زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت. این روزها مصادف با ماه رمضان است و پخش برنامه زندگی پس از زندگی. این بار کسی از مرگش صحبت می کرد که در سه سالگی این اتفاق برایش افتاده بود. چه خوب همه چیز یادش مانده بود و چه خوب از فرشته نگهبانش می گفت و شهر بازی که قرار بود انجا برود. مجری هم سعی داشت امثال من را قانع کند که فرزند ما در اختیار و مراقبت مهربانتر از مادر است و بر خلاف تصور ما هیچ درد و رنجی هنگام رفتن نکشیده است و الان در جایی بسیار بهتر از حد تصور ماست. به قول تجربه گر آنجایی که بچه ها بودند فکر کنم بالاترش خدا بود. چه بگویم!

گویا تو به وعده رفتن به شهر بازی یا به قول خودت ددر آن چنان بی تاب شدی و رفتی که لحظه ای هم فکر نکردی ماما یا بابا پیشت نیست یا شاید شکل آن فرشته نگهبانت یا به قول تجربه گر خاله پرستار شبیه "ماما" بود که هرگز احساس نکردی جای ما پیش تو خالی است. رفتی که رفتی.

بابا جان این روزها که به عید نوروز نزدیک می شویم حالم بدتر و بدتر می شود. بی تاب و بی تاب تر می شوم. هر سال این وقتها با علاقه منتظر بودم سال به آخر برسد و من بتازم به سمت "بی بی". امثال اولین عیدی است که دیگر بی بی در خانه اش منتظر من نیست. رفتن سرخاکش هم درد من را دوا نمی کند. عمو هم که بزرگ همه بود اندکی بعد بی بی رفت و الان مثل یتیم های بی سرپرست هستیم! با رفتن بی بی که کنار می آیم داغ عمو اذیتم می کند. همه اش فکر می کنم مظلوم رفت. نمی دانم چرا؟ انگار در حقش کوتاهی یا ظلمی شده است! وقتی به همه شدت و حدت امید به زندگی و برنامه هایش برای جبران کوتاهی های گذشته و بهره مندی درست از این دنیا وقت برگشتنش از تهران فکر می کنم از درون می سوزم. چه با علاقه می رفت که انگار از نو زندگی کند ولی به دو هفته هم نکشید که یک باره رفت.انگار که بودنش در کنار ما در این یک ماه در این تنهایی زندگی در تهران به نوعی ما را به او وابسته کرده بود.

نمی دانم این چه حکایتی بود که اتفاق افتاد.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

آپلود عکس

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

شب شهادت حضرت فاطمه زهرا بود و آن شب اصلا حال خوشی نداشتم. بد جور دلم برای بی بی تنگ شده بود. دلم هوایش را کرده بود. همسایه هر سال 3 شب برای حضرت فاطمه در خانه اش مراسم می گیرد. آن شب رفتم و خواستم بعد سخنرانی پا بشم بیام بیرون. عموما حوصله حرفهای مداح ها و کش و قوسهای کلامی و ... را ندارم. آن شب اصلا حال بلند شدن نداشتم. انگار چیزی توی گلویم گیر کرده بود. چراغ ها را که خاموش کردند خود به خود نرمه اشکی آمد. حرفهای مداح را گوش نمی کردم. به حضرت فاطمه گفتم من درخواست زیاد دارم ولی امشب نمی خواهم از شما چیزی بخواهم. اگر بچه شما هستم شما کاری بکن بی بی را ببینم. اجازه و دستورش را شما بده. خواسته هایم را از بی بی می خواهم. بی بی خیلی افتخار می کرد که از نسل حضرت فاطمه است تا این حد که به حد تکبر می رسید. شب که خوابیدم تا صبح بی بی را دیدم. تا زمان اذان با هم بودیم. بی بی پیراهن نخی بلندی پوشیده بود و روسری اش را به شکل همیشگی سرش بسته بود. با هم حرف زدیم خیلی هم حرف زدیم. بی بی به سبک همیشه کارهای خانه را انجام می داد و من کنارش نشسته بودم و برایم حرف می زد. انگار نصیحت و راهنماییم می کرد ولی حیف که یک کلمه اش هم یادم نماند.

