زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

آخرین عکس

۱۲
مهر
زهرای بابا سلاماین آخرین عکسی هست که ازت داریم. یک شنبه شب 1397/2/16 "دادا" با گوشی مامان ازت عکس گرفته بود. احتمالا لنزش کثیف بوده تا حدودی عکست تار شده بابایی.بابا جان خوب به "دادا" این طور ملیح لبخند زده بودی و وصاف وایستاده بودی! من می خواستم ازت عکس بگیرم این قدر وول می خوردی و من تند تند عکس می گرفتم تا یکیش واضح در بیاد. با همه اینها تو این عکس بدجوری دل می بری. نگاه تو نگاهت میفته نمیشه چشم ازت برداشت. اون لبخندی که به "دادا" زدی فکر کنم هرگز به کسی نزدی. نمیشه بابا دل کند از نگاه کردن. آدمو می کنی از این دنیا. یادم میره کجام وقتی محو نگاهت میشم. حیف که نموندی! حیف!
  • بابای زهرا

ماکارونی

۱۱
مهر

زهرای بابا سلام

از دیروز تصمیم گرفتم فیلمهاتو تو اینترنت بگذارم که هر جا و هر وقت خواستم  بهش دسترسی داشته باشم و هم اگر باز یک دزد محترمی! به خانه زد و هارد حاوی همه فیلمها و عکس ها رو برد و هیچ وقت هم پیدا نشد دست کم بخشی از خاطرات تو برام بمونه و هیچ وقت پاک نشه. چه کنم؟ دلخوشم به صدا و تصویری از تو .همین!اون روزهای اول رفتنت برات نوشته بودم : انصاف نبود سهم من از تو قاب عکسی باشد و خاطره ای! مامان فکر نمی کرد خودم نوشتمش. نمی دونست "پاسبانها هم گاهی شاعر می شوند".بابایی تو از وقتی که رفتی انگار نه انگار ما هستیم.دیگران می گویند به خوابت دیده اند با شکل و شمایل فعلی یا بزرگتر که شیرین زبانی هم می کنی. گفته ای به ما سر می زنی ولی چه فایده . نه می بینیمت و نه دستهای ما آغوشت را احساس می کند. گاهی عکس درشتت را که به دیوار زده ام می بینم با آن نگاه شیطان و زنده ات دستهایم وسط هوا باز می شود تا بغلت کنم. چه فایده که هوا را تنهایی بغل می کنم. برای همین این وبلاگ و فیلمها را می گذارم تا مبادا نم خیالت در چشمهایم بخشکد.

دلتنگت"بابادی"

پی نوشت: می دانم که می دانی همه اینها را ولی برای خاطر خودم می گویم.اینجا "ماما"ماکارونی پخته و آبکش شده داری می خوریش. اونم به سبک همیشگیت. این روز زیاد با روز رفتنت ظاهرا فاصله نداره چون مال بعد عیده و  چادر نمازی که عید "بی بی" بهت داد پوشیدی.

  • بابای زهرا
زهرا جان سلامبابایی اینم فیلمی که داشتی به عروسکت  "جیجی" می دادی و بعدش می خواستی پوشکشو عوض کنی. خودت شیر می خوردی و داشتیم با "ماما" برنامه می ریختیم که چطور از شیر بگیریمت که آسیب نبینی که خدا امان نداد و برای همیشه از شیرت گرفت. برای همیشه!
  • بابای زهرا
زهرا جان سلامبخواب بابا  بخواب!
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام عزیزکم! امروز دلم هوایت را کرده. هر چه به آخر شب نزدیک‌تر می‌شوم بی‌قرار تر می شوم. نمی‌دانم شاید پیش مایی که وجودت این‌طور مرا متلاطم کرده است. داشتم به لحظه ای فکر می‌کردم که ماشین به پشتت کوبید و پرت شدی و سرت به زمین خورد. تصور این لحظه دیوانه ام می کند. چه بر سرت گذشت خدا می داند. آرزو می‌کنم آن‌قدر سریع رفته باشی که هیچ چیز نفهمیده باشی چه برسد به لحظه‌ای که لاستیک روی سرت رفت. هفته گذشته یک بیشعور! در خیابان نزدیک خانه گربه‌ای دید و ایستاد و باز یکباره حرکت کرد. گربه را زیر گرفت هر چند گربه نهایتاً زنده در رفت ولی صدایی که کرد باز یاد ضربه سپر افتادم. گفتم نکند بعد افتادنت خواستی بلند شوی ولی باز سپر خورده به سرت. شایدصدای سپر همان صدایی است که «دادا» شنیده.نمی دانم.چقدر بی‌ارزشم من که بودم ولی هیچ کاری نکردم.هنوز فکرش آزارم می‌دهد که چطور حتی تکان هم نخوردم. فقط دیدم که از دستم می روی. ای داد! خشکم زده بود. مثل یک فیلم آهسته که فقط ناظر تمام صحنه‌ها بودم . یخ کرده بودم. باورم نمی شد. انگار مثل همه زمین خوردنهایت انتظار داشتم بلند شوی و فوقش گریه کنی و بغلت کنم و نازت کنم تا آرام شوی. اما این بار فرق داشت. هرگز بلند نشدی. صدایی هم نکردی شاید هم من آن لحظه نشنیدم. به صورت روی زمین افتاده بودی و خونت روی زمین بود.دارم دیوانه می‌شوم از این خیال. وقتی بغلت کردم بدون حرکت، بینی و دهانت پرخون، آن چشمان درشت سیاهت همه سفیدیش برگشته بود و چیزی به من جز نوید مرگت نمی داد. چه بیهوده تلاش کردم برسانمت به اتاق احیا و چه نومیدانه به عمه و بی بی و عموها زنگ می‌زدم که برایت دعا کنند. تازه وقتی فهمیدم واقعا چه شده که پیراهن غرق خون خودم را دیدم و ذره سفیدیهایی که مابینش بود.کاش بعد دیدنت توی سردخانه که کارم به اورژانس کشید. ضربانم آن‌قدر به تندشدن و فشارم به کند شدن ادامه می‌داد که الان کنارت خوابیده بودم.کاش! بابا جان! می‌دانم رفتنت کار خدا بود ولی شاید در این وقت و در این صورت قرار نبود بری.فکر می‌کنم کوتاهی کردم. چطور پدر بی‌عرضه‌ای بودم که نتوانستم هیچ کاری برای دخترم بکنم. بابا جان می‌دانم و می‌دانی که قرآن را باز کردم و خدا در جواب پرسشم گفت: وَإِن یَمْسَسْکَ اللَّـهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ﴿١٠٧﴾ و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته می‌رساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان. بابا جان می‌دانم که الان به قرآن آگاهی آگاه‌تر از همه ما زمینی ها ولی باز هم دلم از این جواب آرام نمی‌شود باز هم می‌گویم شاید شاید… دیگر پیغام پسغامهایت را از طرف دیگران قبول ندارم. چرا خودت مستقیم به خوابم نمیایی و جوابم را نمی دهی؟ دیگر خود دانی و خدایت.بیا و خاطر جمعم کن که من کوتاهی نکردم و همه خواست و اراده حتمی خدا بود. نمی خواهم اذیتت کنم ولی به اندازه یک دختر برای پدرت دلتنگی نمی‌کنی که جواب این همه دلتنگی من را نمی دهی؟ بابا جان احساس می‌کنم این حضرات نمی‌توانند پاسخگوی من باشند.خودت بیا و آرامم کن. دیگر هیچ‌کس جز خودت را قبول ندارم دلتنگت بابادی
  • بابای زهرا