طبابت کند.برای خودش استاد دانشگاه بود و برو بیایی داشت.الان کجاست؟

این همه تفاخر به دکتر مهندس و القاب و عناوین به چه کار می آید؟آن دنیا دیگر کسی دکتر صدایت نمی کند دیگر ارباب و فرمانده و ریس و استاد و... نیستی نمی دانم با این همه هشدار روشن چرا آدم نمی شویم!

بابایی! دو روزی است "دادا" مریض است و تب شدید دارد.نمی دانم چه شده است ولی دلم شدیدا گرفته است.سریع و بی بهانه بغض می کنم.هر چه هست بی ارتباط با خاطرات تو و دادا نیست.دوست دارم بروم یک گوشه و بلند بلند گریه کنم تنهای تنها.آرام نمی شوم با هیچ منطق عقلی و دینی و...دلم تو را می خواهد. هر چه  هست دلتنگی است و با دل تنگ نمی شود کاری کرد!

دلتنگت

بابادی

  • بابای زهرا

خواب عمیق

۳۰
مهر

  • بابای زهرا

چهارمین خواب

۲۷
ارديبهشت

زهرا جان سلام



بابا جان نمی دانم این خوابها چه معنی دارد و چرا دیگران باید آن را ببینند و چه حکمتی در آن است. تلاش اندکی هم کردم فرد مطمئن و واردی پیدا کنم ولی نشد.

هفته اول و دوم پس از خاکسپاریت بود که دختر عموی مامان تو را خواب دیده بود. من هم از دیگران شنیدم. گفته بود:


"سه زن بودند. یکی که زهرا را بغل کرده بود سرتاپا سفید پوشیده بود. کنار مزار شهدای محل ایستاده بودند. حرف نمی زدند.من منظورشان را در خواب حس می کردم. دو تا دختر عمو(یا دختر عمه) دیگر هم با من بودند. به ما اشاره می کردند بیایید زهرا را ببوسید. آنها رفتند ولی من جرات نمی کردم تا این که جلو رفتم و بوسیدمش. زهرا توی کفن بود همان طور که از تابوت در آوردندش و توی خانه بابابزرگش چرخاندش. صورتش باز بود.زنی که زهرا را بغل کرده بود به مزار شهدا اشاره می کرد انگار که می خواست بگوید چرا اینجا دفنش نکردید. از خواب که بیدار شدم این احساس را داشتم که صورت واقعی و جسمش را در خواب بوسیده ام ".


شاید بگویی چرا اینها را مرور می کنی. اگر قرار بود چیزی بفهمی در لابه لای همه خوابها و آیه های قران که برایت آمد باید می فهمیدی. نمی دانم باباجان. شاید بعضی چیزها را فهمیدم بعضی را هم نه ولی اصلش این است که دلم برایت خیلی تنگ شده. پذیرفته ام که رفته ای و راضیم ولی  دلتنگی کار دل است و کاری نمی شود کرد. دلم می خواهد از تو بگویم و بنویسم حتی اگر در مدار تکرار قرار بگیرد. برایم شیرین است. نمی خواهم بگذارم همان طور که دنیا ما را به نبودنت عادت داد یادت را هم از دلم ببرد.

همین!
  • بابای زهرا