همیشه عکس بی بی را که می دیدم افسوس می خوردم که چرا یک بار عاشقانه بی بی را نبوسیدم. دستش را نبوسیدم. عید همین امسال وقتی بی بی می خوابید دستان نحیف و لاغرش را دست می گرفتم و دست می کشیدم ولی نمی دانم چرا نبوسیدم. جنازه بی بی را هم که آوردند همه بی بی را بوسیدیم ولی برایم هیچ حسی نداشت آن گونه سرد.خصوصا که بعد غسل انگار چهره بی بی عوض شده بود. شب چله بود و ما مثل بیشتر سالها تنها بودیم. پسر عمو ها را گفتم بیایند خانه ما ولی فقط یکی آمد و دیگری تا فهمید دانشگاه ها تعطیل است روز قبلش رفت. شب زنگ زدم خانه بی بی همه بودند. شب که خوابیدم  دیدم انگار ما تازه از مسافرت برگشته ایم و هنوز وسیله ها را جابجا نکرده دارند در می زنند. فکر کردم فلان همسایه است که آمده به ما سر بزند. در همان خواب عصبانی شدم که چرا نمی گذارند استراحتی بکنیم و بعدش بیایند. باز آرام شدم و به "ماما" گفتم ایرادی ندارد حالا که آمده اند در را باز کن.  ماما که در را باز کرد می شنیدم مثل وقتی که زنها به هم می رسند چطور خوشحالی می کنند و با صدای بلند احوالپرسی و... می کنند فکر کردم با خانم همسایه است اما یک دفعه دیدم بی بی است و مثل وقتیهایی که از دستم عصبانی می شد چپ چپ نگاهم کرد. بی بی من را بوسید و من هم دستش را گرفتم و در خواب بوسیدم. دقیقا همان دستی که در عکس چادرش را گرفته بود.  بقیه اش را یادم نیست چون ماما صدام زد که بیدار شو اگه می خوای نماز صبح بخونی.

به قولی  بی بی وقتی دیدم همه خانه اش هستند جز من. خودش خانه ما آمد و به من سر زد. ماما که اعتقاد دارد بی بی با همان بدن مثالی اش آمده است! نمی دانم.

ولی خوبی اش این است که مادرهایم حرفم را زمین نگذاشتند و اینجا هم مادری کردند.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

از عمه شنیدم یکی از دوستان عمو با رفتنش خیلی دلگیر شده بود طوری که فشار روی سینه اش احساس می کرد و خانمش از حال روحیش نگران شده بود. یکشب خواب عمو را می بیند که با ماشین جلو تعمیرگاهش می آید و بوق می زند. دوست عمو بیرون می آید و می پرسد مگر شما نمرده ای؟

عمو هم در جوابش می گوید: اینجا هیچ خبری نیست هر چه هست(یا همه خبرها) آن دنیاست!

دوست عمو از خواب بیدار می شود و می بیند حالش خوب شده و کاملا آرام است.

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

ببخشید دیر شد. این روزها خیلی ذهنم مشغول چیزی است که فقط خدا می تواند با شرایط فعلی از " من حیث لایحتسب" درستش کند.

  • بابای زهرا

رفتن عمو

۰۴
مهر

زهرای بابا سلام

عمو که داشت بر می گشت گفتم فکر نکنی شفا پیدا کردی یعنی رستم شدی و کار سنگین می توانی بکنی یا هر چیز خواستی بخوری. مراقب باش. فقط از عمل جان به در برده ای. نمی دانم گوش کرد یا نه.

پنج شنبه که شد برای دیدن مزارت آمدیم شمال. از قضا ماشین در جاده خراب شد و 2 شب خانه آقا جان رسیدیم. قصدم یکی دو  روز بود و بعدش برویم سر خاک بی بی. اما انگار خدا باز هم برنامه را چیده بود.  دو روز برای تعمیر ماشین شمال ماندیم. مطمئن که شدم مشکلی نیست راه افتادم. می خواستم حداکثر یک هفته خانه بی بی بمانم و بعد با عمه برگردیم.

