سه سال و چهارماه گذشت
زهرای بابا سلام
- ۰ نظر
- ۱۹ شهریور ۰۰ ، ۰۹:۲۲
- ۷۵ نمایش
زهرای بابا سلام
به همین راحتی یک ماه دیگر هم گذشت.یک ماه روی ماه های دیگری که بی تو بودیم افزوده شد. گاهی فکر می کنم چه خوب است که عمر سریع می گذرد و چه خوبتر که مرگ برای همه ازجمله من هم هست و بالاخره من هم روزی چمدانم را می بندم و این بار سنگین بدن را پایین می گذارم و می آیم
امروز سر خاکت حالی به حالی شدم.احساس کردم بر خلاف چند روز گذشته اتفاقی افتاد. به قول "ماما" انگار زهرا امروز اینجا بود و دلم نمی خواست تنهایش بگذارم.من هم احساسم این بود که بالاخره امروز کنار ما حاضر شدی برای همین حالم دگرگون شد. این که وقت اذان سریع می روم به خاطر این است که می گویند نباید سرخاک درگذشته باشی. به دلایلی که می گویند کاری ندارم احساس من این است که شاید این وقت اگر پیشت باشم از فیضی الهی محروم شوی. من که نمی دانم آنجا چه خبر است فقط نمی خواهم بودن من باعث رنجشت شود.
احتمالا دو سه روز پیش خودت بودی که پسر کوچولویی از کنار مزارت رد شد و به پدرش گفت:این بچه کیه یا چیزی شبیهش و پدرش هم برای این که چیزی برای گفتن داشته باشد گفت:یک دختر کوچولویی بود حرف مادرش را گوش نکرد ماشین اومد و بهش زد!
خیلی زورم اومد. سخت تحمل کردم ماما هم شنیده بود و چند بار خواسته بود در جوابش داد بزند که نه خیر زهرا خیلی هم خوب بود حرفمو گوش می کرد
واقعا هم دختر و بچه بی نظیری بودی.با سن کمت هرگز لج نمی کردی و هرگز هم دعوایت نمی کردیم.یک بار لج کردی که نمی خواهی توی صندلی ماشین بمونی البته بعد 5 ساعت و من که نگرانت بودم سرت داد زدم و بعدش راضی شدم صندلی را باز کنم و ماما بیاید عقب و بغلت کند.
همیشه هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نفهمی کردم.
بابا جان مردم دوست دارند تخیل کنند و هر چه ذهنشان دوست دارد ببافند.مثل روزهای اول بعد رفتنت که داستانها سراییده بودند که مادرش دنده عقب زده شب بوده پدرش ندیده بچه را زده ولی یک نفر نیامد بپرسد که بشنود در شرایط باورنکردنی روز روشن در کنار دو بزرگترش در پارکینگ سرباز و خلوت ماشینی رو به جلو آمد و دقیقا جلو پای پدرش بچه را زد و کشت.همین. چقدر دوست دارند حقیقت را دگرگونه کنند.
حالا تو شدی دختر بازیگوشی که حرف بزرگترت را گوش نکردی یا نه اصلا تقصیر تو که به ماشین خوردی و کشته شدی!
گاهی دقت نمی کنیم حرفهای به ظاهر ساده ما چقدر می تواند روح و روان دیگری را بخراشد.
چه بگویم که هر چه بگویم باز هم من می مانم و غم نداشتن تو و هوای تو کردنهای گاه و بیگاه و داغی که از درون می سوزد.
همین
دلتنگت
"بابادی"
دریافت
حجم: 8.31 مگابایت
توضیحات: شمع عید97 src="https://www.namasha.com/embed/41x5CjfL" sandbox="allow-scripts allow-same-origin" layout="responsive" frameborder="0">شمع عید 97
زهرای بابا سلام
سی و شش ماه برابر 3 سال است که از بین ما رفته ای. آن زمان کودکی بودی 20 ماه و یک هفته ای یعنی اگر الان در دنیای ما بودی دخترکی داشتم نزدیک 5 سال که باید برای مهدکودک آماده اش می کردم. افسوس که نیستی.
