زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۹۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهرا سادات» ثبت شده است

سومین خواب

۲۴
ارديبهشت

زهرا جان سلام


هنوز چهلمت نشده بود که با عمو صحبت می کردم. عمو می گفت:


" حول و حوش 4 صبح دمدمای اذان صبح بود که خواب می دیدم در یک خانه بزرگ هستم. دور تا دور خانه زنها نشسته بودند و یک خانم با چادر و پوشش تمام سفید چهار زانو نشسته بود. من هم دم در ایستاده بودم. زهرا روی پای آن خانم نشسته بود و پشتش را به سینه او تکیه داده بود. با دستم به زهرا اشاره می کردم که بیاید پیشم ولی زهرا با تکان دادن سرش به من می گفت : نه نمیام."


نمی دانم چه حکمتی است در همه این  وقایع، چه رفتنت چه خواب دیدن دیگران و چه خواب ندیدن من بعد یک سال. هر چه هست  راضیم. یعنی چاره ای جز رضا نیست. تا یادم نرفته بگویم شب اول یا دومی که شمال بودیم بعد خاکسپاریت خوابت را دیدم درست قبل بیدار شدن. دیدم آرامگاه محلیم و تو با آخرین لباست تاتی کنان پشت به من از روی یک گور سفید بالا رفتی و راه می رفتی که بیدار شدم. انگار من جز محیط نبودم و از فضایی بیرونی نگاهت می کردم. همین دیگر هیچ چیز یادم نیست. شاید به خوابم آمده باشی ولی من تا این لحظه هیچ چیز یادم نمی آید که خوابت را دیده باشم.


با همه این حرفها اگر چه دلم برایت خیلی تنگ می شود. اگر چه یاد لحظه رفتنت دلم را می سوزاند ولی باز هم راضیم. چه کسی از حکمت رفتنت با خبر است. شاید  من یا مامان می مردیم و تو می ماندی و زیر ظلم و ستم این مردم قرار می گرفتی. کسی چه می داند؟ پامال شدن کودک یتیم چقدر سخت است وقتی که از همه طرف مورد ستم است و دادرسی ندارد چه از جانب نامادری ناپدری یا حتی بستگانی مثل عمه عمه خاله دایی...گاهی که به اینها فکر می کنم یا این که می بودی و بیمار می شدی و من شاهد زجرکشیدنت می بودم درست مثل 3-4 روز قبل از رفتنت که مریض شده بودی و کاری از دستم بر نمی آمد. خودخواهی نبود به خاطر دل خودم بخواهم که تو باشی و زجر بکشی. چه می دانم شاید بدتر از اینها در انتظارت می بود اگر می ماندی و می بودی.


راضیم و خوشحالم که تا بودی کسی جرات نکرد حتی "اهی" به تو بگوید و سرانگشتی به سویت دراز کند. خوشحالم که روی چشمانمان بزرگت کردیم و در اوج و به ناگاه رفتی تا ظلم و جوری از این دنیا ببینی.


اگر چه سخت بی قرارتم ولی راضیم.


عاشقت

"بابادی"

  • بابای زهرا

دومین خواب

۲۲
ارديبهشت

زهرا جان سلام


پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.


عرفان می گفت:


"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خواب را تا صبح در مسیر تهران دیدم."


وقتی عکس "آقا" پدربزرگ یا به عبارتی"باباآقایت" را نشانش دادم گفت: با اطمینان نمی تونم بگم ولی خیلی شبیهش بود.


باباجان کاش همینی باشه که فکر می کنم. نه عمو نه عرفان هم  را دیده بودند و نه پیش هم بودند. دو روز متفاوت خواب دیدند و از خواب هم بی خبر بودند. حدس می زنم خواستی خبر بدی که کجا و در چه حالی هستی.


هنوز که هنوزه با علم به حال تو حال ما هنوز خرابه. نه به خاطر این که نگران جایگاهت هستیم به خاطر این که دلتنگت هستیم. خدا طوری مهرت تو دل ما جا کرد که بعد یک سال با کوچکتریم اشاره ای اشکمون سرازیر میشه.


" بی بی" زنگ زده بود تسلی دلم بشه تو سالگرد رفتنت ولی آخرش گفت: "یکی می خواد بیشتر از همه به خود من تسلیت بگه به خاطر زهرا".


نمی دانم!


==============================

خانه شوهر خاله مامان زهرا باغ سرای بزرگی است که روبروی خانه پدربزرگ زهراست.

  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام   اینجا احتمالا فردای روز تولدت 12 شهریوره. مامان برات تولد می خونه و دست می زنی ولی بیشتر به فکر لثه هاتی که می خاره و بادکنک گاز می گیری. اولین و آخرین جشن تولدت کسی نبود که جشنی بگیریم و خودت هم زیاد خواب آلود بودی.حسرت جشن تولد دوسالگیت رو خدا برای همیشه روی دلمون گذاشت.نشد که بمونی و هر سال با یادآوری بودنت خوشحالی کنیم.دیگه هر چی هست غم رفتنته.همین و بس.
  • بابای زهرا
زهرا جان سلامبابایی اینم فیلمی که داشتی به عروسکت  "جیجی" می دادی و بعدش می خواستی پوشکشو عوض کنی. خودت شیر می خوردی و داشتیم با "ماما" برنامه می ریختیم که چطور از شیر بگیریمت که آسیب نبینی که خدا امان نداد و برای همیشه از شیرت گرفت. برای همیشه!
  • بابای زهرا

چهار ماه گذشت

۱۹
شهریور
زهرای بابا سلامدختر نازم دیروز  چهار ماه گذشت از پرکشیدنت. چه زود باز هجدهم یک ماه دیگر آمد و ما تو را در کنارمان نداشتیم.  چه ساده به زبان می آید چهار ماه در حالی که هر روز روز اشک و ماتم ماست. هر لحظه چشمانمان هوای گریه دارد و هوای قلبمان طوفانی است. در عجبم که چطور توانستم طاقت بیاورم. این همه بی عاری!بابا جان! نگو که پیش خدایی و آنجا خیلی خوش می گذرد.آخر مگر ما دل نداشتیم. کاش بابا به قربان آن دست و پای کوچکت می رفت و سرش له می شد اما سر ناز تو نازنین دخترم این طور نمی شد. همه خانه را فرش کردیم که مبادا زمین بخوری و سرت طوری بشود اما خدا با ما چه کرد!در غیر باورترین شرایط  تو را از ما گرفت آن هم با ضریه یک ماشین و کوبیده شدن سرت به زمین و عبور بیرحمانه ماشین از روی سرت. آخر کجا باورمان می شد قرار است سرنوشتت این گونه باشدبابا جان! دلم از تو خالی می شود هر بار که یادت هجوم می آورد. انگار با قاشق از تو آن را بتراشند و فقط دیواره ای بماند که هر لحظه ممکن است از هم بپاشد. دیگر نایی حتی برای بلند شدن هم نمی ماند. نمی دانم این مصیبت بلا بود یا آزمایش هر چه بود و هست سخت است سخت تر از حد تصورچهار ماه گذشت بی خنده هایت، بی تو، با این غم بزرگ چه کنمسوگوارتبابادی
  • بابای زهرا

خاطرات

۲۵
تیر
یکی بیایدخاطراتم راقانع کند                                  که او دیگر رفته                                                                                  دلم حرف مرا باور ندارد
  • بابای زهرا

حاجت

۲۲
تیر
زهرای بابا سلام  امروز 67 روز گذشته است که از پیش ما رفته ای اما هر روز که می گذرد درد نبودنت گزنده تر و سخت تر می شود. دیروز و امروز هم آمدیم پیشت ولی چه فایده. لذت بودن هر لحظه ات کجا و حسرت نالیدن بر سر خاکی که در آن آرمیده ای کجا!بابا جان وقتی فیلم و عکس هایت را می بینم لحظه ای  نشئه شادی با تو بودن می شوم و یادم می رود که چه داغ عظیمی بر دلم نشسته است. اما وقتی دوباره متوجه پیرامونم می شوم یاد و احساس نبودنت از همه طرف  هجومی می آورد دردناک. کمی ادیب باشم دردش مثل این است که دشمنان احاطه کرده باشند مرا و به یک آن از همه طرف شمشیر شان را فرود بیاورندای دادبابایی گلم نمی دانم چقدر این حرفها درست است ولی گویا معصومیت تو سبب لطف خدا به مردمی می شود که آن را دستاویز حاجت خواهی از خدا می کنند. همیشه نسبت به این حرفها بدبین بودم و همیشه به مادربزرگت می گفتم اینها امامزاده زنده  چرا این قدر  دنبال این قبرهای  بی سند و مشکوک هستید. چه شوخی بدی. حالا زهرا سادات من در این محل به خاک سپرده شده و شده امامزاده!کاش هرگز هرگز این حرفها را نمی زدم و مردم به همان قبرهای منتسب دلخوش بودند.بابایی ما بیشتر از هر کس دیگری حاجتمندیم. فرشته پاک من. پاکتر از هر امامزاده ای.حاجت ما برگشت تو است. نمی دانم درک می کنی یا نه ولی پرواز ابدی تو برایمان خیلی سخت است. هنوز با غمت کنار نیامده ایم هیچ هر لحظه خشم و نا امیدی من از این خسارت ابدی بیشتر می شود. چه لزومی بود که خدا تو را از ما بگیرد و  دیگران به باور تو از خدا حاجت بگیرند.  می گویند زنی نزدیک به طلاق به نیم روزی از حاجت خواهی مادرش به خانه صلح برگشته است و غریبی تنها  که ظلمی بر او رفته به  روزی ظالمش رسوا شده و دست شکسته از محل سو استفاده اش اخراج شده. دیگری که حاجت گرفته نگفته ولی   به دیدارت می آید . دیگری ناشناس پارچه سبزی به دور سنگت دوخته و روی آن کشیده. دیگری هر غروب برایت گل می آورد... ولی چه فایده بابا جان ما تو را می خواهیمحاجتمند توایمکسی هست حاجت ما را برآورده کند
  • بابای زهرا
زهرای بابادختر بابانازگل بابادلبر بابا سلامیادش به خیر چقدر این طوری نازت می کردم و قربون صدقه ات می رفتم. چقدر من بی عارم  که زنده ام و تو زیر خاکی. کاش پیشم بودی و زندگی ما رو رونق و صفا می دادی!درست الان صبح دوشنبه 18 تیرماه دوماه (63 روز) است که از بین ما رفتی و پر کشیدی انگار نه انگار مال این خاک و زمین بودی. بابا جان  چه شبهایی که می خواستم جدا از تو بخوابم اما با ملاحت میامدی و مجبورم می کردی که بلند بشم بیام پیشت بخوابم و تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی چون جا تنگ می شدی و خوب نمی تونستی غلت بزنی. بابایی تو یک شب بدون من نمی خوابیدی چه شد که این طور  غریبی کردی و برای همیشه در عمق آن گور تاریک خوابیدی؟ نه قطعا خودت اونجا نیستی و اون بدن و خاکی که توش خوابیدی فقط نشونه ای از حضورته و چه بی خیالم من که این همه روز رو بی تو تونستم سر کنم و هنوز روی خاک ایستاده ام. نمی دونم چطور شد اون روز شوم  تونستم بیام تو سردخونه و بالای سرت بشینم و ببوسمت و اشک بریزم و مویه کنم و سر نازتو لمس کنم. سری که همیشه موهاشو من شونه می کردم و گره موهاشو باز می  کردم ولی الان خون آلود و به هم چسبیده بود. ولی بابایی همونجا کمرم شکست.باورم شد که دخترم زهرای نازم برای همیشه از پیشم رفته. وقتی که بوسیدمت سرد سرد بودی بابا . چقدر شاد بودم وقتهایی که می بوسیدم و می بوییدمت. گل زندگی من بودی.بابایی سردی سردخونه همه گرمای  تنت رو برده بود. چهره زجر کشیده و خون آلودت مظلومیتی داشت که کبابم می کرد. همیشه به مادرت می گفتم:چقدر خوبه که معمولا پدر مادرها زودتر از بچه هاشون می میرن و همیشه به خدا  می گفتم: خداجان من تو امتحان فرزند مردودم.لطفا امتحانم نکن چون نتیجه اش پیشاپیش مشخصه. من مردودم.  ولی خدا هر دوتاشو انجام داد مرگ فرزند رو نشونم داد و باهاش امتحانم کرد و چه بد امتحانی بود! به قول عمو امیر مگه تو تعیین می کنی خدا چکار بکنه!بابا جان این شبهای بی من چطور گذشت؟ برای من که سخت بود .شب اولی که بی تو سر شد باورم نمیشه واقعا حال و شعورم سرجاش بود که تونستم طاقت بیارم تو تنها توی طبقه سردخونه باشی و من کنارت نباشم و راحت! بخوابمبابا جان این شبهای تنها در خاک خوابیدن چطور بود؟ ما که شبی بی اشک و آه نداشته ایم و بالشتت به نشانه حضورت کنارمان بوده است و با گریه و دلتنگی به خواب رفته ایم و تو گویا سری به ما نزدی. نمی دانم شایدم هم پیش ما بودی ولی چرا به خوابمان نیامدی؟ همیشه انگار با این رویا به خواب رفتیم که جایی هستی و قرار است برگردی.63 شب فراق تو را گذراندیم و مجبوریم به قبول  واقعیت که دیگر برنخواهی گشت. دعا می کنم و تو هم پیش خدا دعا کن خدا دست کم با دادن یک دختر درست عین خودت با همه شکل و شمایل و اخلاق و رفتار خودت انگار که مجسم زهرای  من باشد دل ما را آرام کند و شادی رفته را به خانه مان برگرداند.الهی آمین. دعا کن بابا جانبابایی احساس کسی را دارم که ابتدای راهی ایستاده است و مسافری دارد در راه که به سمت مقصدی می رود و هر لحظه دورتر و دورتر می شود محو می شود در غبار فاصله. اما نه نمی گذارم فراموشی دنیا و روزمرگی آن تو را از یادم ببرد. همیشه در قلب و یادمی و خاطرات شیرین بودنت زنده استدوستت دارم بابایی
  • بابای زهرا
زهرا جان سلام"بابادی" امروز  رفتیم باغ پرندگان تا "داداشی" هوایی بخورد و "گلی" و علی هم چرخی بزنند. همه حواس مامانی به تو بود و نیستی که ببینی. پارسال که رفتیم مامانی نیومد چون تو کوچک بودی و تازه یکسالت شده بود. نمی خواست توی گرما بیایی بیرون و اذیت بشی. ترجیح داد خونه بمونه و همگی بیاییم اینجا بگردیم ولی تو خوب باشی. امروز دیدم که چه مامانهایی اومده بودند و بچه های کوچک و حتی کوچکتر از تو رو آورده بودند گردش اونم تو این گرمای تیر ماه. تو آفتاب  بچه ها سرخ شده بودند و مادراشون فقط دست و پاشونو خیس می کردند .