صبح زود راه افتادم که غروب نشده سر خاک بی بی برسم. به خیالم همان حال و هوای دیدن بی بی را داشتم وقتی به خانه بی بی می رسیدیم. ماما هم همان خیال را داشت یا فکرم را خوانده بود. می گفت زیاد توقف نکنیم که پیش از غروب سر خاک بی بی برویم. هوا گرم بود و بیشتر مسیر خلوت بود و پلیس هم نبود. به موقع رسیدیم. خوشحال اول سمت قبرستان رفتم. انتظار داشتم همان شادی معمول به من دست بدهد اما زهی خیال باطل. قبرستان در سکوت تمام بود و قبر بی بی و آقا کنار هم هیچ حالی به من نداد. نه صدایی و نه استقبالی جز سنگ قبری سرد و بی صدا. باز هم راضی بودم که یک بار بیشتر فرصت دست داد سر خاک بروم اما همه ذوق و شوقم را برای آمدن از دست دادم مثل همان اوایلی که برای رسیدن به آرامگاهت آخر هفته ها جاده شمال را بی قرار رانندگی می کردم.

غروب که شد رفتیم خانه بی بی. عمه تنها بود و به نوعی غافلگیر شده بود. فکر می کرد فردا می آییم.

ظاهرا دختر عمو مراسم عروسی داشت و تالار و آتلیه و... رزرو کرده بودند. به خاطر کرونا و مرگ دو سه نفر و آخرش بی بی جشنشان به تاخیر افتاده بود. دوست نداشتم  شرکت کنم برای همین برنامه کمتر از یک هفته داشتم تا پیش از مراسم به تهران برگردم. نمی توانستم با دل زخم خورده از مرگ بی بی در جشن شادی شرکت کنم.

شب عمو و خانواده به دیدن ما آمدند.دوشنبه شب بود. چهار شنبه شب باز آمدند. عمو برای تشکر از ماما جانماز و تسبیح و...و برای دادا قمقمه نشکن گرفته بود. زن عمو می گفت برای اطمینان عمو چند بار قمقه را روی زمین انداخته بود که ببیند می شکند یا نه!

پنج شنبه زن عمو به ماما زنگ زده بود که عمو قرصهایش را از دیشب قطع کرده و به خاطر مزاجش قرصها را مقصر می داند. می خواست که بعد ظهر سر راه معاینه دکتر بیاید خانه بی بی با عمو صحبت کنم مواظب خودش باشد. می گفت عمو تو را به خاطر این که برادر ته تغاری هستی خیلی دوست دارد! حرفت را گوش می کند.

بعد ظهر سر خاک بی بی بودم که دختر عمو زنگ زد بابا حالش مثل بار اولی که سکته زد بد شده مامان  بردش اورژانس. سریع رفتم اورژانس. صورتش را نمی دیدم اما مثل سر بریده روی تخت اورژانس پا می کشید و از شدت درد می گفت بیهوشم کنید که همانجا سکته زد و به نوعی تمام کرد. کد اعلام کردند و ما را از کنار تخت بیرون کردند. احیا شروع شد. وقت تنفس مصنوعی ریه عمو قل قل صدا می کرد. ظاهرا طی احیا هم یک دنده عمو را می شکنند که بعدا در مرده شورخانه فهمیدند. همه بی قرار بودند. دادا و پسر عموی دیگر از پنجره پشتی  از توی حیاط عمو را زیر نظر داشتند. عمه  در حیاط اورژانس بلند دعا می کرد و خدا را به حق  معصومیت پسر کوچکش قسم می داد که او را برگرداند. در همین حین بود که یک دفعه از آن همه بی قراری و التهاب خلاص شدم و بدنم یک دفعه سرد و آرام شدم. انگار چیزی یا کسی به من آرامش داد. احساس الانم این است که روح عمو همان لحظه خروج کرده و به من آرامش داده است.

بالاخره عمو برگشت اما بیهوش بود. بردنش بخش آی سی یو و به ما گفتند بروید. خوشحال بودیم که خطر برطرف شد. جمعه از مونیتور می دیدم که هی سرش را به چپ وراست بر می گرداند و گاهی بالا را نگاه می کند.پرستار گفته بود به نور واکنش می دهد و می شناسد ولی به خاطر لوله ها نمی تواندحرف بزند. ماما گفت انگار درد دارد اما چون دوست داشتم باور کنم خوب شده است گفتم نه چون حرکت می کند رو به بهبود است!