دلمان خیلی برایت تنگ شده است.گذر سه سال از این حادثه تلخ و ناگوار باعث نشده است ذره ای تو را فراموش کنیم.هنوز خاطراتت را مرور می کنیم و هر کار می شود می گوییم اگر زهرا بود این کار را می کرد و بعدش می گوییم نه الان بزرگ شده بود و شاید طور دیگری رفتار می کرد.
چقدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده است. هر ازگاه هوایت را می کنم آغوشم جز هوای خالی چیزی برای بغل گرفتن ندارد. این دنیا که نمی شود ولی کاش بشود آن دنیا اگر بغل کردن و در آغوش گرفتنی است خدا یک بار هم که شده لذتش را در این دنیا به من بچشاند. سختی نبودنت را به امید دیدار دوباره تحمل می کنم.زمانی که از حصار این تن سنگین و دردناک و دردآور خلاص بشوم. امید دارم تو را ببینم که به استقبالم آمده ای. باز هم "بابادی" صدایم بزنی و من خوشحال و خاطر جمع از حضور تو همه سختی های پس از مرگم را به آسانی پشت سر بگذارم. به خودم وعده می دهم آن جاهای قشنگی که عمو خوابش را دیده بود با تو باشم و خدا به خاطر تو از همه بدیهای من گذشت کند. همه عقده های این دنیا را از نبودنت آنجا تلافی کنم. هر چه می خواهم ببوسمت و بغلت کنم.موهایت را شانه کنم و تنگ فشارت بدهم. دنبالت بدوم و با تو بازی کنم...اما نه شاید اصلا آن دنیا این گونه نباشد که می خواهم.نمی دانم!
بابا جان بعد رفتنت کتابهایی خواندم و جستجوهایی کردم که هنگام رفتنت چطور بودی و چه شد و بر تو چه گذشت. مدتها زجر می کشیدم که ضربه سخت ماشین و زمین را چشیده ای این شده است و آن ... همه اش صحنه رفتنت آزارم می داد اما یک کتاب و بعدش برنامه "زندگی پس از زندگی" تقریبا مطمئنم کرد که خدا مهربانتر از آن است که زجری به کودکی فرشته سان چون تو بدهد و به یقین روحت قبل از درک هر ضربه ای به سوی خدا پرکشیده است. اما تنها نگرانیم باز فریادهای من و ضجه های "ماما" است که نکند وقتی به سوی خدا پر می کشیدی و غرق در لذت عشق لایتناهی بودی زهرا زهرا گفتن ما چون صدایی آزاردهنده نقض عیش این پروازت بوده است. من را ببخش اگر این گونه بوده است چون نمی دانستم و الان فهمیده ام که باید در سکوت راضی به رضای خدا می شدم و می گذاشتم سرشار از لذت عروجت بشوی.
عاشق زهراسادات دختر بابا
"بابادی"
زهرای بابا سلام
می بینی این بار با این که یادم بود حوصله نکردم مثل هر ماه سر وقت روز 18 ماه پست بگذارم. روحت که خراشیده شودو از درون تراشیده شوی دیگر حتی میل گریه هم نداری!
مدت زمان: 1 دقیقه 19 ثانیه
خوش به حال خدا که داغت را تا ابد روی دل "دادا" گذاشت!
زهرای بابا سلام
امروز هجدهم است هم مرداد هم ذی الحجه. امروز روز عید غیر خم است.سعی کردم امروز فاز غم نگیرم اما راستش را بخواهی از آخر هر ماه تا همین روزهای 18-19 ماه بعدش حالم بد می شود و این ماه بیشتر هم بود.این سومین عید غدیر بی تو است.اولینش که رفتی پیش عمو و آن قصه را ساختی. دومینش را که هیچ خبری به هیچ کس ندادی و این بار را منتظر بودیم سری به ما بزنی چون خانه مانده بودیم.دیشب به همین امید خوابیدیم. می دانم که تا صبح خواب می دیدم اما بیدار که شدم همه اش یادم رفت حتی یک لحظه هم یادم نیست که بگویم تو را دیدم یا نه. نمی دانم چه حکمتی در این جدایی بود و هست. مرگ این فاصله نزدیک دور، این دور نزدیک چگونه ما را از هم جدا ساخته است که هیچ راه ارتباطی نیست. کاش هر عید غدیر مثل همان بار بود و از سر صبح می آمدی و دیداری تازه می کردی و بعد می رفتی.عمو که حیران زیباییهایی بود که از تو در خواب و بینابین خواب و بیداری و بیداری کامل در آن روز و سه شب دیده بود. ظاهرا فشار آن دنیا روی بدن این دنیایش سنگینی کرده بود اما بعدش از شدت زیبایی که دیده بود آرزوی مرگ کرده بود. عمه می گوید به خواب ما شاید نمی آیی یا ارتباط نمی گیری چون بدن ما تحملش را ندارد. از خواب خودش و تو گفت و این که از بس اذیت شده بود در همان حال خواسته بود دیگر در خواب تو را نبیند. یعنی من هم این قدر ضعیفم؟ منی که همه آن لحظات روز رفتنت را تحمل کردم! اما شاید من هم نتوانم تحمل کنم چون آخرش آن روز من هم کم آوردم.
بابا جان آن سوره ها را که گفتی نمی خوانم.چند باری تلاش کردم و نتیجه ای نگرفتم. به گمانم دارم مسیر مخالف را می روم. گمان می کنم حق دارم بی سیر و سلوک به پاسخ پرسشهایم برسم.مگر نیستند کسانی که اصلا آن چیزی که باید باشند نیستند اما خدا فورانی از مکشوفات در درونشان ایجاد می کند.شاید هم من اشتباه می کنم و بهای آن دانستن را قبلا پرداخته اند!
هنوز هم روز و شب عید به آخر نرسیده است. نشانه ای بفرست
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
مدتی است به اصل دلتنگی خودمان در از دست دادن تو فکر می کنم و به این فکر می افتم که اگر خدا اجازه بدهد احوالات ما را ببینی احتمالا به این همه غم سنگینی که روی دلمان سنگینی می کند می خندی و می گویی ای ساده ها چطور به چیزی که مال شما نبوده است این قدر دلبسته اید؟ من آنجایی که بودم شما پدر و مادرم را دیدم و از خدا خواستم به دست شما در این دنیا متولد شوم و مدتی کوتاه باشما باشم و لذتی خاص را به شما بچشانم و با رفتنم هم شما را در مسیری قرار دهم که به تکامل روحی شما منجر شود!
نمی دانم آیا واقعا چنین چیزی است یا اینها همه خیالات من است. این را می دانم و باور کرده ام که از اول هم مال من نبودی مال "ماما" هم نبودی و ما فقط اسباب آمدنت به این دنیا شدیم و دیگر کسی هم اسباب رفتنت اما بپذیر که سخت دلبسته ات شده بودیم. هر سه ما را شیفته ات کردی. هر سه غلط است . هرکس که تو را دید و با تو بود دیوانه ات شد. بی بی و عمه هنوز اشکشان جاری می شود. عمه می گوید از بعد رفتن زهرا بی بی شکست و یک دفعه پیر شد. هنوز گاهگاهی به هم می ریزد و به همه چیز بد و بیراه می گوید و بعدش گریه می کند. مامان بزرگ می گفت: غم زهرا کمرم را شکست. غم از دست دادن پسر جوانم این قدر سنگین نبود که غم از دست دادن زهرا.
شاید این غم جدایی برایمان این قدر سنگین است که واقعیت آمدن و رفتنت را به این دنیا یا نفهمیده ایم یا نمی خواهیم بپذیریم.
باباجان! شاید آنجایی که نمی دانم چه اسمی دارد شاید عالم "ذر" یا هر نام دیگری. تو روحی بودی ورای این جهان مادی. ما را دیدی و اشتیاق ما برای داشتن دختری با این ویژگیها. خواستی یا پذیرفتی که دقیقا 20 ماه و یک هفته(به جز دوران بارداری ماما) به این دنیا نزول پیدا کنی و در این مدت شادمانی بی نظیری را به ما عرضه کنی. خودت می دانی که همه جا پزت را می دادم و زهرا زهرا می گفتم طوری که بعد رفتنت برای دیگران شبهه شده بود که تو را از "دادا" بیشتر دوست دارم.نمی دانم آمدنت به این دنیا برای تکامل روحی خودت لازم بود یا نه چون عمه می گفت از 16 فروردین تا آخرین عکسهایت در16 اردیبهشت قد و قامتت یک دفعه بزرگ شده است و اصلا به دخترزیر2 سال نمی خوردی! نمی دانم. شاید هم یک دفعه داشتی آماده رفتن می شدی!هم درآمدن و هم در رفتنت ماموریتی داشتی و بعدش شادمانه رفتی هر چند ما چهره دیگری را دیدیم از این رفتن.
با آمدنت این همه شادی به ما دادی. نفس ما بودی و رفیق "دادا".با تولدت اتفاقاتی افتاد و دست کم دل من را نرم کردی طوری که نمی توانستم به تو نه بگویم.از بغل کردن و داشتنت لذت می بردم.آرامشم بودی اما با رفتنت و آخرین لحظات رفتنت که در آغوشم بودی و خاطرات و یادآوری آن لحظات باز هم شاید تغییراتی در من دادی . می گویند خیلی تغییر کرده ام. رفتار و تفکرم عوض شده است. خودم نظر خاصی ندارم ولی این حرف دیگران است. شاید به جایی رسیده ام که برداشت ها و حرفهای دیگران در بسیاری از موارد برایم بی معنی است.شاید من اشتباه می کنم اما قبول دارم نوع نگاهم عوض شده است. اصل تو هیچ وقت مال ما نبوده است و نخواهد بود. آمدنت و بودنت هدیه ای بود به ما. خدا اینها را که از ما نگرفت. خودت را برگرداند آنجایی که به آن تعلق داشتی اما هنوز آن خوشی ها و یادها را برای ما نگاه داشته است.بنابراین چیزی نداده بود که آن را پس بگیرد. اگر به بزرگی خدا اعتقاد داریم محال است که بزرگواری داده اش راپس بگیرد. جدا از آنچه که برای خودت موثر بود از این آمدن و رفتنت برای ما هدفی بود و چون هیچ کدام از این دو را نه می دانیم و نه می فهمیم این قدر از دست دادنت برایمان سخت است. نه اصلا از دست دادنی در کار نبوده است. وقتی از اول مال ما نبودی و امانت بودی تا تو را پرورش بدهیم تا فطرت الهی تو بدون دخل و تصرف ما شکوفا شود دیگر نه مرگ اینجا معنایی دارد و نه قضیه از دست دادنت. باورش سخت است اما اگر بپذیریم آرام می شویم اما باز هم دلبستگی به همین امانت هم غمگینمان می کند. قبول که مال ما نبودی اما مگرنمی شود به داشته دیگری دلبسته شد حتی بدون داشتن حس مالکیت؟!
از این پس آنچه چشمهایم را نمناک می کند نه غم مرگی است که باورش ندارم بلکه یادآوری آن همه حس خوبی است که با تو داشتم.
بابایی من اسیر دنیایی دیگرهستم. اینجا نه چیزی می دانم و نه می بینم. همه چیز گنگ و مبهم است. توان درک آن سوی دیگر را ندارم هر چند از آن حرف بزنم. تا نیایم نمی فهمم و نمی توانم بیایم تا زمانی که باید اینجا باشم.زمانی که احتمالا خودم آنجایی که باز هم نمی دانم اسمش چیست از خدا خواسته ام یا پذیرفته ام.اینجا وادی فراموشی است. هر چه می دانستیم با نزول به این عالم به فراموشی سپرده ایم تا شاید این طور بهتر به تکامل ظرفیتهای روحانی خودمان برسیم. نمی دانم ولی همه اینها حدس و فکر و خیال است.
با این حساب از من فراموشکار انتظار نداشته باش از این به بعد در خلوتم برایت گریه نکنم و گاه و بیگاه با یادآوری تو سینه ام بالا و پایین نرود و صدای هق هقم را در درون خفه نکنم. آنجا که هستی برایمان دعا کن که اینجا در مسیری باشیم که باز آن سوی دیگر با هم و در کنار هم باشیم.