شش سال و چهار ماه گذشت
زهرای بابا سلام
یک ماه قبل می خواستم برایت از عمو بگویم اما الان عمو اینجا نیست. عمو هم رفت نمی دانم عمو را دیدی یا جایی است که تو هم از او بی خبری.
تیر ماه بود که خبر دادند عمو سکته زده است. احیا شده بود و آی سی یو رفته بود. تهران برایش وقت دکتر گرفتند. همین که دکتر اجازه داد با اولین پرواز آمد. رفتم دنبالش و عمو و پسر عمو را آوردم خانه خودمان.فکر کنم 30 تیر بود. فردایش پسر عمو جیم زد و رفت خانه خاله و تا آخر هم برنگشت تا وقتی که می خواست برود مشهد. دادا در این فرصت از بودن عمو هم استفاده و سو استفاده کرد. حسابی با هم دوست شده بودند و گوشی عمو هم عملا در دست دادا بود. هرجایی می رفتیم با هم می رفتیم. باغ ایرانی بوستان دفاع مقدس بیمارستان فروشگاه زنجیره ای، جمعه بازار، بوستان کتاب... در این مدت عمو شده بود پسر بزرگ ماما. همه خورد و خوراک و مواظبهای غذایی اش با ماما بود. شست و شو و اتوی لباس و... این وسط آدم بده من بودم. عمو همه اش طرفداری ماما و دادا را می کرد.
اولین صبحی که عمو را بیمارستان می بردم عمو از ترس این که دکتر بگوید باید قلبش عمل بشود فشارش بالا زد و ...عمو در کمدلی از همه به بی بی شبیه تر بود.بالا سر بی بی که بود وقت مرگ بی بی فشارش زده بود بالا خون از دماغش پاشیده بود بیرون و سکته هم زده بود. از جراحی قلبش وحشت داشت. هنوز از خانه راه نیافتاده بودیم که شروع به بی قراری کرد. بردمش همان اورژانسی که تو را بردم. پرستار تریاژ بامبول کرد. بردمش بخش داخلی. گفتند دکتر نیامده. سریع برگشتیم اورژانس و باز هم ادای پرستار و این که دکتر اورژانس شلوغه و... از همان داروخانه قرص زیرزبانی گرفتم و عمو که کمی آرام شد. رفتیم بیمارستانی که وقت دکتر داشت. بعد 3 ساعت دیرآمدن نوبت عمو شد. قبلش به مسوولش گفتم چرا این دکتر این قدر بی نظم است؟ گفت: در بخش رسیدگی می کند. گفتم همین هم نوعی بی نظمی است. می توانست قبل ساعت 8 برود بخش و به بیماران بستری رسیدگی کند. هر چند در 3-4 روزی که بعدش عمو در بخش قلب بود یک بار هم به عمو سر نزد! اما در اینترنت از مهارتش در جراحی قلب زیاد گفته بودند و از پنج امتیاز 5 گرفته بود. اما در حقیقت قرار بود پزشک دیگری عمو را ویزیت کند که هنگام پذیرش وقت ندادند.
باجناق عمو و پسر عمو با هم آمده بودند. پسر عمو خواست که با پدرش برود پیش دکتر تا اتفاقات منجر به سکته عمو را توضیح بدهد. چهار-پنج دقیقه نشد که عمو بیرون آمد که گفت: گفته باید دریچه قلب عمل بشود و نامه معرفی به بخش قلب داد. کاملا مشخص بود تسلیم شده است و بی قراری اول صبح ناپدید شده است. رفتیم بخش قلب. پرستار گفت بروید گواهی سلامت دندان بگیرید تماس بگیرید تا وقت عمل بدهم. البته تا حضوری نرفتیم هیچ کاری نکرد. پزشک شهرستان اطلاعات لازم را نداده بود و عمو 10 روز تهران علاف مراحل کشیدن و پرکردن دندان شد. یک بار دندان پزشک 3دندان را همزمان کشیده بود و 3 بی حسی جداگانه و همزمان زده بود با این که گفته بودیم مریض قلبی است. به شدت حال عمو خراب شده بود و تا آخر شب نگران حالش بودیم تا خوابید و بیدار شد. فردایش که برای ادامه درمان رفته بود خواهش کرده بود دندانپزشک قبلی نباشد. دلیلش را که گفته بودند گفته بود از قیافه اش می ترسم! طفلک عموی ساده دلت شب می گفت: قیافه اش شکل شیطان بود. ابروهای رنگ شده اش وحشتناک بود. فکر کنم همین باعث شده بود زیر دستش جیک نزند و او هم هر طور خواسته بود رفتار کرده بود.