شنبه صبح خبر دادند حالش بد است. 10-10.5 صبح بود که تمام کرد و برای همیشه رفت. قلبش تنبل شده بود و حتی به نور اپی نفرین هم جواب نداده بود.

پزشکان اینجا اصرار داشتند که مشکل باز هم از قلبش بوده است و پزشکان تهران تشخیص اشتباه داده اند! اما درخلاصه فوت نارسایی کلیه نارسایی ریه و نارسایی قلبی را علت مرگ اعلام کردند.

خودم باور دارم قلب نبوده چون نمی شود دو پزشک فوق تخصص  مداخله ای قلب  بر اساس اکو مری  روی باد هوا نظر بدهند چون سودی در عمل نشدن عمو نداشتند حتی عمو عمل می شد کارانه بیشتری می گرفتند وبعدا مراجعه به مطب شخصی و... هم به نفع آنها بود. البته از زن عمو خواستم به نظام پزشکی مراجعه کند و در خواست شفاف سازی پرونده بدهد که چطور 10 روز بعد ترخیص مریض دچار سکته و مرگ می شود. آیا تشخیص و تجویز آنها برای ادامه دارو و چکاپ هر شش ماه اشتباه بوده است یا عامل دیگری باعث مرگ شده است؟

از حرفهای زن عمو هم چیزی دستگیرم نشد چون هزار جور از یکی دو ساعت آخری عمو گفت.که رفته پارکینگ و کیسه سنگین خاک جابجا کرده عمو توی چاله افتاده بالا آورده پایش کبود شده لخته زده رفته توی شش و قلبش و ...و هیچ کدام هم نبود. پای عمو موقع غسل اصلا کبودی نداشت.

عمو ی دیگر و زن عمو آمدند بیمارستان. همه بودیم اما زن عمو عربده می کشید و دماغش آویزان بود که چطور به دخترم خبر بدم که عروسیش به هم خورده... دلم می خواست خفه اش کنم. برادر من مرده بود و او نگران عروسی دخترش و پولهایی بود که ودیعه داده بودند. می خواست  به خاطر خاله خودش عروسی دخترش را به تاخیر نندازد که بعد بی بی و بعد عموی دخترش نمیرد.

من قصد شرکت در عروسی را نداشتم و برای همین می خواستم سریع بیایم و برگردم که خدا کارم را شمال به تاخیر انداخت تا در لحظات مرگ و خاکسپاری عمو حضور داشته باشم.

لحظات بدی بود همه آمده بودند و هیچ کس کاری نمی توانست بکند. زن عموی دیگر که پرستار آنجا بود طفلک بار همه فشارهای آنجا را به دوش می کشید. دو عمو کارشان به اورژانس و تزریق کشید. خودم هم وقتی به خانه بی بی برگشتم با تزریق آرامبخش خوابیدم.

یاد روز رفتن تو افتادم که بعد دیدنت در سردخانه حالم بد شد و با تزریق آرامبخش من و ماما را به خانه بردند. عصر که بیدار شدم ماما با التماس از من می پرسید یعنی زهرا دیگه بر نمی گرده؟ و من با آرامش و خلسه ناشی از مسکن به آرامی و با گریه گفتم نه دیگه بر نمی گرده.

زن عمو خواست جنازه عمو را ببیند. کلی التماس و خواهش تا مسوولش اجازه داد. سردخانه بیمارستان اتاقکی بود که کفش سیمانی بود و یک گوشه اش را کنده بودند. یک جنازه دیگر که ظاهرا تصادفی بود هم کف سردخانه بود. نه کشویی و نه یخچالی. زیپ را که کشیدند عمو با آرامش و کمی درد در چهره اش به خواب ابدی رفته بود. زن عمو دستان عمو را دست می کشید و گریه می کرد. دست به صورتش کشیدم. مثل صورت یک بچه بود. عمو از نظر جثه از همه ما ظریفتر و کوچکتر و از همه به بی بی شبیه تر بود. بیماری و سکته و... باعث شده بود به شدت لاغر شود و وزنش به زیر 70 رسیده بود. دلم برای عمو کباب شد. احساس می کردم خیلی مظلومانه مرد. نمی دانم چرا ولی هنوز هم دلم برایش کباب است.