دیگه نمی خواستند از تفریحشون بگذرند. مامان  این همه از خودگذشتگی کرد که بچه هاش یک لحظه اذیت نشن ولی خدا چه جوری داغ تو رو رو دلش گذاشت. نمی دونم خدا با این مادر چه جور می خواد حساب کنه وقتی زحمتهایی که برات کشید رو مرور می کنم.پارسال یک طوطی کوچک چیغ جیغو بود زن عمو اسمشو گذاشت زهرا از بس که بابایی پر سر و صدا بودی دیگه نیستی که مثل فنچ  فضولی و صدا کنی. اگه بودی می دونم خیلی خوشحال می شدی این همه پرنده رو یک جا ببینی. با مرغهای مینا حتما جیغ جیغ می کردی و حتما دلت می خواست بپری تو قفس مرغها و دم  دراز خروسهای آلمانی رو بکشی . ولی حیف که نبودی مرغ های ابریشمی رو ببینی همونهایی که دختر عمو اسمتو روش گذاشته بود.وقتی رفتی آرزو می کرد کاش این رفته بود و زهرا مونده بود. شبی که فرداش برای همیشه از پیشم رفتی همسایه داغدار شده بود .یک عروس هلندی همسایه داشت آورده بود  مواظبش باشیم تا بره عزاداری شهرستان. اون شب چه باهاش بازی کردی .مجبور شدم خاموشی بزنم که هم خودت بخوابی هم "جی جی". امروز کنار قفس یکیشون خودش صدام کرد که نازش کنم. وقتی علی سمتش می رفت باز میومد سمت من تا نازش کنم. راستشو بخوای از اون به بعد از عروس هلندی دل خوشی ندارم.میگم شاید وجودش نحس بود که صبح فرداش تو رو از دست دادم. یک مرغ مینا هم همین طور وایستاده بود تا نازش کنم هر چند بقیه نوک می زدند و چقدر مثل تو صدا می دادند.می دونی بعد رفتنت، عمو برای "دادا" مرغ و خروس خرید بیاریم خونه هم داداشی مشغول بشه هم خدای ناکرده بلایی بود سر اینها نازل بشه. کاش بودی و باهشون بازی می کردی. خیلی نازن. شایدم میای به مامان سر بزنی باهاشون بازی می کنی. ولی کاش بودی با هم باهاشون بازی می کردیمحیف که نیستیوقت برگشتن دم در خروجی "داداشی" می خواست برای خودش چیزی بخره.از همین اسباب بازیهای سنگ مصنوعی. اصرار داشت برای زهرا جونم بخریم از بیمارستان برگشت باهاش بازی کنه. قانعش کردم که تو دختری و اینها اسباب بازی پسرونه است. دختر جان من از خدا می خواستم بهش آرامش بده ولی بدتر شده هر چی می گذره بیشتر دلش هواتو می کنه(راستش من و مامانی هم همین طوریم). قبلا باور داشت رفتی پیش خدا ولی الان منتظره از بیمارستان برگردی. چطوری براش بگم واقعا رفتی پیش خدا و دیگه برنمی گردی. دختر نازم این جدایی داره ما رو نابود می کنه. برادرت چکار کنه که همدم و هم نفسش بودی.کاش نمی رفتیدیشب مامانی می گفت :احساس می کنم زهرا خونه هستش.نمیدونم چطور ولی حسش این بود . هر چه بود حال منم خراب بود.عکس و فیلماتو که می دیدم  از خدا می پرسیدم چرا؟ چطور حیفت نیومد این بدن و دستهای کوچیک بردی زیر خاک؟چطور پسندیدی این طوری سر کوچکش داغون بشه و به قول داداشی صورتش پر خون بشه؟نمی دونم بابا دلتنگتم و حالم اصلا خوب نشده.درد بی درمانی گرفتم که خوب نمیشه مگه معجزه مسیح بشه یا رجعت بشه و تو برگردی ولی حیف که اینها همه آرزوی محاله. دیدار به قیامت یا نه زودتر. دیدار به روزی که نوبت رفتن من بشه.اون لحظه پیشم باش. هادی من باش.فعلا
  • بابای زهرا

