چهارسال و شش ماه گذشت
۱۹
آبان
زهرای بابا سلام
امروز یا در حقیقت دیروز بعد از ظهر آمدیم سر خاکت. راستش را بخواهی هیچ احساسی نداشتم.شاید از خستگی راه بود. احساس می کنم دادا هم دوست ندارد بیاید. از بس منتظر بود در این مدت اتفاق شادی بیافتد و نشد ناامید شده. مثل همیشه وقتی نگاهت می کردم احساس می کردم خوشحالی که به مزارت سر زده ایم وقت رفتن برعکس نگاهت شاد به نظر نمی رسید. به قول بی بی و عمه عکست زنده است.انگار از هر زاویه نگاهت می کنی چشمهایت نگاه می کند و به آدم لبخند می زنی.
توی راه به سرم زد شاید عدد سنت که به عمو گفتی رمزی باشد که باید کشفش کنم. نمی دانم ولی حدسی زدم و می روم دنبالش.شاید درست باشد شاید هم نه همان واقعیت ارتقا روحانیت در آن دنیاست.
عاشقت بابادی
- ۰ نظر
- ۱۹ آبان ۰۱ ، ۰۲:۰۳
- ۴۳ نمایش