شاید برای این که این قدر امیدوارانه برگشت و یک دفعه رفت یا این طور که می گویند چون این سه هفته همه اش با هم بودیم وابستگی زیاد ایجاد شد. نمی دانم خدا با من چکار داشت. سالی دو بار می آمدم و همین چند روز عمو را می دیدم اما حالا یک دفعه عمو بعد مدتی نسبتا طولانی از پیشم رفت.

البته خودم اعتقاد دارم  عمو رفتنی بود چه عمل می کرد و چه نمی کرد. این مدت لازم بود از بچه هایش دور شود تا آنها به دوری او عادت کنند و برگشت تا برای آخرین بار آنها را ببیند و در غربت و زیر تیغ جراح از دنیا نرود. چه می دانم خدا بهتر می داند!

فکر کنم سه شنبه بود که عمه خواب دیده بود که یک اتوبوس جلوی خانه بی بی ایستاده و کلی مرد با لباسهای یک دست از آن خارج شده اند. وقتی پرسیدم اینها کی هستند گفتند اینها سیب کن هستند ولی من در جواب گفتم نه اینها قبرکن هستند. در ادامه دیده بود که دایی با حالت افسوس وارد خانه بی بی می شود و سر تکان می دهد و می گوید فلانی تمام کرد. از قضا همان صبح شنبه من به خانه آن دایی خودم زنگ زدم و گفتم برود پیش عمه که بی قراری می کند.

اولش عمه نگفت کدام یک از ما برادران بوده ولی بعدش گفت عموی دیگری در خواب منظورش بوده.

یکی از زن عمو ها همان هفته خواب دیده بود که یک اتوبوس سر کوچه بی بی ایستاده و همه مرده های اقوام و همسایه ها که می شناخته سوار بوده اند و از قضا عمو از آن پیاده می شود. آن را به فال نیک گرفته بود.

عمو را روز اربعین به خاک سپردیم. چقدر آرام بود.آن مرد شاد و شوخ که هر جا می رفت شوخی و خنده راه می انداخت حالا آرام و بی صدا نزدیک مادرش به خاک سپرده می شد. از قضا عکسهای عید غدیر را دیدم که عمو همانجایی نشسته و به خاک بی بی نگاه می کند که خودش دفن شد. آدم از هیچ چیزش خبر ندارد.

مثل تو که روز کربلا رفتن آقا جان تو در آغوش ماما همانجایی کنار قبر دایی ات هستی که مدتی بعد آرامگاه تن ظریف خودت شد.

یکی از اساتید قران ماما گفته هر کسی مرگ و خاکسپاری در روزهایی مثل اربعین نصیبش نمی شود. این روزها سر قفلی دارد!

امیدوارم به حق همان روز و امام حسین خدا برادرم و عمویت را در جوار رحمت و بخشایشش قرار دهد. آمین

عمو به گردن من حق پدری داشت. دبیرستانی بودم که آقا رفت. همه عموها هر کدام به نوعی هوایم را داشتند اما این عمو دوست داشت حالت پدر گونه داشته باشد چون بیشترین تفاوت سنی را داشتیم.

یادم هست دانشگاه که قبول شدم به خاطر غروری که داشتم درخواستی نکردم و با کمترین امکانات به دانشگاه رفتم. روزهای اول بود که جعبه ای پستی برایم رسید. عمو برایم کاپشن و شلوار و... فرستاده بود که سر و وضعم پیش دیگران بد نباشد.

جشن فارغ التحصیلی که گرفتیم پدر و مادرها آمده بودند اما من به هیچ کس نگفتم چون مسافت هم طولانی بود و مثل بچه ها یتیم ها بی کس و تنها بودم.نه عکس یادگاری گرفتم و نه کسی بود که با او تفریح و گردش بعد جشن بروم. عمو که بعدا فهمید ناراحت شد که چرا به من نگفتی. من می آمدم.

خدا رحمتش کند که هنوز داغ بی بی در من آرام نشده بود که داغ او به کمرم نشست. نمی دانم مداح مراسمش فهمید چه گفت یا فی البداهه بود که داغ مادر جگر می سوزاند و داغ برادر کمر می شکند!

آه از غمی که تازه شود با غمی دگر

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

یک ماه قبل می خواستم برایت از عمو بگویم اما الان عمو اینجا نیست. عمو هم رفت نمی دانم عمو را دیدی یا جایی است که تو هم از او بی خبری.

