زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهراسادات» ثبت شده است

سردخانه

۱۲
آبان
زهرای بابا سلام   امروز ظهر گذرم به سردخانه بیمارستان افتاد همانجایی که یک شبانه روز بدنت را آنجا امانت گذاشته بودم و از دور یاد لحظه ای افتادم که دیدمت. سینه ام بالا پایین می رفت و اشک چشمانم را پر کرد. باید رعایت کرد. جلو مردم باید این احساس را درونت انباشته کنی اگر نه فردا دیوانه، روانی... یا هر چیزی ممکن است صدایت کنند. وارد سردخانه که شدم مامور آنجا دری را نشان داد و گفت آنجاست. خواستم بازش کند. در را باز کرد و کشو  آن را بیرون کشید. کیسه زیپدار بزرگ سیاه رنگ حمل جسد بود که فقط  تن کوچک تو بخش کوچکی از آن را پر کرده بود. دل نداشتم بازش کنم. گفتم بازش کند. تا زیر سینه ات زیپ را پایین کشید. صورت نازت به یک طرف خم شده بود.رد خون خشک از بینی و دهانت با این که تمیزش کرده بودند به جا مانده بود. با دست آن موهای قشنگت که خون رویش بسته بود را کنار زدم. نزدیک پیشانی و گیجگاه در هر دو طرف شکسته بود.پل بینی ات هم شکسته بود و کبود بود و بادکرده. همان بینی نازک کوچکت. خم شدم و بوسیدمت. همان لپهای نرم و گرمی که همیشه "ماما" می گفت این جور نبوسش ریشت صورتش زخم می کنه. می گفتم خوب کاری می کنم مال خودمه! حالا این لپها سرد و سفت شده بود عین چرم .  آنجا بود که پذیرفتم رفته ای و دیگر برنخواهی گشت. کمرم همانجا شکست. اشکهایم فوران می کرد و گلایه ام از خدا شروع شد. گفتم خدا همیشه از تو می خواستم من را با بچه هایم آزمایش نکنی و کردی. همیشه وقتی از لذت شادی دیدن شما سرخوش می شدم به مامانی می گفتم چقدر خوبه که معمولا پدر و مادرها زودتر از بچه ها می میرند که مرگ فرزندشان را نبینند و خدایا تو این کار را هم با من کردی. نمی دانم چرا وچطور ولی گوشی را درآوردم و چند عکس از چهره زجرکشیده ات گرفتم تا شاید با دیدنش خودم را شکنجه و تنبیه کنم یا به مردم نشانش بدهم و بگویم :ببینید زهرای من قبلا این بود و حالا این شد، نمی دانم. الان هم حالم خراب است شاید می نویسم که فشار این خاطرات برداشته شود یا شاید درد دلی با خودت می کنم که نظاره گر من هستی دلتنگت"بابادی"
  • بابای زهرا

آخرین واکسن

۰۵
آبان
زهرای بابا سلامپنج شنبه، جمعه گذشته اومدیم سر خاکت.حتما خودت بودی ولی راستش بابایی دیگه زیاد نمی تونم به خودم بقبولونم زهرای من اینجا زیر خاکه. انگار با اون بدنی که اونجا گذاشتیم دارم غریبه و غریبه تر میشم. گاهی اینجا بیشتر احساس می کنم پیشمی یا بیشتر حال و هوات می کنم تا وقتی که میام سرخاکت. انگار تو تنهایی و خلوت عکس و فیلمت بیشتر بهم آرامش میده تا جلو چشم مردم کنار سنگ مزارت بشینم.این فیلم مال شب اون روزی هست که آخرین واکسنت رو زدی و ما خوشحال بودیم که دیگه تا 6 سالگی از تب و خطراتش برات خاطر جمعیم. غافل از این که که 2 ماه دیگه خدا تو رو از ما می گیره اونم اون طوری. چقدر تو "دادا" بد تب بودید. "ماما" به خاطر هر واکسن 3 روز و 3 شب خواب نداشت و همش یا پاشویه و بدن شویه می کرد یا تب بر می داد و مواظبتون بود تا تب برطرف بشه. چی بگم ؟خدا نگذاشت خوشی و خاطر جمعی به ماما مزه بده؟! میگن گمان بد به خدا نبرید ولی هر چی سعی می کنم نمی تونم بفهمم آخه چرا؟ چرا باید می رفتی؟مگه روی این زمین خدا به اندازه تو جا نبود؟ این همه جنایتکار و بدکار و دزد و ... هستند و راست راست روی زمین راه می روند و فسادشان را می کنند و حتی امثال تو را در جای جای دنیا به خاک و خون می کشند.آنها هستند ولی تو فرشته کوچک من اینجاجا نداشتی؟ نمی دانم بابا. همه چیز را به حساب حکمت خدا می گذاریم که از آن بی خبریم من هم حرفی ندارم که شاید بگویند: نگو خدا خشمش می گیره. هر چند من خدای بیشتر مردم را قبول ندارم  که به سرانگشتی قهر می کنه و خشمش می گیره و زود می خواد ما آدمهای کوچک بی سروصدا و خیلی معمولی رو خاکستر کنه ولی با دم کلفتها کاری نداره. هی بابا!بابا جان اینجا واکسن 18 ماهگی رو زدی و شب از 3 هم گذشته و مواظبیم تبت بالا نیاد. مامانی رفته تو اتاق برات آب سیب بگیره بخوردی که التهابت کم بشه. همون چند دقیقه "ماما" رو نمی بینی  بی قراری می کنی و هی سراغش می گیری چطور الان یادش نمی کنی؟بابا جان غم تو یک طرف غم بی قراری ماما و دادا برای تو یک طرف. می بینم که برات می سوزند و حتی دادا به این کوچکی غمشو تو دلش می ریزه که ما ناراحت نشیم و من هم عاجز عاجز فقط می بینم و کاری نمی تونم بکنم. داداشی هر چند خیلی خودداری می کنه ولی نمی تونه تو حرفاش یا بازیاش دلتنگی نبودنت رو پنهان کنه. نمی دونم خدا می خواست ما رو امتحان کنه می خواست من تنبیه کنه یا هر چیزی با این طفل معصوم چکار داشت؟ هر کار داشت و داره خودش به خیر کنه ان شا الله.[ ]
  • بابای زهرا

ماکارونی

۱۱
مهر

زهرای بابا سلام

از دیروز تصمیم گرفتم فیلمهاتو تو اینترنت بگذارم که هر جا و هر وقت خواستم  بهش دسترسی داشته باشم و هم اگر باز یک دزد محترمی! به خانه زد و هارد حاوی همه فیلمها و عکس ها رو برد و هیچ وقت هم پیدا نشد دست کم بخشی از خاطرات تو برام بمونه و هیچ وقت پاک نشه. چه کنم؟ دلخوشم به صدا و تصویری از تو .همین!اون روزهای اول رفتنت برات نوشته بودم : انصاف نبود سهم من از تو قاب عکسی باشد و خاطره ای! مامان فکر نمی کرد خودم نوشتمش. نمی دونست "پاسبانها هم گاهی شاعر می شوند".بابایی تو از وقتی که رفتی انگار نه انگار ما هستیم.دیگران می گویند به خوابت دیده اند با شکل و شمایل فعلی یا بزرگتر که شیرین زبانی هم می کنی. گفته ای به ما سر می زنی ولی چه فایده . نه می بینیمت و نه دستهای ما آغوشت را احساس می کند. گاهی عکس درشتت را که به دیوار زده ام می بینم با آن نگاه شیطان و زنده ات دستهایم وسط هوا باز می شود تا بغلت کنم. چه فایده که هوا را تنهایی بغل می کنم. برای همین این وبلاگ و فیلمها را می گذارم تا مبادا نم خیالت در چشمهایم بخشکد.

دلتنگت"بابادی"

پی نوشت: می دانم که می دانی همه اینها را ولی برای خاطر خودم می گویم.اینجا "ماما"ماکارونی پخته و آبکش شده داری می خوریش. اونم به سبک همیشگیت. این روز زیاد با روز رفتنت ظاهرا فاصله نداره چون مال بعد عیده و  چادر نمازی که عید "بی بی" بهت داد پوشیدی.