همان شبی که عمو سکته اول را زده بود عموی کوچکتر باز خواب دیده بود که بابا آقا و بی بی و 14 معصوم حاضرند. امام حسین می رود از پیامبر اجازه می گیرد و دست روی سر و صورت عمو می کشد و پیشانی اش را می بوسد.
عمو خیلی منتظر جواب بود. همه اش می گفت اگر نتیجه عمل خوب شود یا اتفاقی دیگر مطمئن می شوم خوابهای برادرم راست است. حتی قبل از ویزیت منتظر بود دکتر بگوید نیازی به عمل نیست.
روزی که قرار بود عمو بستری شود از شب قبلش ناشتا بود.صبح تا ظهر علاف شدیم. ماما و دادا را هم بردم تا قوت قلب عمو باشد. بیمارستان با محیط مزخرف و دور از مرکز شهرش جایی بود که حتی میوه و غذایی در بیرونش برای خریدن نبود. عمو هم چون وقت آنژیو اش مشخص نبود اجازه دادند کاسه کوچکی سوپ بخورد. دیدم این طور است بعد بستری عمو به خانه برگشتیم. تماس گرفتم ببینم بالاخره کی قرار است عمو آنژیوگرافی بشود که کنارش باشم. خانم پرستار نگذاشت جمله ام کامل بشود با تحکم پرسید:اینجایی یا خانه؟ گفتم خانه ام می خواستم بپرسم که... نگذاشت حرف بزنم و گفت: شمم---ا می خوای مریضتو از خونه هندل کنی! خیلی ممنونم! و تقی گوشی را گذاشت! عصبانی شدم گفتم من را با بقیه مردم اشتباه گرفته ای. ساعت از 3 گذشته بود و ترافیک و گرمای بالای 44 درجه بود. مسیر 25 کیلومتری را نزدیک 90 دقیقه در ترافیک رفتم تا رسیدم. وارد بخش که شدم سمت کانتر پرستاری رفتم و پرسیدم کی بود گوشی را قطع کرد؟ خودشان متوجه موضوع شدند. به دروغ گفتند ما نبودیم. شیفت قبلی بود رفتند. گفتم 3 و 18 دقیقه بود. خیلی فرد بی شعوری بود که وسط حرف زدن گوشی را قطع کرد؟ به پزشان برخورد که ما در مورد همکارانمان این طور صحبت نمی کنیم. تازه مدعی هم شده بودند در حالی که چند ثانیه صبوری می کرد و ساعت آنژیو عمو را می گرفت هیچ ناراحتی پیش نمی آمد.
غروب شد و باز هم وقت آنژیو هم مشخص نشد. شام را برده بودند. به پرستارها گفتم شام برایش بیاورید گفتند برو از آبدارچی بگیر. چند بار رفتم نبود. باز هم یادآور شدم. گفتند تو برو ما برایش شام می آوریم. جالب بود کمک بهیار یا بهیار لیوان قرص آورد و گفت داروهای شما. با شک نگاه کردیم و عمو آنها را نخورد. بعد از مدتی برگشت و پرسید: قرص ها را خوردید؟ اشتباهی آوردم! اگر مریضی اینها را این طور بخورد چه می شود؟ راحت از از تکلیف شانه خالی می کنند.
هم اتاقی عمو می گفت: من در شرایط اورژانس آمدم اینجا. هشت روز من را معطل کردند تا تهدید کردم که بیمه تکمیلی دارم می روم جای دیگر به ظهر نکشیده کارم را انجام دادند! الان هم بعد عمل 27-28 روز هست اینجا هستم.
روز اول از بس بخش قلب گرم شده بود من بی طاقت شده بودم. حین برگشت از جلو دفتر ریاست رد می شدم به ماما گفتم یک چیزی قلقلکم می دهد نمی توانم اینجا نرفته برگردم. منشی خانم مودب و ظاهرا مثبتی بود. گفتم چرا برای بیمارستانی که بر بیابان است و مراجعه کننده زیادی ندارد و امکان سو استفاده از پارکینگش نیست پول می گیرید؟ در قبال این پول چه خدمتی به مراجعه کننده می دهید مثلا پارکینگ مسقف شود... گفت از سازمان و از بالا به ما شرکت معرفی می کنند! حالا نظری دارید روی این برگه بنویسید.
گفتم بخش قلب چرا این قدر گرم هست من طاقتش را ندارم چه برسد به مریض قلبی؟ گفت: امسال گرما خارج از پیش بینی ها بود و دستگاه های سرمایشی توان کافی ندارند! اتاق خودش به قدری سرد بود که لرزه گرفته بودم. بیمارستان دندانپزشکی که عمو می رفت به قدری سرد بود که عمو عمدتا از راحتی و سرمایش عالی آنجا می خوابید. عذر بدتر از گناه می آورد.
زنگ زد بخش پرستاری که شما آنجا مشکل گرما دارید؟ گفتند:بله. زنگ زد: تاسیسات که مشکل بخش قلب را بررسی کنید. جالب بود که بخش قلب روی تاسیسات ساختمان بود.
فردا هم تکلیف عمو روشن نشد. پرستارها هم با من سرسنگین شده بودند. غروب یک دفعه گفتند: وسایل را جمع کن مریض را می بریم بخش آنژیو. تا رسیدم بخش دیدم عمو را برگردانده اند. برگشتم. عمو با خوشحالی می گفت: داخل بخش دکتر... (همان دکتری که اول قرار بود دکتر عمو باشد و ریس بیمارستان هم بود) را دیدم از شرایطم گله کردم و این که من 30 سال در این سیستم خدمت کرده ام حالا با من این طوری برخورد می کنند. دکتر پرونده را دیده بود و گفته بود فردا اکو مری بشود شاید با یک بالن ساده مشکل حل شود. روز سوم اکو انجام شد و عصرش پرستار شیفت گفت دو پزشک با هم جلسه گذاشتند و بیمار شما فردا ترخیص می شود. عمو به شدت خوشحال شده بود که خواب برادرش راست است. شفا گرفته است.برون ده قلبش 50 درصد شده بود در حالی که قبل از آمدن به تهران 30 درصد بود با گرفتگی عروق کاروتید. لخته های خونی در عروق گردنی هم برطرف شده بود.
فردا ظهر پزشک بدون دیدن ما نامه ترخیص را امضا کرده بود و رفته بود انگار خوشش نیامده بود عمو با همکار دیگرش صحبت کرده بود.
وقت رفتن حسرت در نگاه هم اتاقی عمو موج می زد. انگار که تو عمل نشده خوب شدی و داری می روی و من هنوز اینجام. غافل از این که خدا برنامه دیگری دارد.
به عمو گفتم نمی خواهی با پزشک دیگری مشورت کنی. گفت:نه. حتی دوست و همبازی کودکی اش که پزشک و جراح قلب خوبی در تهران است را هم حاضر نشد ببیند. از شدت شوق و ذوق می خواست با اتوبوس برگردد. اجازه ندادم و گفتم در این گرما نمی شود. بمان شنبه با هواپیما برو. عمو بی تاب زن و بچه هایش شده بود. امید به زندگی در وجودش موج می زد. مطمئن بود زندگی دوباره ای یافته است. می گفت. حیف فرصتهای از دست رفته. می روم زمین می فروشم. یک کمپر می خرم و با خانواده دور ایران می گردم. دادا برایش خیلی جستجو می کرد و قیمت می گرفت. روز قبلش با چه شادمانی رفت سوغات بخرد. هر کس برای احوالپرسی زنگ می زد. داستان شفا را می گفت.حسابی باورش شده بود زندگی دوباره یافته است.
شنبه صبح عمو را فرستادم و وقتی مطمئن شدم زن عمو، عمو را سالم در فرودگاه تحویل گرفته است خوابیدم. شب ماما دلتنگ عمو و کارهایش شده بود. می گفت انگار پسر بزرگی داشتم از اینجا رفته.
سه هفته با هم بودیم و حسابی به هم عادت کرده بودیم. جای خالی عمو حسابی احساس می شد.
- ۰ نظر
- ۱۹ شهریور ۰۳ ، ۰۱:۳۹
- ۳۷ نمایش