تیر ماه بود که خبر دادند عمو سکته زده است. احیا شده بود و آی سی یو رفته بود. تهران برایش وقت دکتر گرفتند. همین که دکتر اجازه داد با اولین پرواز آمد. رفتم دنبالش و عمو و پسر عمو را آوردم خانه خودمان.فکر کنم 30 تیر بود. فردایش پسر عمو جیم زد و رفت خانه خاله و تا آخر هم برنگشت تا وقتی که می خواست برود مشهد. دادا در این فرصت از بودن عمو هم استفاده و سو استفاده کرد. حسابی با هم دوست شده بودند و گوشی عمو هم عملا در دست دادا بود.  هرجایی می رفتیم با هم می رفتیم. باغ ایرانی بوستان دفاع مقدس بیمارستان فروشگاه زنجیره ای، جمعه بازار، بوستان کتاب... در این مدت عمو شده بود پسر بزرگ ماما. همه خورد و خوراک و مواظبهای غذایی اش با ماما بود. شست و شو و اتوی لباس و... این وسط آدم بده من بودم. عمو همه اش طرفداری ماما و دادا را می کرد.

اولین صبحی که عمو را بیمارستان می بردم  عمو از ترس این که دکتر بگوید باید قلبش عمل بشود فشارش بالا زد و ...عمو در کمدلی از همه به بی بی شبیه تر بود.بالا سر بی بی که بود وقت مرگ بی بی فشارش زده بود بالا خون از دماغش پاشیده بود بیرون و سکته هم زده بود. از جراحی قلبش وحشت داشت. هنوز از خانه راه نیافتاده بودیم که شروع به بی قراری کرد. بردمش همان اورژانسی که تو را بردم. پرستار تریاژ بامبول کرد.  بردمش بخش داخلی. گفتند دکتر نیامده. سریع برگشتیم اورژانس و باز هم ادای پرستار و این که دکتر اورژانس شلوغه و... از همان داروخانه قرص زیرزبانی گرفتم و عمو که کمی آرام شد. رفتیم بیمارستانی که وقت دکتر داشت. بعد 3 ساعت دیرآمدن نوبت عمو شد. قبلش به مسوولش گفتم چرا این دکتر این قدر بی نظم است؟ گفت: در بخش رسیدگی می کند. گفتم همین هم نوعی بی نظمی است. می توانست قبل ساعت 8 برود بخش و به بیماران بستری رسیدگی کند. هر چند در 3-4 روزی که بعدش عمو در بخش قلب بود یک بار هم به عمو سر نزد! اما در اینترنت از مهارتش در جراحی قلب زیاد گفته بودند و از پنج امتیاز 5 گرفته بود. اما در حقیقت قرار بود پزشک دیگری عمو را ویزیت کند که هنگام پذیرش وقت ندادند.

باجناق عمو و پسر عمو با هم آمده بودند. پسر عمو خواست که با پدرش برود پیش دکتر تا اتفاقات منجر به سکته عمو را توضیح بدهد.  چهار-پنج دقیقه نشد که عمو بیرون آمد که گفت: گفته باید دریچه قلب عمل بشود و نامه معرفی به بخش قلب داد. کاملا مشخص بود تسلیم شده است و بی قراری اول صبح ناپدید شده است. رفتیم بخش قلب. پرستار گفت بروید گواهی سلامت دندان بگیرید تماس بگیرید تا وقت عمل بدهم. البته تا حضوری نرفتیم هیچ کاری نکرد. پزشک شهرستان اطلاعات لازم را نداده بود و عمو 10 روز تهران علاف مراحل کشیدن و پرکردن دندان شد. یک بار دندان پزشک 3دندان را همزمان کشیده بود و 3 بی حسی جداگانه و همزمان زده بود با این که گفته بودیم مریض قلبی است. به شدت حال عمو خراب شده بود و تا آخر شب نگران حالش بودیم تا خوابید و بیدار شد. فردایش که برای ادامه درمان رفته بود خواهش کرده بود دندانپزشک قبلی نباشد. دلیلش را که گفته بودند گفته بود از قیافه اش می ترسم! طفلک عموی ساده دلت شب می گفت: قیافه اش شکل شیطان بود. ابروهای رنگ شده اش وحشتناک بود. فکر کنم همین باعث شده بود زیر دستش جیک نزند و او هم هر طور خواسته بود رفتار کرده بود.