  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام عزیزکم! امروز دلم هوایت را کرده. هر چه به آخر شب نزدیک‌تر می‌شوم بی‌قرار تر می شوم. نمی‌دانم شاید پیش مایی که وجودت این‌طور مرا متلاطم کرده است. داشتم به لحظه ای فکر می‌کردم که ماشین به پشتت کوبید و پرت شدی و سرت به زمین خورد. تصور این لحظه دیوانه ام می کند. چه بر سرت گذشت خدا می داند. آرزو می‌کنم آن‌قدر سریع رفته باشی که هیچ چیز نفهمیده باشی چه برسد به لحظه‌ای که لاستیک روی سرت رفت. هفته گذشته یک بیشعور! در خیابان نزدیک خانه گربه‌ای دید و ایستاد و باز یکباره حرکت کرد. گربه را زیر گرفت هر چند گربه نهایتاً زنده در رفت ولی صدایی که کرد باز یاد ضربه سپر افتادم. گفتم نکند بعد افتادنت خواستی بلند شوی ولی باز سپر خورده به سرت. شایدصدای سپر همان صدایی است که «دادا» شنیده.نمی دانم.چقدر بی‌ارزشم من که بودم ولی هیچ کاری نکردم.هنوز فکرش آزارم می‌دهد که چطور حتی تکان هم نخوردم. فقط دیدم که از دستم می روی. ای داد! خشکم زده بود. مثل یک فیلم آهسته که فقط ناظر تمام صحنه‌ها بودم . یخ کرده بودم. باورم نمی شد. انگار مثل همه زمین خوردنهایت انتظار داشتم بلند شوی و فوقش گریه کنی و بغلت کنم و نازت کنم تا آرام شوی. اما این بار فرق داشت. هرگز بلند نشدی. صدایی هم نکردی شاید هم من آن لحظه نشنیدم. به صورت روی زمین افتاده بودی و خونت روی زمین بود.دارم دیوانه می‌شوم از این خیال. وقتی بغلت کردم بدون حرکت، بینی و دهانت پرخون، آن چشمان درشت سیاهت همه سفیدیش برگشته بود و چیزی به من جز نوید مرگت نمی داد. چه بیهوده تلاش کردم برسانمت به اتاق احیا و چه نومیدانه به عمه و بی بی و عموها زنگ می‌زدم که برایت دعا کنند. تازه وقتی فهمیدم واقعا چه شده که پیراهن غرق خون خودم را دیدم و ذره سفیدیهایی که مابینش بود.کاش بعد دیدنت توی سردخانه که کارم به اورژانس کشید. ضربانم آن‌قدر به تندشدن و فشارم به کند شدن ادامه می‌داد که الان کنارت خوابیده بودم.کاش! بابا جان! می‌دانم رفتنت کار خدا بود ولی شاید در این وقت و در این صورت قرار نبود بری.فکر می‌کنم کوتاهی کردم. چطور پدر بی‌عرضه‌ای بودم که نتوانستم هیچ کاری برای دخترم بکنم. بابا جان می‌دانم و می‌دانی که قرآن را باز کردم و خدا در جواب پرسشم گفت: وَإِن یَمْسَسْکَ اللَّـهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ﴿١٠٧﴾ و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته می‌رساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان. بابا جان می‌دانم که الان به قرآن آگاهی آگاه‌تر از همه ما زمینی ها ولی باز هم دلم از این جواب آرام نمی‌شود باز هم می‌گویم شاید شاید… دیگر پیغام پسغامهایت را از طرف دیگران قبول ندارم. چرا خودت مستقیم به خوابم نمیایی و جوابم را نمی دهی؟ دیگر خود دانی و خدایت.بیا و خاطر جمعم کن که من کوتاهی نکردم و همه خواست و اراده حتمی خدا بود. نمی خواهم اذیتت کنم ولی به اندازه یک دختر برای پدرت دلتنگی نمی‌کنی که جواب این همه دلتنگی من را نمی دهی؟ بابا جان احساس می‌کنم این حضرات نمی‌توانند پاسخگوی من باشند.خودت بیا و آرامم کن. دیگر هیچ‌کس جز خودت را قبول ندارم دلتنگت بابادی
  • بابای زهرا

حال ما

۰۳
تیر
زهرا جان!حال همه ما خوب استاما تو باور نکنبابا جان!انصاف نبود سهم من از تو قاب عکسی باشد و خاطره ای
  • بابای زهرا