هفت سال و سه ماه گذشت
زهرای بابا سلام
یک ماه دیگر و بیشتر هم گذشت. در این مدت خیلی گرفتار بودم و خسته شدم. بالاخره اثاث کشی کردیم و خانه ای که 13 سال در آن زندگی کردیم را رها کردیم. در این مدت بهترین های زندگیم یعنی تولد "دادا" و تو و بدترین اتقاق زندگیم یعنی از دست دادن تو در این خانه اتفاق افتاد. اتفاقی که هنوز آزارم می دهد. آن روزها می گغتند خانه تان را عوض کنید اما نمی فهمیدند که پول ندارم. همه فقط خوب روی منبر می رفتند. این سالها این خانه و محیطی که در آنجا پر کشیدی را تحمل کردم تا این که توانستم بالاخره با وام و قرض و تبدیل پس انداز و...خانه را عوض کنم. اگرچه زیاد دور نرفتیم و اجاره نشینیم ولی حالا دارم لذت محیط جدید را می چشم. حالا خشمم نسبت به افرادی که در این سالها نگذاشتند لذت بودن در خانه قبلی را بچشم بالا گرفته است. حالا می فهمم آنها با ما چه کردند. کاش می توانستم زودتر بروم و کاش می توانستم از تهران هم بروم. این همه سال به تلخی گذشت. گاهی آرزو می کنم آن ساختمان با خاک یکسان شود یا بسوزد که دیگر کسی در آن سکونت نکند. با آن محیط و فضای کنترل شده و غیر نرمالش. هنوز تو بودی که خانه ما را دزد زد و هرگز کسی اقدام موثری برای پیدا کردن آن نکرد. حتی پرونده شکایت من شروع نشده ختم آن زده شد تا مبادا خاطر دزدهای عزیز مکدر شود! یکی از چیز هایی که بردند دستبند طلایی بود که آقا جان هدیه تولدت خریده بود. آرزو می کنم دست دزد و آمر احتمالی این دزدی به خاطر همین یک قلم، قلم شود.
آخرین باری که رفتم که تا همه خانه را بررسی کنم و کلید را تحویل بدهم با خانه حرف زدم. از این این که سرپناه خوبی برای ما بود از در و دیوارش تشکر کردم اما گلایه کردم از کسانی که نگذاشتند لذت واقعی لحاظ اقامت در آنجا را در کنار شما بچشم و حتی نفرینشان کردم. هنوز هم که آنها را می بینم وجودم از نفرت گر می گیرد که چقدر تنگ نظر و بدجنس بودند و هستند.
الان خیلی خوشحالم. شبیه پرنده قفسی که رها شده است. آن فشاری که روی سر و قفسه سینه ام حس می کردم دیگر وجود ندارد. هیچ میلی به رفتن به خانه قدیمی ندارم حتی برای یک لحظه هر چند بخشی زیادی از عمرم آنجا سپری شد.
بابا جان! خستگی اسباب کشی که فشار می آورد به یاد مرگ می افتادم. می گفتم چقدر خوب است که حتی لباس ها که هیچ بدنت را هم جا می گذاری و می روی. حالا اعمالت چه باشد مهم نیست. مهم این که همه چیز های این دنیا را که واقعا اضافی هستند رها می کنی چه بخواهی چه نخواهی و می روی.
چقدر خرده ریزه داشتیم. خوش خیالی این سالها باعث شده بود کلی زایدات زندگی دور خودمان جمع کنیم. هنوز هم باور دارم باید خیلی خیلی بیشتر از اینها خودمان را سبک کنیم. حقیقتش این است که بیشتر این چیزهایی که مردم برای زندگی ضروری می دانند و باید باشد هم ضروری نیست. اضافی است ولی حیف که مردم نمی فهمند.
چند روز اخر به مرحله انفجار رسیده بودم می خواستم رها کنم و سریع بیام سر خاکت و بعدش برویم سر خاک عمو و بی بی. حقیقتش یادآوری سال گذشته اذیتم می کرد. همین روزها بود که عمو برای پیگیری درمانش به تهران آمده بود و ...
عمو که برای همیشه رفت یکی از بزرگتریم پشتوانه هایم را از دست دادم. واقعا برادری بود که با تمام وجود به فکر بقیه بود حتی اگر کارش از نظر ما خرابکاری بود ولی می خواست واقعا برایت کاری بکند. وقتی از درگیریهای محیط کارم شنید همه اش به فکر راهکاری برای خلاصی من بود.
شب اولی که از دنیا رفت تا صبح در عالم خواب پیشم بود و از محل کار جدیدم در آن عالم می گفت و انگار داشت با من در این زمینه صحبت می کرد. به نظر خودم آن دنیا هم نگران این دنیای من بود! خدا رحمتش کند.
برای این خانه جدید هم فکر کنم بی بی و بابا آقا و تو بودید که کمک کردید. روزهای آخر که فشار زیاد شده بود و خانه مناسبی پیدا نمی کردیم واقعا عصبانی و ناامید شده بودم. برای سال بی بی که آمدم سر خاکش حسابی دعوا و گله کردم هم از بی بی و هم بابا آقا که چرا کاری برایم نمی کنند. اینجا هم با تو و بی بی حرف می زدم که چرا این قدر این کار مشکل شده است.
ناگهان وسط گشتن های ما جنگ دوازده روزه شروع شد و بعدش آنها که ناز می کردند شروع کردند به زنگ زدن که خانه پیدا کردید؟! یک باره ماما گشت و بهترین گزینه ممکن که "دادا" آرزو کرده بود کاش همانجا خانه پیدا شود پیدا شد و پولش هم جور شد در حالی که هیچ کدام از وامهای قبلی که به آنها امید داشتم جور نشد.
الان هم خانه بی بی هستم و برایت می نویسم هر چند مدتی از قرار هر ماهه ام گذشته است.
بابادی
- ۰ نظر
- ۲۷ مرداد ۰۴ ، ۱۳:۱۰
- ۲۱ نمایش