همان شبی که عمو سکته اول را زده بود عموی کوچکتر باز خواب دیده بود که بابا آقا و بی بی و 14 معصوم حاضرند. امام حسین می رود از پیامبر اجازه می گیرد و دست روی سر و صورت عمو می کشد و پیشانی اش را می بوسد.

عمو خیلی منتظر جواب بود. همه اش می گفت اگر نتیجه عمل خوب شود یا اتفاقی دیگر مطمئن می شوم خوابهای برادرم راست است. حتی قبل از ویزیت منتظر بود دکتر بگوید نیازی به عمل نیست.

روزی که قرار بود عمو بستری شود از شب قبلش ناشتا بود.صبح تا ظهر علاف شدیم. ماما و دادا را هم بردم تا قوت قلب عمو باشد. بیمارستان با محیط مزخرف و دور از مرکز شهرش جایی بود که  حتی میوه و غذایی در بیرونش برای خریدن نبود. عمو هم چون وقت آنژیو اش مشخص نبود اجازه دادند کاسه کوچکی سوپ بخورد. دیدم این طور است بعد بستری عمو به خانه برگشتیم. تماس گرفتم ببینم بالاخره کی قرار است عمو آنژیوگرافی بشود که کنارش باشم. خانم پرستار نگذاشت جمله ام کامل بشود با تحکم پرسید:اینجایی یا خانه؟ گفتم خانه ام می خواستم بپرسم که... نگذاشت حرف بزنم و گفت: شمم---ا می خوای مریضتو  از خونه هندل کنی! خیلی ممنونم! و تقی گوشی را گذاشت! عصبانی شدم گفتم من را با بقیه مردم اشتباه گرفته ای. ساعت از 3 گذشته بود و ترافیک و گرمای بالای 44 درجه بود. مسیر 25 کیلومتری را نزدیک 90 دقیقه در ترافیک رفتم تا رسیدم. وارد بخش که شدم سمت کانتر پرستاری رفتم و پرسیدم کی بود گوشی را قطع کرد؟ خودشان متوجه موضوع شدند. به دروغ گفتند ما نبودیم. شیفت قبلی بود رفتند. گفتم 3 و 18 دقیقه بود. خیلی فرد بی شعوری بود که وسط حرف زدن گوشی را قطع کرد؟ به پزشان برخورد که ما در مورد همکارانمان این طور صحبت نمی کنیم. تازه مدعی هم شده بودند در حالی که چند ثانیه صبوری می کرد و ساعت آنژیو عمو را می گرفت هیچ ناراحتی پیش نمی آمد.

غروب شد و باز هم  وقت آنژیو هم مشخص نشد. شام را برده بودند. به پرستارها گفتم شام برایش بیاورید گفتند برو از آبدارچی بگیر. چند بار رفتم نبود. باز هم یادآور شدم. گفتند تو برو ما برایش شام می آوریم. جالب بود کمک بهیار یا بهیار لیوان قرص آورد و گفت داروهای شما. با شک نگاه کردیم و عمو آنها را نخورد. بعد از مدتی برگشت و پرسید: قرص ها را خوردید؟ اشتباهی آوردم! اگر مریضی اینها را این طور بخورد چه می شود؟ راحت از از تکلیف شانه خالی می کنند.

هم اتاقی عمو می گفت: من در شرایط اورژانس آمدم اینجا. هشت روز من را معطل کردند تا تهدید کردم که بیمه تکمیلی دارم می روم جای دیگر به ظهر نکشیده کارم را انجام دادند! الان هم بعد عمل 27-28 روز هست اینجا هستم.

روز اول از بس بخش قلب گرم شده بود من بی طاقت شده بودم. حین برگشت از جلو دفتر ریاست رد می شدم به ماما گفتم یک چیزی قلقلکم می دهد نمی توانم اینجا نرفته برگردم. منشی خانم مودب و ظاهرا مثبتی بود. گفتم چرا برای بیمارستانی که بر بیابان است و مراجعه کننده زیادی ندارد و امکان سو استفاده از پارکینگش نیست پول می گیرید؟ در قبال این پول چه خدمتی به مراجعه کننده می دهید مثلا پارکینگ مسقف شود... گفت از سازمان و از بالا به ما شرکت معرفی می کنند!  حالا نظری دارید روی این برگه بنویسید.

