زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

مرگ چقدر نزدیک است

جمعه, ۲۴ آبان ۱۳۹۸، ۰۱:۲۷ ق.ظ

زهرای بابا سلام

یک شنبه این هفته از چشم پزشک نوبت داشتم. حدود ظهر بود رفتم گفتند بستری شده است نمی آید. پس فردایش  می رفتم جلسه ای که در محل کار بود داشتند تشییع جنازه اش می کردند از همان جایی که تو را بی سر و صدا تحویل گرفته بودم.همکارانش داشتند برای نماز جمع می شدند اما دیدم نمی توانم بایستم. لحظات سنگین آن روزها قلبم را فشار می داد. فاتحه ای فرستادم و رفتم.

فردایش دوباره نوبت داشتم. دیدم زیادی شلوغ است و باز باید در نوبت دهی دوباره بایستم عصبانی شدم و داشتم می رفتم که زنی وارد شد. عکس دکتر مرحوم روی میز بود. با تعجب ایستاد و با تکرار می گفت: " ا! اینو من می شناسم.ا! این مرده. ا! این مرده کی مرد؟"

خواستم بروم بگویم  بنده خدا این عزیز حدود 60 سال عمر کرد و حالا سر یک نمونه برداری بافتی خونش آلوده شد و درگذشت. گویا مرگ را در نزدیکانت حس نکرده ای. زهرای من هنوز 2 سالش نشده بود که فرشته مرگ در کمینش نشست تا بالاخره پایش به زمین برسد و همان لحظه ای ماموری بیاید به شکل راننده و ساقه نازک نهال زندگیش را در جا بشکند. آن قدر سریع که حتی فرصت صدا و گریه ای پیدا نکند. خواستم بگویم عزیزت را در بغل گرفته ای که همان لحظه جلو چشمانت جان داده باشد و خونش پیراهنت را رنگین کرده باشد؟

خواستم بگویم:از کجا می دانی خودت از همین جا زنده بیرون می روی یا بار دیگری فرصت خواهی کرد که به اینجا بیایی؟"

اصلا مگر مرگ یک آدم این قدر تعجب دارد.الان هستیم الان هم نیستیم. آنی تفاوت بودن و نبودن است در این دنیا.

بی خیال شدم چون مردم دوست ندارند در مورد مرگشان بشنوند. شاید ناراحت می شد و تلنگرم را با قیل و قال پاسخ می داد. رو برگرداندم و رفتم. جدا چرا مردم فکر می کنند مرگ برای دیگری است؟چه با اطمینان برنامه می چینند و برای دیدن ازدواج نوه و نبیره و ندیده برنامه می چینند؟از کجا می دانند شاید خودشان باشند و آن عزیزشان نباشد و برعکس؟ طوری می گویند فردا می رویم فلان کار را می کنیم انگار که خدا قول داده مرگی برایشان نباشد؟ نمی دانند شاید پایشان تا لحظاتی دیگر به آستانه در خانه شان هم نرسد چه برسد به اجرای مواعید و برنامه ها!

"ماما" همیشه می گوید فکر می کردم بچه ام فقط 5 دقیقه با دایی اش می رود حیاط ساختمان و برمی گردد ولی هرگز به این خانه برنگشت حتی جنازه اش! و چه تلنگری است برای کسانی که  دل عبرت پذیری داشته باشند.

امروز در کانال اداری  اقوامشان اعلامیه خاکسپاری  و ترحیمش را زده بودند.چه ابلهانه

"همسر خانم... پدر آقای مهندس و آقای دکتر ... و خانم دکتر... و پدر همسر دکتر... و دکتر... و دکتر..."

اصلا یادشان رفته است دارند همین الان ترحیم یک دکتر را می گیرند کسی که هنوز قرار بود سالها طبابت کند.برای خودش استاد دانشگاه بود و برو بیایی داشت.الان کجاست؟

این همه تفاخر به دکتر مهندس و القاب و عناوین به چه کار می آید؟آن دنیا دیگر کسی دکتر صدایت نمی کند دیگر ارباب و فرمانده و ریس و استاد و... نیستی نمی دانم با این همه هشدار روشن چرا آدم نمی شویم!

بابایی! دو روزی است "دادا" مریض است و تب شدید دارد.نمی دانم چه شده است ولی دلم شدیدا گرفته است.سریع و بی بهانه بغض می کنم.هر چه هست بی ارتباط با خاطرات تو و دادا نیست.دوست دارم بروم یک گوشه و بلند بلند گریه کنم تنهای تنها.آرام نمی شوم با هیچ منطق عقلی و دینی و...دلم تو را می خواهد. هر چه  هست دلتنگی است و با دل تنگ نمی شود کاری کرد!

دلتنگت

بابادی

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • ۹۸/۰۸/۲۴
  • ۱۰۹ نمایش
  • بابای زهرا

القاب و عناوین

دکتر

زهرا سادات

مرگ

ناگهانی

نظرات (۱)

جواب خدا ب نامه ی شما شاید این باشه:

یادت رفته لحظه ای ک می فرستادمت دنیا چی بهت گفتم؟؟؟

گفتم: جایی ک سفر میکنی فقط برای تماشاست. مبادا بخاطر از دست دادن چیزی دلخور شوی؟ مبادا غصه بر دلت نشیند؟ مبادا لبخندهایت کمرنگ شود؟ دلم می گیرد اگر چیزی را بیشتر از من دوست داشته باشی، آنوقت است ک از دستش خواهی داد

من همه ی دنیا را بخاطر تو آفریدم و تورا بخاطر خودم. 

اگر می توانستم، اگر میشد، اگر اذیت نمیشدی، چشمهایت را می بستم تا چیزی را ک سهم تو نیست نبینی و نخواهی و دل نبندی.... اما نمی شود. تو می بایست با چشمی باز و با دلی پر از خواهش و تمنا و با حافظه ای کوتاه ک تمام سفارشاتم را ب فراموشی می سپارد، قدم ب جایی گذاری ک نامش دنیاست

در شادترین روزهایت و در غمناک ترین شبهایت، تنها منم ک کنار توام، از همه ب تو نزدیکترم.

نگرانتم و دلتنگ.... نه ک ب تو نیازی داشته باشم، نه، قصه ی من قصه ی نیاز نیست، قصه ی اشتیاق است و عشقی بی انتها ک اگر این حجم از عشق نبود، هرگز ب رنجِ "بودن" ، دچارت نمی ساختم

شرمنده اگر دنیایت آنگونه ک می خواستی نبود.

رها کن گاهی، مثل باران ک رها می کند آسمان را. و ب من بسپار هرآنچه را ک در راه این سفر بر شانه های نحیفت سنگینی می کند....

ب من اعتماد کن گاهی. هرگز در طول این سفر، چیزی را ب ناحق از دست نخواهی داد و چیزی را هم ب ناحق ب دست نخواهی آورد. 

صفت "غیوریت" مرا بیشتر از هرچیزی بخاطر داشته باش. و مرا بیشتر از هرکسی دوست داشته باش. حتی بیشتر از زهراسادات جان. آنگاه است ک ب دستش خواهی آورد.... مثل ابراهیم، قربانی کن اسماعیلِ درونت را.....

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی