زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

هفت سال و پنج ماه گذشت

چهارشنبه, ۲۴ مهر ۱۴۰۴، ۱۰:۴۷ ق.ظ

زهرای بابا سلام

بالاخره فرصت و حالی دست داد برایت بنویسم. اگر چه بایدجمعه گذشته می نوشتم اما آن روز در کش و قوس سفر و مسیر طولانی برگشت به تهران بودم. همان طور که احتمالا از این دنیا خبردار شده ای بالاخره بعد یک سال سخت که دو تا از بهترین های خانواده را از دست دادیم یکی از پسر عموهایت ازدواج کرد و روند شادی به خانواده الحمدلله آغاز شد. در این شرایط مالی اندک فشاری به ما برای خرید ها و هدیه وارد شد ولی انگار خدا با رساندن پولهایی بی مناسبت که فکرش را هم نمی کردیم آن را جبران کرد. با قطار رفتیم و برگشتیم چون به خاطر مدرسه "دادا" نمی توانستیم بمانیم و باید فردای شب جشن بر می گشتیم با همین وجود یک روز از مدرسه برای دادا اجازه گرفتیم. جشن خوبی برای دادا بود و حسابی روحیه اش عوض شد و تا توانست به حساب خودش با بقیه جوان ترهای مجلس بالا پایین پرید و به قولی رقصید.حسابی حال و هوایش عوض شد.

تابستان قرار بود زیارت امام رضا برویم که اثاث کشی و تعویض خانه پیشامد و نتوانستیم برویم. به ماما قول داده بودم بعد تابستان که مشهد خلوت باشد آنها را زیارت ببرم که با بحث دامادی پسرعمو گفتم چه بهتر هم به قولم وفا می کنم و هم در جشن شرکت می کنیم. یک روزی مشهد ماندیم و بعد رفتیم خانه بی بی. با وجود دوری راه و همه سختی ها تقریبا همه آمده بودند انگار بعد این دو اتفاق همه منتظر اتفاقی شاد بودند. بی بی هم خیلی سعی داشت برای پسرعمو زن بگیرد حتی آخرین شبی که فردایش بی بی درگذشت توی بیمارستان با بی بی تصویری صحبت کردیم توی همان بیمارستان از پسر عمو که پیشش بود تعریف می کرد و بین پرستارها دنبال دختر می گشت! خلاصه که بی بی به آرزویش رسید هر چند از دید این دنیا دامادیش را ندید.

شنبه شب که از سر کار به خانه برگشتم دیدم ماما با یکی از زن عموها صحبت می کند. بعدش گفت عمو می خواسته با تو صحبت کند. دیشب و پریشب خواب زهرا را دیده و می خواهد برای تو تعریف کند. به عمو زنگ زدم گفت شب جشن که به خانه برگشتم خوابیدم و خواب می دیدم که خانه بی بی پر نور است و کلی فرشته کوچولو چراغ هایی در دستشان هست و دور تا دور خانه بی بی را چراغانی کرده اند. فردایش خوابم را جدی نگرفتم. دو باره جمعه شب خواب دیدم خانه بی بی هستیم. از آسمان همان طور گل می ریزد و فقط هم روی خانه بی بی می ریزد. خانه ظاهرا همان خانه است اما خیلی بزرگتر. همه هستند همه زنده ها و مرده ها و همه زنده ها دارند خدمت می کنند و به کاری مشغولند. آقا و بی بی و پدر بزرگ مادر بزرگ مادری پسر عموی تازه داماد با هم صحبت می کنند اما نمی فهمم چه می گویند. بقیه مرده های اقوام هم بودند. صدای زنده ها را تک تک می شنیدم بدون این که همهمه ای در سرم باشد و یا مزاحمتی برای شنیدن صدای هر یکی دیگری ایجاد کند. حنی نو عروس و داماد هم هستند و آنها هم در این میهمانی یا جشن خانه بی بی مشغول کارند. خود عمو هم در حیاط خانه بی بی جوجه کباب درست می کرده است. می گفت در همین حین بود که دیدم زهرا وارد شد به سن و سال 4-5 ساله ولی طرز صحبتش مثل یک انسان کامل و بالغ بود. می گفت به سر و کول همه می پریدی و با همه بازی می کردی و از همه بوس می خوردی و بوس می دادی. گفت: به زهرا گفتم دختر این همه بوس بس نیست که تو با شیطنت و محکم گفتی: نع.

عمو می گفت کلی با من و ماما بازی کردی و پیشمان بودی تا این که یک زن بسیار زیبا از جنس نور آمد و با هم رفتید.

می گفت: از خواب که پا شدم به زن عمو گفتم که می خواهم بروم آن دنیا از بس که قشنگ بود.

خلاصه می گفت"همه شاد بودند و تو آمدی و رفتی.من که چیزی از خوابم یادم نمی آید و توی قطار بودیم. فقط می دانم برای نماز بیدار شدیم و بعدش هم تا تهران بیدار بودیم و با تاخیر تقریبا دو ساعته رسیدیم.

نمی دانم نتیجه کنکور شنبه یا یک شنبه بود که اعلام شد. آن دختر عموی دیگر که پارسال انتخاب رشته نکرد امسال پزشکی آن هم شهر خودشان قبول شد. بالاخره عمو به آرزویش رسید که دخترش در بالاترین رشته از نظر کنکور! قبول شد. و من هم خیلی خوشحالم چون دختر عمو را خیلی دوست دارم. پارسال دوستش با رتبه تک رقمی کنکور قبول شد ولی دختر عمو رتبه اش خوب نشد. ما همه ناراحت شدیم که تو که از دوستت زرنگتر و با استعداد تر بودی چرا کوتاهی کردی و وقتت را با مزخرفات کره ای گذراندی که مجبور بشوی یک سال عمرت را هدر بدهی و پشت کنکور بمانی تا رشته مورد نظرت قبول بشوی. و چه خوب شد که شهرستانی دیگر نمی رود. عمو همه اش حالش بد می شد و دلیلش مشخص نمی شد. همه آزمایشها و تستها را داد ولی همه می گفتند آقا شما سالمی. معلوم بود نگران دخترش بود که اگر شهرستان برود چه بکند. عمو زیاد به دخترش دلبسته هست طوری که حتی راضی نبود دختر عمو با من و عمه بیاید تهران. برای همین دائم در اورژانس بود. دقیقا سوم شهریور همان روز درگذشت عمو من را به اورژانس کشاند همان اتاقی که شاهد رفتن عمو بودم. با خودم فکر کردم نکند نشسته فکر و خیال کرده یاد رفتن عمو افتاده حالش بد شده. خلاصه تا آخر شب در اورژانس گرفتار بودم تا همه آزمایشهای سکته و... نشان داد که بدنی سالم است و این بالا رفتن فشار خون و ضربان قلب و درد سینه از جایی دیگر است. فردا صبحش هم باز رفته بود اورژانس و از بس می رفت زن عمو بردش مشهد و همه تستها را گرفتند تا اثبات کند که عمو مشکلی ندارد.

ظاهرا این چند روزه اصلا یادش رفته که قلبش فلان می شد و بهمان. خدا را شکر دنبال جشن و قربانی و... است. حالا مطمئن شده که دخترش پیشش می ماند و جایی نمی رود. زن عمو هم حال بهتری نداشت و پیش عمه گریه می کرد که دخترم بره راه دور تحمل نمی کنم و چطور بفرستمش بره و...هی اشک می ریخت. غافل از این که دختر عمو دوست داشت راه دور برود خصوصا بیاید تهران. می گفت چون شما هستید بابا مشکلی با تهران نداره. به هر حال خدا به خوبی کارش را انجام داد و ان شا الله دست کم تا هفت سال دیگر از سلامتی حال عمو مطمئن شدیم.

نمی دانم با این اوصاف من و ماما خیلی پوست کلفتیم که رفتنت را تحمل کردیم یا خدا بر اساس توان واقعی ما تو را از ما گرفت!

فردایش شنیدم دختر عموی دیگر هم دکترای تخصصی بیوتک قبول شده و ثبت نام هم کرده است. این هم خبر خوبی بود که عمو را خوشحال کند. علاوه بر شادی عروسی که البته خیلی هم عمو را خسته کرده بود تا مراسم بگیرد این خبر خستگی از تنش بیرون کرد.

خدا کند این روند ادامه پیدا کند و خبرهای خوش از دیگر دختر عمو پسر عموهایت بشنویم ان شا الله.

  • بابای زهرا

دختر بابا

زهرا سادات

شادی

عروسی

پزشکی

کنکور

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی