زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۴۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

اصل دلتنگی

۲۳
خرداد

زهرای بابا سلام

مدتی است به اصل دلتنگی خودمان در از دست دادن تو فکر می کنم و به این فکر می افتم که اگر خدا اجازه بدهد احوالات ما را ببینی  احتمالا به این همه غم سنگینی که روی دلمان سنگینی می کند می خندی و می گویی ای ساده ها چطور به چیزی که مال شما نبوده است این قدر دلبسته اید؟  من آنجایی که بودم  شما پدر و مادرم را دیدم و از خدا خواستم به دست شما در این دنیا متولد شوم و مدتی کوتاه باشما باشم و لذتی خاص را به شما بچشانم و با رفتنم هم شما را در مسیری قرار دهم که به تکامل روحی شما منجر شود!
نمی دانم آیا واقعا چنین چیزی است یا اینها همه خیالات من است. این را می دانم و باور کرده ام که از اول هم مال من نبودی مال "ماما" هم نبودی و ما فقط اسباب آمدنت به این دنیا شدیم و دیگر کسی هم اسباب رفتنت اما بپذیر که سخت دلبسته ات شده بودیم. هر سه ما را شیفته ات کردی. هر سه غلط است . هرکس که تو را دید و با تو بود دیوانه ات شد. بی بی و عمه هنوز اشکشان جاری می شود. عمه می گوید از بعد رفتن زهرا بی بی شکست و یک دفعه پیر شد. هنوز گاهگاهی به هم می ریزد و به همه چیز بد و بیراه می گوید و بعدش گریه می کند. مامان بزرگ می گفت: غم زهرا کمرم را شکست. غم از دست دادن  پسر جوانم این قدر سنگین نبود که غم از دست دادن زهرا. 
شاید این غم جدایی برایمان این قدر سنگین است که واقعیت آمدن و رفتنت را به این دنیا یا نفهمیده ایم یا نمی خواهیم بپذیریم.
باباجان! شاید  آنجایی که نمی دانم چه اسمی دارد شاید عالم "ذر" یا  هر نام دیگری. تو روحی بودی ورای این جهان مادی. ما را دیدی و اشتیاق ما برای داشتن دختری با این ویژگیها. خواستی یا پذیرفتی که دقیقا 20 ماه و یک هفته(به جز دوران بارداری ماما) به این دنیا نزول پیدا کنی و در این مدت شادمانی بی نظیری را به ما عرضه کنی. خودت می دانی که همه جا پزت را می دادم و زهرا زهرا می گفتم طوری که بعد رفتنت برای دیگران شبهه شده بود که تو را از "دادا" بیشتر دوست دارم.نمی دانم آمدنت به این دنیا برای تکامل روحی خودت لازم بود یا نه چون عمه می گفت از 16 فروردین تا آخرین عکسهایت در16 اردیبهشت قد و قامتت یک دفعه بزرگ شده است و اصلا به دخترزیر2 سال نمی خوردی! نمی دانم. شاید هم یک دفعه داشتی آماده رفتن می شدی!هم درآمدن و هم در رفتنت ماموریتی داشتی و بعدش شادمانه رفتی هر چند ما چهره  دیگری را دیدیم از این رفتن.

با آمدنت این همه شادی به ما دادی. نفس ما بودی و رفیق "دادا".با تولدت اتفاقاتی افتاد و دست کم دل من را نرم کردی طوری که نمی توانستم به تو نه بگویم.از بغل کردن و داشتنت لذت می بردم.آرامشم بودی اما با رفتنت و آخرین لحظات رفتنت که در آغوشم بودی و خاطرات و یادآوری آن لحظات باز هم شاید تغییراتی در من دادی .  می گویند خیلی تغییر کرده ام. رفتار و تفکرم عوض شده است. خودم نظر خاصی ندارم ولی این حرف دیگران است. شاید به جایی رسیده ام که برداشت ها  و حرفهای دیگران در بسیاری از موارد برایم بی معنی است.شاید من اشتباه می کنم اما قبول دارم نوع نگاهم عوض شده است. اصل تو هیچ وقت مال ما نبوده است و نخواهد بود. آمدنت و بودنت هدیه ای بود به ما. خدا  اینها را که از ما نگرفت. خودت را برگرداند آنجایی که به آن تعلق داشتی اما هنوز آن خوشی ها و یادها را برای ما نگاه داشته است.بنابراین چیزی نداده بود که آن را پس بگیرد. اگر به بزرگی خدا اعتقاد داریم محال است که بزرگواری داده اش راپس بگیرد. جدا از آنچه که برای خودت موثر بود  از این آمدن و رفتنت برای ما هدفی بود و چون هیچ کدام از این دو را نه می دانیم و نه می فهمیم  این قدر از دست دادنت برایمان سخت است. نه اصلا از دست دادنی در کار نبوده است. وقتی از اول مال ما نبودی و امانت بودی تا تو را پرورش بدهیم تا فطرت الهی تو بدون دخل و تصرف ما شکوفا شود  دیگر نه مرگ اینجا معنایی دارد و نه قضیه از دست دادنت. باورش سخت است اما اگر بپذیریم آرام می شویم  اما باز هم دلبستگی به همین امانت هم غمگینمان می کند. قبول که مال ما نبودی اما مگرنمی شود به داشته دیگری دلبسته شد حتی بدون  داشتن حس مالکیت؟!
از این پس آنچه چشمهایم را نمناک می کند نه غم مرگی است که باورش ندارم بلکه  یادآوری آن همه حس خوبی است که با تو داشتم.

بابایی من اسیر دنیایی دیگرهستم. اینجا نه چیزی می دانم و نه می بینم. همه چیز گنگ و مبهم  است. توان درک آن سوی دیگر را ندارم هر چند از آن حرف بزنم. تا نیایم نمی فهمم و نمی توانم بیایم تا زمانی که باید اینجا باشم.زمانی که احتمالا خودم آنجایی که باز هم نمی دانم اسمش چیست از خدا خواسته ام یا پذیرفته ام.اینجا وادی فراموشی است. هر چه می دانستیم با نزول به این عالم به فراموشی سپرده ایم تا شاید این طور بهتر به تکامل ظرفیتهای روحانی خودمان برسیم.  نمی دانم ولی همه اینها حدس و فکر و خیال است.

با این حساب از من فراموشکار انتظار نداشته باش از این به بعد در خلوتم برایت گریه نکنم و گاه و بیگاه با یادآوری تو سینه ام بالا  و پایین نرود و صدای هق هقم را در درون خفه نکنم. آنجا که هستی برایمان دعا کن که اینجا در مسیری باشیم که باز آن سوی دیگر با هم و در کنار هم باشیم.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

"دادا" دلتنگت است. همیشه به طریقی یادی از زهراجونش می کند. هر جا بچه ای کوچک تر خصوصا دختر بچه می بیند سراغش می رود و می خواهد برایش بزرگتری کند. نگاهش که می کنم می بینم چطور محبت در دل مانده اش برای تو را خرج آنها می کند.انگار می خواهد جبران نبودنت را این طوری بکند. به "ماما"گفته بود: کی آدم را اول تر از همه دوست دارد و "ماما" گفته بود: خدا و بعد پدر و مادر و "دادا" هم در جواب گفته بود: خواهر هم برادر را خیلی دوست دارد مثل زهرا جون که من خیلی دوست داشت و راست می گوید طفلک. هر جا فیلم و عکسی از شماست آن قدر عاشقانه این برادر را نگاه می کنی و به هر حرکت معمولی او می خندی انگار که اول و آخر همه چیز برای توست.

آخرین باری که یادم هست "دادا" داشت بازی کامپیوتری می کرد و تو هم کنارش الکی می خندیدی و "دادا" ذوق زده  از تشویق تو.

چه سریع از دستت دادیم و چه سریع گذشت این همه روز جدایی. کجایی بابا؟

  • بابای زهرا

عیدت مبارک

۰۱
فروردين

زهرای بابا سلام


عیدت مبارک


امروز صبح درست پیش از سال تحویل خواب می دیدم در خانه ما که چندان هم ظاهرش شبیه خانه فعلی نبود شاید شبیه خانه بی بی زن و مردی پیش ما هستند و دختر کوچولوی آنها هم هست. گردنبندش پاره شده بودو داشتم گردنبندش را نخ می کشیدم یکی دو مهره آخری را داشتم بر می داشتم که دیدم پدر ومادر بی خیال منتظر من هستند که کار را تمام بکنم انگار قصد داشتند میهمانی بروند.فکرکنم گردنبند را دادم دست مامانش وقتی دیدم راحت نمی تواند بچه را بگیرد وقصدداشتم دخترک را بردارم و بغل کنم که سخت خودش را به زمین چسباندو بی قراری کرد تا این که بچه را سریع به پدرش دادم در همین حین یاد تو افتادم انگار در این دنیا زنده ای و شهرستان پیش مادربزرگ یا یکی از خویشاوندان هستی وبه دلیلی که نمی دانم از تو مواظبت می کنند. یک دفعه گفتم : ای جان قربان دل تنگ دخترم بروم! چطوری دوری ما را تحمل می کند؟این دختر بچه حتی حاضر نشد بغلم بیاید آن هم کنار پدرمادرش.همین که اینها رفتند زنگ بزنم با زهرا صحبت بکنم بچه ام از دلتنگی در بیاید...


در همین خیالات در خواب بودم که از خواب پریدم و دیدم "ماما" نشسته است وماجرا را تعریف کردم. بغضم ترکیدوقتی دیدم هیچ مسافرتی نیست و رفته ای که رفته ای .دلم برای معصومیت و تنهاییت(اگرآنجا تنها باشی) لرزید و این که نمی توانم برایت کاری بکنم. بابا جان تو بگوچطور می توان با تو ارتباط بگیرم؟چطورتو را از دلتنگی و این دوری دربیاورم؟


فکر کنم دست کم 2ماه شده است که اصلا نشده بیایم سرخاکت و به تو سری بزنیم.با شیوع کرونا هم در آرامگاه را بسته اند و مامان بزرگ و بقیه هم نمی توانند روز عید بیایند سرخاکت.شاید دلتنگ شده بودی و می خواستی از تو یادی بکنیم ولی چطور باباجان؟

بی قرارت

"بابادی"

 

  • بابای زهرا

آرزوی دادا

۰۷
اسفند

زهرای بابا سلام


دیشب دلم بد جور هوایت را کرده بود.نمی دانم چرا ولی یک دفعه آن قدرحالم بد شد که گریه امانم را گرفته بود. وقت خواب جای خالیت را کنارم دست کشیدم و بالشتت را دیدم که بالای تخت بود.باورم نمی شد نزدیک به 2 سال است که نیستی و جایت کنارم خالی است و من هم با این نبودن کنار آمده ام! اینجا بود که دلم هوایت را کرد.خیلی دلم تو را خواست.خواستنی که هرگز پاسخی ندارد. با خودم گفتم:می گویند تو را از دست نداده ام بلکه خدا تو را برای روز سختی قیامت برایم نگه داشته است. یاد فلانی افتادم که می گویند پسرش به رغم همه ادعاهای خدا پیغمبری ناخلف شده است و در مقابلش ایستاده است.اگر چه فرزندش را دارد ولی او را ندارد ولی تو را می گویند من دارم چون خدا تو را نگه داشته است.پس اندازم شده ای.فکر کردم اگر بعد مرگم خدا نگذارد پیشم باشی چکنم؟ فکرش خیلی سخت بود که نه اینجا داشته باشمت و نه آنجا. در میان شدت غم و گریه بود که چشمانم را بسته بودم.لحظه ای انگار نوری شدید در تاریکی تابیده شود دیدم.مثل نور دو چراغ پرسوی ماشین در تاریکی.ولی چشمم! را اذیت نمی کرد.سایه روشنی از یک دختر بچه از کنار و جلو نور ظاهر شد انگار از تاریکی وارد نور می شد.در درونم صدایت زدم زهرا و ناگهان همه جا تاریک شد و رفت. شاید باید صبر می کردم خیالم فرصت تکمیل پیدا می کرد.شاید می توانستم ببینمت. شاید...


"دادا" دلش پیش توست باباجان. پریشب دخترخاله داشت بازی فال می گرفت. به "دادا" گفت: نیت کن برایت فال بگیرم و "دادا" معصومانه گفت: می خوام موبایل و تبلت داشته باشم و زهرا جون برگرده پیش من. طفلک نمی داند برگشتی در کار نیست. به دوستانش گفته خواهر من مرده ولی نمی داند مرگ یعنی چه. می گفت:خواب دیدم زهرا جون تصادف کرد بعد بابا بردش بیمارستان و همه بدنشو باندپیچی کردند و بعد زهرا جون برگشت پیش من و کلی با هم بازی کردیم.همه خواب و آرزویش برگشت توست. چطور حالیش کنم که برگشتی در کار نیست؟ حتی گذاشتم وقتی پرنده کوچکش مریض شد لحظه مردنش را ببیند و بدن سرد و منجمدش را هم بعد نشانش دادم و گفتم مرده است و دیگر زنده نمی شود اما گویا هنوز زود است یا شاید هم نمی خواهد باور کند و دوست دارد فکر کند هوز در آن بیمارستان کذایی هستی و بستری هستی تا روزی خوب شوی و برگردی!نمی دانم.

 

باباجان اولین باری که بعد رفتنت رفتیم قم دو آخوند مسن در بخش سوالات نشسته بودند که موی سر و رویشان کاملا سفید بود. بنری هم نزدیک اتاقشان بود که حدیثی از پیامبر بود که عقیقه مرگ را از بچه دور می کند یا چیزی شبیه آن.الان دقیق یادم نیست.خواستم بروم بپرسم چرا عقیقه مرگ را از زهرا دور نکرد؟ آخر سال 95 عجله داشتم هر طور شده عقیقه ات را انجام بدهم.بهمن ماه پر بارش را رفتم شهرستان و در روزهای اول اسفند بود که با همه ناز گله دار ها به خاطر فراونی بارش گوسفند مناسبی خریدم و نگذاشتم قصاب حتی از در خانه بی بی دور شود و همانجا حسابش را صاف کردم و بعد گذاشتم برود.
هم حوصله اش را نداشتم با کسی بحث کنم،هم به موی سفیدش رحم کردم که شاید در این بحث با او تندی بکنم و هم باور نداشتم بتواند جوابی قانع کننده بدهد. لابد نهایتش می گفت:دنیا عالم اسباب است و عقیقه یک نقش محافظت کننده در این دنیا داشته است و علل مختلف دیگری در جریان بوده است تا تو را از دست بدهم. مثل "حاجی" که می گفت"به فلان دلیل این اتفاق افتاده است" و وقتی گفتم آیا خون دختر من بهای خطای دیگری است؟! پاسخ داد"دنیا عالم اسباب است"!


نمی دانم بابا در این عالم حیرانی آدم درست و حسابی نیست گویا جوابی روشن برای هر کدام از این قضایا بدهد و فقط ذهن فلسفی و ادبیشان روشن می شود.گاهی از دست برخی عصبانی می شوم که اینها اصولا به چه دردی می خورند اینهایی که چشم برزخی دارند و سربالا نمی آورند که صورت گرگ و خوک من را نبینند و به عالم دیگر وصلند اما آرامشی نمی دهند یا دردی ازکسی دوا نمی کنند اما می گویند چون فلانی در این دنیا به خاطر دنیا فلان اسباب راحتی مردم را فراهم کرده است و فلان کار را کرده است سود مادیش هم پاداش عملش است و آن دنیا ثوابی نمی برد اما خودشان را نمی گویند که گیرم توانسته اند به عالم دیگر هم راهی پیدا کنند دیگران چه سودی از این پیشرفت معنی آنها می برند که حالا آن دنیا هم به پاس عبادات فردیشان ثواب و جایگاه ببرند؟ فعلا بر موجی از نوسانات فکری سوارم و بالا پایین می روم.خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند.


دلتنگت
"بابادی"

 

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا

زهرا جان سلام

 

دخترکم با رفتنت همه روال زندگی ما را به هم ریختی. باز هم اتفاقی متوجه شدم روز ازدواج با "ماما" کذشته است و ما اصلا یادمان نبوده است. پیامکی بی ارتباط با این موضوع را دیدم و ناگهان تاریخش در ذهنم جرقه زد که ای داد این روز مثلا روز عزیزی برایمان بوده است.با تعجب به ماما نگاه کردم و ماما هم تازه یادش آمده بود. هر دو بی تفاوت گذشتیم اما یاد تو کردیم. آخرین باری که تو بودی و در جمعی کوچک و چهار نفره جشن کوچکی گرفتیم. الان که نیستی انگار هیچ چیز برایمان لذت بخش نیست همه اش ماما می گوید اگر زهرا بود این طور می شد و آن طور!

 

این باعث شد به فکر بروم.اگر می دانستم قرار است خدا دختری این قدر شیرین به من بدهد و بعد او را این قدر سخت و سریع از من بگیرد آیا ازدواج می کردم؟ به خودم نه گفتم. بعید بود زندگی مشترکی را آغاز کنم که در همان اوایلش داغ جگر گوشه ام را بچشم و چشیدم. ترجیح می دادم تا ابد مجرد و تنها بمانم اما این طور داغی نبینم. در همین افکار یاد حضرت زهرا مادر اصلی همه مان افتادم.چطور کودکی را بزرگ می کرد که می دانست خدا برایش چه خواسته است و چگونه قرار است این کودک عزیزش در آینده به شهادت برسد. چه دلی می خواهد و چه ایمانی!

بابا جان گاهی قاطی می کنم همه چیز را.آخر چرا؟خیلی ها با فرزندان از دست رفته شان هنوز رابطه دارند به خوابشان می آید و با زبان شیوا با آنها صحبت می کند و خیلی مسایل را حتی توضیح می دهد اما تو از وقتی رفته ای انگار نه انگار اینجا کسانی داشتی دلبسته ات. رفتی که رفتی. گاه گاهگاهی که به خواب ماما هم می آیی فقط گویی آمده ای شیر بخوری و بروی یا پشت چشمی ناز کنی و دلبری کنی و باز ناپدید بشوی. من که انگار نه انگار برایت وجود دارم. وقتی که بودی دختر بابا بودی و الان نه! چه می شود به خوابم بیایی و حتی در همان حالت خواب و بیداری که با عمو حرف زدی بیایی و با من هم کلامی بگویی؟ زن دایی شنیده بود که می گویند: به دختر خواهر شوهرش اعتقاد دارند که اسباب رفع حاجت می شوی بابا جان چرا برای خود ما وسیله نمی شوی؟

با چندتایی که می گویند چیزهایی می بینند یا می دانند هم تماس گرفتم اما یا خودشان را به کوچه چپ زدند یا گفتند اصلا ضرورتی ندارد دنبال این حرفها باشی. آخر چرا؟مگر چه رازی در این قضیه رفتنت هست که انگار دهان همه را بسته اند؟ یا آنها اصلا هیچ نمی دانند یا قضایایی هست و باید سر به مهر بماند!

 

بابا جان اگر خودت نمی آیی دست کم از بابا آقا  بخواه بیاید و چیزی بگوید که آرام شوم.

این همه سال زندگی کردم حتی وقتی واقعا غمگین بودم کسی اشکم را ندید اما تو من را در هم شکستی. الان "اشکم سر مشکم است". با هر حرفی و یادی چشمهایم نمناک می شود...