گفتم بخش قلب چرا این قدر گرم هست من طاقتش را ندارم چه برسد به مریض قلبی؟ گفت: امسال گرما خارج از پیش بینی ها بود و دستگاه های سرمایشی توان کافی ندارند! اتاق خودش به قدری سرد بود که لرزه گرفته بودم. بیمارستان دندانپزشکی که عمو می رفت به قدری سرد بود که عمو عمدتا از راحتی و سرمایش عالی آنجا می خوابید. عذر بدتر از گناه می آورد.

زنگ زد بخش پرستاری که شما آنجا مشکل گرما دارید؟ گفتند:بله. زنگ زد: تاسیسات که مشکل بخش قلب را بررسی کنید. جالب بود که بخش قلب روی تاسیسات ساختمان بود.

فردا هم تکلیف عمو روشن نشد. پرستارها هم با من سرسنگین شده بودند. غروب یک دفعه گفتند: وسایل را جمع کن مریض را می بریم بخش آنژیو. تا رسیدم بخش دیدم عمو را برگردانده اند. برگشتم. عمو با خوشحالی می گفت: داخل بخش دکتر... (همان دکتری که اول قرار بود دکتر عمو باشد و ریس بیمارستان هم بود) را دیدم از شرایطم گله کردم و این که من 30 سال در این سیستم خدمت کرده ام حالا با من این طوری برخورد می کنند. دکتر پرونده را دیده بود و گفته بود فردا اکو مری بشود شاید با یک بالن ساده مشکل حل شود. روز سوم اکو انجام شد و عصرش پرستار شیفت گفت دو پزشک با هم جلسه گذاشتند و بیمار شما فردا ترخیص می شود. عمو به شدت خوشحال شده بود که خواب برادرش راست است. شفا گرفته است.برون ده قلبش 50 درصد شده بود در حالی که قبل از آمدن به تهران 30 درصد بود با گرفتگی عروق کاروتید. لخته های خونی در عروق گردنی هم برطرف شده بود.

فردا ظهر پزشک بدون دیدن ما نامه ترخیص را امضا کرده بود و رفته بود انگار خوشش نیامده بود عمو با همکار دیگرش صحبت کرده بود.

وقت رفتن حسرت در نگاه هم اتاقی عمو موج می زد. انگار که تو عمل نشده خوب شدی و داری می روی و من هنوز اینجام. غافل از این که خدا برنامه دیگری دارد.

به عمو گفتم نمی خواهی با پزشک دیگری مشورت کنی. گفت:نه. حتی دوست و همبازی کودکی اش که پزشک و جراح قلب خوبی در تهران است را هم حاضر نشد ببیند. از شدت شوق و ذوق می خواست با اتوبوس برگردد. اجازه ندادم و گفتم در این گرما نمی شود. بمان شنبه با هواپیما برو. عمو بی تاب زن و بچه هایش شده بود. امید به زندگی در وجودش موج می زد. مطمئن بود زندگی دوباره ای یافته است. می گفت. حیف فرصتهای از دست رفته. می روم زمین می فروشم. یک کمپر می خرم و با خانواده دور ایران می گردم. دادا برایش خیلی جستجو می کرد و قیمت می گرفت. روز قبلش با چه شادمانی رفت سوغات بخرد. هر کس برای احوالپرسی زنگ می زد. داستان شفا را می گفت.حسابی باورش شده بود زندگی دوباره یافته است.

شنبه صبح عمو را فرستادم و وقتی مطمئن شدم زن عمو، عمو را سالم در فرودگاه تحویل گرفته است خوابیدم. شب ماما دلتنگ عمو و کارهایش شده بود. می گفت انگار پسر بزرگی داشتم از اینجا رفته.

سه هفته با هم بودیم و حسابی به هم عادت کرده بودیم. جای خالی عمو حسابی احساس می شد.

 

                                                                     

  • بابای زهرا

زهرا جان خوشحالم که در این عمر کوتاهت نشانه رحمت خدا بر من بودی

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

این ماه دیر شد چون حواسم به عمو بود. ماه بعد برایت می نویسم.

  • بابای زهرا