هفت ماه گذشت
زهرای بابا سلام
هفت ماه هم گذشت. خیلی شده که پیش ما نیستی. دیگر جیغ جیغ و شیطنتت در خانه ما نیست. شبها بی مشت و لگدهایت می خوابم اما این خواب فرق دارد. تا می توانم با خواب می جنگم و در نهایت با کوفتگی می خوابم به امید این که دیگر بلند نشوم. صبح به اجبار بیدار می شوم و سرکار می روم کاری که دیگر علاقه ای به آن ندارم. خسته شده ام از این همه بیهودگی جاری در این زندگی و شهر. همه اینها آزارم می داد و رفتن تو باعث شد این آزار روح فرساتر از همیشه شود.
بیا بابا با هم آمدن و بودنت را مرور کنیم
11 شهریور 1395 صبح زود خبر از آمدنت دادی و من مامان را بردم بیمارستان و تحویل دادم و به خیال تولد "دادا" رفتم مامان بزرگ و دادا را بیاورم و تو در این فرصت کوتاه به دنیا آمدی. این قدر که برای رفتن عجله داشتی برای آمدن هم عجله داشتی. وقتی آمدم باورم نمی شد به دنیا آمده باشی به این سرعت، همان طور که سخت است باور کنم به این راحتی و سرعت ، به آنی جلو چشمم از این دنیا بروی.آخر فقط قرار بود چند دقیقه ای با دایی بروی پارکینگ و برگردی. برگشتنی که هرگز اتفاق نیفتاد.
وقتی برگشتم دختری دیدم با موهای سیاه براق و چشمان سیاهی که نگاهم می کرد. مثل همیشه مجموعه فشل هر دم تغییر ما اتاق فیلم کودکش را بدون اطلاع قبلی تعطیل کرده بود و با دوربین همراهم چند عکس و فیلم از تو گرفتم. عکس هایی که الان از تو به یادگار دارم.
وقتی به خانه آمدی شادی ما را بیشتر کردی هر چند به "دادا" سخت می گذشت چون از مرکز توجه به ناگهان دور شد ولی "ماما" سعی می کرد تا زمانی که فقط نوزاد بودی به نفع دادا به تو کمتر توجه بکند.
با آمدنت شادی را بین همه ما تقسیم کردی و هر چه می گذشت محبوب تر می شدی چون شیطنت و شادی خاصی در وجودت بود که زود محل توجه می شدی
چند روز اول کمی زردی داشتی که در خانه فتوتراپی شدی و صورتت کم کم سفید شد. هر چه بزرگتر می شدی چشمانت درشت تر و براق تر می شد طوری که بعدا گفتند هر چه من می خواستم خدا یک جا در تو به من داد: دختری با چشمان سیاه درشت و موهای سیاه و براق و یک دنیا شیطنت.
گاهی این قدر شیطنت می کردی که ایستاده یا نشسته سر سفره خوابت می برد. وقتی می خوابیدی چه سکوتی حاکم می شد. شبها تا من را نمی خواباندی نمی خوابیدی و صبح ها هر ساعتی که پا می شدم بیدار می شدی و یک باره با آن موهای بلند ژنرال هموسوییت که روی چشمهایت افتاده بود سرو کله ات پیدا می شد. یک بار شب با تو خوابیدم و 4صبح بیدار شدم که به کارم برسم اما همین که دکمه کامپیوتر را زدم دیدم پشت سرم ایستاده ای آن هم با آن نگاه و خنده شیطنت آمیزت.
این هم از آن شیطنت های شبانه ات بود که تنهایی ولم نمی کردی تا من هم بیایم و پیشت بخوابم و باز چون جا تنگ می شدی و نمی توانستی غلت بزنی تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی. من هم گاهی فرار می کردم و تو هم گاهی بیدار می شدی و پیدایم می کردی و مجبورم می کردی که باز برگردم سرجای همیشگی.
دادا خیلی خوشحال بود که بزرگ می شوی و همیشه به ماما می گفت: پس کی زهرا جون بزرگ میشه که با من بازی کنه. دیگه به اون سنی رسیده بودی که داشتی یار و هم بازی دادا می شدی که خدا تو را از همه ما گرفت. دیگه دادا خواهر نداره دیگه بابا دختر نداره. از حال ماما چی بگم که دیگه اصلا زندگی نداره.
این هم از آن روزهای خوبی بود که خدا را شکر حوصله کردم و برای شما دو تا وقت گذاشتم تا دیگر حسرتش را نخورم. برف پارسال با همه مشکلاتش برای ما لحظات شیرینی را رقم زد. ماما حسابی شما را پوشانده بود و در پارکینگ ساختمان با هم آدم برفی درست کردیم. وروجک بابا اینجا هم حسابی شیطنت کردی و خوش گذشت و چه می دانستم 2-3 ماه دیگر همین جا قرار است جلو چشمانم پربکشی.
بابا جان! چه می شد الان پیش ما بودی و باز صدای خنده و شیطنتت تمام فضای خانه را پر می کرد. " دادا" باز هم پزت را به دوستانش می داد و صدایشان می زد و می گفت: بچه ها این خواهر منه. این خواهر جون منه! الان برای خودت خانمی شده بودی می تونستی شیرین زبانی را به حد اعلایش برسانی. اگر بودی با شوق و ذوق پا می شدیم می رفتیم پیش "بی بی" و مادرجون مثل وقتی که 5ماهه بودی و هر چی "ماما " گفت:عید نزدیکه گفتم نه و اون همه راه را کوبیدم و رفتم تا تو را برای اولین بار بعد تولدت پیش آنها ببرم.
"بابادی"
- ۰ نظر
- ۱۸ آذر ۹۷ ، ۱۹:۰۷
- ۶۷۴ نمایش