چهارمین خواب
زهرا جان سلام
- ۰ نظر
- ۲۷ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۲:۳۱
- ۱۱۱ نمایش
زهرا جان سلام
زهرا جان سلام
هنوز چهلمت نشده بود که با عمو صحبت می کردم. عمو می گفت:
" حول و حوش 4 صبح دمدمای اذان صبح بود که خواب می دیدم در یک خانه بزرگ هستم. دور تا دور خانه زنها نشسته بودند و یک خانم با چادر و پوشش تمام سفید چهار زانو نشسته بود. من هم دم در ایستاده بودم. زهرا روی پای آن خانم نشسته بود و پشتش را به سینه او تکیه داده بود. با دستم به زهرا اشاره می کردم که بیاید پیشم ولی زهرا با تکان دادن سرش به من می گفت : نه نمیام."
نمی دانم چه حکمتی است در همه این وقایع، چه رفتنت چه خواب دیدن دیگران و چه خواب ندیدن من بعد یک سال. هر چه هست راضیم. یعنی چاره ای جز رضا نیست. تا یادم نرفته بگویم شب اول یا دومی که شمال بودیم بعد خاکسپاریت خوابت را دیدم درست قبل بیدار شدن. دیدم آرامگاه محلیم و تو با آخرین لباست تاتی کنان پشت به من از روی یک گور سفید بالا رفتی و راه می رفتی که بیدار شدم. انگار من جز محیط نبودم و از فضایی بیرونی نگاهت می کردم. همین دیگر هیچ چیز یادم نیست. شاید به خوابم آمده باشی ولی من تا این لحظه هیچ چیز یادم نمی آید که خوابت را دیده باشم.
با همه این حرفها اگر چه دلم برایت خیلی تنگ می شود. اگر چه یاد لحظه رفتنت دلم را می سوزاند ولی باز هم راضیم. چه کسی از حکمت رفتنت با خبر است. شاید من یا مامان می مردیم و تو می ماندی و زیر ظلم و ستم این مردم قرار می گرفتی. کسی چه می داند؟ پامال شدن کودک یتیم چقدر سخت است وقتی که از همه طرف مورد ستم است و دادرسی ندارد چه از جانب نامادری ناپدری یا حتی بستگانی مثل عمه عمه خاله دایی...گاهی که به اینها فکر می کنم یا این که می بودی و بیمار می شدی و من شاهد زجرکشیدنت می بودم درست مثل 3-4 روز قبل از رفتنت که مریض شده بودی و کاری از دستم بر نمی آمد. خودخواهی نبود به خاطر دل خودم بخواهم که تو باشی و زجر بکشی. چه می دانم شاید بدتر از اینها در انتظارت می بود اگر می ماندی و می بودی.
راضیم و خوشحالم که تا بودی کسی جرات نکرد حتی "اهی" به تو بگوید و سرانگشتی به سویت دراز کند. خوشحالم که روی چشمانمان بزرگت کردیم و در اوج و به ناگاه رفتی تا ظلم و جوری از این دنیا ببینی.
اگر چه سخت بی قرارتم ولی راضیم.
عاشقت
"بابادی"
زهرا جان سلام
پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.
عرفان می گفت:
"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خواب را تا صبح در مسیر تهران دیدم."
وقتی عکس "آقا" پدربزرگ یا به عبارتی"باباآقایت" را نشانش دادم گفت: با اطمینان نمی تونم بگم ولی خیلی شبیهش بود.
باباجان کاش همینی باشه که فکر می کنم. نه عمو نه عرفان هم را دیده بودند و نه پیش هم بودند. دو روز متفاوت خواب دیدند و از خواب هم بی خبر بودند. حدس می زنم خواستی خبر بدی که کجا و در چه حالی هستی.
هنوز که هنوزه با علم به حال تو حال ما هنوز خرابه. نه به خاطر این که نگران جایگاهت هستیم به خاطر این که دلتنگت هستیم. خدا طوری مهرت تو دل ما جا کرد که بعد یک سال با کوچکتریم اشاره ای اشکمون سرازیر میشه.
" بی بی" زنگ زده بود تسلی دلم بشه تو سالگرد رفتنت ولی آخرش گفت: "یکی می خواد بیشتر از همه به خود من تسلیت بگه به خاطر زهرا".
نمی دانم!
==============================
خانه شوهر خاله مامان زهرا باغ سرای بزرگی است که روبروی خانه پدربزرگ زهراست.
زهرای بابا سلام
زهرا جان سلام
زهرای بابا سلام
حرام خاک باشی که برق چشمانت را از من دزدید