 

نمی دانم شاید آمدی که ماموریتی را انجام بدهی و بروی و من هنوز نفهمیده ام... دست کم نشانه ای بده

 

دلتنگت

بابادی

  • بابای زهرا

 

زهرای بابا سلام

امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم

 

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

بی قراری

۱۷
آذر

زهرای بابا سلام

 

یک شب همان شبهای اول رفتنت ناراحت بودم که آیا می تونستم جلو اتفاق رو بگیرم و کوتاهی کردم یا کار خدا بود و فقط قرار بود شاهد ماجرا باشم

این آیه اومد

یونس 107

وَإِن یَمْسَسْکَ اللَّـهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ﴿١٠٧﴾

و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته می‌رساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان.

 

ظاهرقضیه این بود که خدا به روشنی میگه کار خودش بوده و کاری هم از دستم بر نمیومده ولی چه کنم که با هر بار دلتنگی دوباره اما و اگرها به ذهنم ریزش می کنند و باز خودم را سرزنش می کنم که تو آنجا چکاره بودی؟

نمی دانم! مرگ است و هزاران ناگفته نهفته!کسی چه می داند چه خبر است. اندکی مطالعه کردم در مورد تجربیات نزدیک به مرگ. فکر می کنم شاید آن لحظه که بغلت کرده بودم و داد میزدم و صدایت می کردم  بالای سرم بودی و می گفتی: بابا من اینجام.سالمم. شاید می خواستی بهم آرامش بدی و یا شاید هم به سوی آن نوری که می گویند عشق بی پایان است پر کشیده ای و رفته ای. نمی دانم.

 

بابا جان دوشب پیش باز بی خوابی به سرم زد و به تو فکر کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم که تو از اولش هم مال من نبودی. در کنارم بودم. آمدی زندگی خودت را کردی و وقت رفتنت هم که شد رفتی. مهم نیست چقدر من و دیگران دلبسته تو بودیم.مهم این است که تو در این دنیا در طول ما بودی و ما به اشتباه فکر می کردیم مال ما هستی.مایی که حتی خودمان هم مال خودمان نیستیم. خدا مقرر کرده بود که دیگر نباشی چون از نظر او کارت را در اینجا به انجام رسانده بودی یا شاید با رفتنت کارهایی قرار بود اتفاق بیافتد. نمی دانم بابا جان این دنیا عالم حیرانی است.

 

با همه این حرفها و دلخوشیها که الان جایت خوب است خوبتر از همه ما. در عشق بی نهایت الهی وجودت غوطه ور است و اگر ناراحتی داشته باشی ناشی از بی قراری ها و ناراحتی های ماست باز  هم دلمان برایت تنگ می شود  برای آن شیرین کاریهایت برای آن لحظات خوش با تو بودن و تو را داشتن. جنس ناراحتی من دیگر چرایی از دست دادن تو نیست دلتنگی و بی قراری لحظات با تو بودن است. می دانم شاد هستی.شاد باش و بی قراریهای ما را ببخش.

 

دلتنگت 

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

باز هم یک هجدهم ماه دیگر هم آمد و یک یادآور لحظه تلخ از دست دادن تو. شاید می گویی من را که از دست نداده ای!من هستم... بله باباجان ولی اینجا ندارمت.پیشم نیستی. در خیالم هستی و در قلبم. در دنیایی که نمی بینمش و می خواهم که ببینمش

 

بابا جان سلام امروز را هم گرفتم. امروز برای همین آرامم. امروز صبح خیلی زود بیدار شدم در حقیقت از سحر بیدارم تا الان. بعد نماز بود و آنجا نشسته بودم و غرق نگاه چهره زیبایت. خیره شده بودم و هر لحظه احساس می کردم بخشی از صورتت دارد جان می گیرد. از گوشهایت شروع شد و در چشمهایت  زندگی را دیدم انگار واقعا از درون آن چشمها نگاهم می کردی و با آن شیطنت عکس بزرگت روی دیوار به من زبان درازی می کردی. دیگر حالم آشفته شد و بلند شدم رفتم توی هال و آشپزخانه. باز احساس کردم دارد جمله ای عربی به زبانم می آید. در درون احساس کردم که می شنوم: 

سلام علیکم بما صبرتم

حدس زدم باید مثل دفعه قبل آیه ای از قرآن باشد. جستجو کردم آیه 24 سوره رعد بود. هر چه بود و از هر جا بود دلم آرام شد. سبک شدم. امروز سبک بودم و آرام هر چند گرفتاریهای تکراری هر روزه کاری بود ولی شاد بودم انگار خدا به من سلام کرده بود.

 

دفعه قبل را نگفتم ولی می دانم که می دانی چون باید خودت پشت این قضیه باشی.

 

6-7 ماه از رفتنت گذشته بود. فکر کنم غروب بود و کسی خانه نبود. در را که باز کردم یاد این افتادم که می گویند وارد خانه که شدید سلام کنید حتی وقتی کسی نباشد. با کمی شوخی و شیطنت گفتم:سلام علیکم و آمدم تو. هنوز تا وسط هال نیامده بودم که احساس کردم کلماتی عربی دارد وارد ذهنم می شود. آنها را در ذهنم مرتب کردم و رفتم توی اینترنت جستجو را زدم آیه 58 سوره یس بود

سلام قولا من رب رحیم

 

و چه سلام پر رمز و رازی

 

بابا جان می دانی و می دانم که من نه به اهل سیر و شهودم نه ذکر و سجود ... یکی مثل بیشتر مردمم. اگر این دو سلام از جانب خدا و فرشتگانش واقعا به قلبم الهام شده باشد به خاطر تو بوده است و بس.

 

غم تو گاهی آن چنان درونم را می شوید و آن لحظه پاک می شوم که شاید شایسته دریافت چنین "سلامی" بزرگ می شوم. البته شاید.

باید مواظب بود شیطان از این راه وارد نشود!

 

دوستدار همیشگی ات

"بابادی"

 

6-7

  • بابای زهرا

چهارمین خواب

۲۷
ارديبهشت

زهرا جان سلام



بابا جان نمی دانم این خوابها چه معنی دارد و چرا دیگران باید آن را ببینند و چه حکمتی در آن است. تلاش اندکی هم کردم فرد مطمئن و واردی پیدا کنم ولی نشد.

هفته اول و دوم پس از خاکسپاریت بود که دختر عموی مامان تو را خواب دیده بود. من هم از دیگران شنیدم. گفته بود:


"سه زن بودند. یکی که زهرا را بغل کرده بود سرتاپا سفید پوشیده بود. کنار مزار شهدای محل ایستاده بودند. حرف نمی زدند.من منظورشان را در خواب حس می کردم. دو تا دختر عمو(یا دختر عمه) دیگر هم با من بودند. به ما اشاره می کردند بیایید زهرا را ببوسید. آنها رفتند ولی من جرات نمی کردم تا این که جلو رفتم و بوسیدمش. زهرا توی کفن بود همان طور که از تابوت در آوردندش و توی خانه بابابزرگش چرخاندش. صورتش باز بود.زنی که زهرا را بغل کرده بود به مزار شهدا اشاره می کرد انگار که می خواست بگوید چرا اینجا دفنش نکردید. از خواب که بیدار شدم این احساس را داشتم که صورت واقعی و جسمش را در خواب بوسیده ام ".


شاید بگویی چرا اینها را مرور می کنی. اگر قرار بود چیزی بفهمی در لابه لای همه خوابها و آیه های قران که برایت آمد باید می فهمیدی. نمی دانم باباجان. شاید بعضی چیزها را فهمیدم بعضی را هم نه ولی اصلش این است که دلم برایت خیلی تنگ شده. پذیرفته ام که رفته ای و راضیم ولی  دلتنگی کار دل است و کاری نمی شود کرد. دلم می خواهد از تو بگویم و بنویسم حتی اگر در مدار تکرار قرار بگیرد. برایم شیرین است. نمی خواهم بگذارم همان طور که دنیا ما را به نبودنت عادت داد یادت را هم از دلم ببرد.

همین!
  • بابای زهرا