تو کجایی

۱۴
تیر
زهرای بابا سلامدو سه روزه "داداشی" دلتنگت شده حسابی. همش میگه زهرا قراره از بیمارستان برگرده. آخه اون روز که ماشین بهت زد خودت میدونی "داداشی" اونجا بود وهمه چیز دید. دیده بود چه جوری صورتت خونی شده بود. گفتیم بردند خونا رو پاک کنند خوب که شدی برگردی.حالا همش یادتو می کنه و می خواد که برگردی. نمی دونم چی شده این طوری شده. چی تو ذهنش هست ولی هر چی هست باعث شده مثل ما دیگه هیچ بچه ای واقعا تو دلش نره. هر دوتایی دوست داشتید برید تو حیاط با بچه ها بازی کنید ولی از وقتی تو رفتی دوست نداره بره اگرم بره زود خسته میشه و بر می گرده.می دونی تو این روزهای آلودگی هوا بیرونت نمی بردیم و تو مظلومانه همه این زمستون رو تو خونه از آیفون بیرون دیدی! خدا فرصت نداد  یک دل سیر ببریم بیرون تا بگردی و بازی کنی. لعنت به تهران لعنت به این زندگی  به این کار و همه چیزهایی که باعث شد همین عمر کوتاه دنیاییت بهت سخت بگذره.خیلی سعی کردم برای زندگی بهتر از تهران برم ولی بودند کسانی که نگذاشتند. به معصومیتت قسم از هیچ کدومشون نمی گذرم و فردای قیامت بهشون سخت می گیرم سخت ترین شکل ممکن. هرگز نمی بخشمشونبابا جان از خدا بخواه"داداش" دلش آروم بشه  چون خیلی می خوادت. خیلی دلش هواتو داره.بابایی وقتی رفتی محمد پسر عمه مامانی برات شعر گفت هنوزم میگه و برام می فرسته.این اولینشه که همون روز اولی که فهمید  برات گفته، سر خاکت هم خوندش.یادته عید امسال رفتیم خونشون و اونجا کلی دلبری کردی. تو کجایی شده ام باز هوایی ...چه شود یار پری چهرهٔ من باز بیایی ... به صدایی به نوایی ... دل از این عاشق مجنون بربایی ... هوست کشت دلم را ... به می و میکده آغشت دلم را ... ولی آن کودک یک ساله کند پشت ؛ دلم را ... غم هجرت شده چون کوه دماوند؛ زند مشت دلم را ... چه کنم با که بگویم که غمم جان به لبم کرد ... من از آن روز خداحافظی ات سخت تبم کرد ... روز بودم بخدا ؛ رفت و شبم کرد ... چه اندوه بزرگی ... در این گلّهٔ بیتاب دلم ؛ درد فراق تو بیفتاد چو گرگی  خدارا به تو سوگند ... به تعظیم دماوند ... به چشمان سیاه تو که انداخت مرا بند ... که زین لحظه دگر داغ تو با زندگی ام خورده چه پیوند ...مرا غیر صبوری نبود راه عبوریگرچه دیدار تو بوده است برای نفسم سخت ضروری ... لیک من آخر این راه رسیدم ... ز خودم از همه هستی و ز افلاک و ز املاک بریدم ... حیف ای طفل قشنگم که تو افسوس ندانی چه کشیدم ... چهره ای از غم احزان ... و یا صورت بی جان ... تمامش بکن این در به دری را ؛ که مرا کرد پریشانخدا دید شکستم ... خدا دید که در میکده از عشق تو مستم ... بگذارید که بی پرده بگویم ؛ بخدا باده پرستم ...ولی با این همه توصیف ترا برد ... مرا با غم هجران تو آزرد ... غرورم همه در زیر دو پاهای خدا مرد ...تو عظیمی تو رحیمی تو کریمی و علیمی ... بگذرد گر ز سرِ فرط بلا ؛ کفر تو گویم ... تو که آگاهی و این خوب بدانی که به هرجای که باشم فقط از حب تو جویم ... به علی غنچهٔ تقدیر تو بویم ...آنچه در قسمت من بود ؛همین بود ... گرچه دردانهٔ من پاک ترین فرد زمین بود( محمدحافظ عباس زاده چاری )
  • بابای زهرا