قطعه فرشتگان
پنجشنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۷، ۰۷:۴۸ ب.ظ
زهرای بابا سلامامروز رفتیم بهشت زهرا. پیشتر به مامان قول داده بودم یک سر تا قطعه فرشتگان ببرمش. قطعه ای از بهشت زهرا که بسیار فرشتگان چون تو پدر و مادرها به خاک سپرده اند. بعد از کلی دودلی راه افتادیم. بابا جان بهشت زهرا شهری شده شهری پر از پند که عابرین هر روزه کم ، خیلی کم از آن پند می گیرند.چه همه آدم که اینجا به خاک سپرده شده اند و گویا هرگز نبوده اند حتی برای عزیزترانشانرفتیم و همه مسیر وداع با تو را نشان مامان دادم.گویا دلش نیاز به دیدار این مسیر داشت تا اندکی آرامش بگیرد.. خودم هم مایل بودم بخشی از این مسیر وداع را دوباره ببینم. آن روز چهارشنبه بین زمین و هوا بودم ولی امروز روی زمین. و چقدر هم زمینی شده ام در این چند ماه. پرواز تو من را حسابی آماده صعود کرده بود. اگر خدا می خواست می توانستم راحت فاصله ام را با زمین زیاد و زیادتر کنم تا به تو ملحق شوم ولی حیف امروز احساس سنگینی می کردم . حتی وقتی قطعه شهدا و مزار عطرآگین شهید پلارک هم رفتم چندان حالی بهم دست نداد.نمی دانم شاید تو هم به ما ملحق شده بودی و مسیر آن روز اردیبهشتی جهنم گونه را با ما دوباره طی می کردی.محل غسل رفتیم و مامان دید که مسافرین این دنیا مثل ایستگاه راه آهن لحظه به لحظه وضعیتشان روی تابلو می آید تا لحظه تحویل. باباجان مردم چه بی خیال بودند انگار این که اتفاق فقط برای آن مسافرین است غافل از این که شاید فردای امروز خودشان همانجا مسافر باشند بگذریمقطعه فرشتگان قطعه 31 چقدر فرشته دفن شده بودند. چقدر تنگ تنگ هم که حتی جای پایی به سختی می شد پیدا کنی.بعضی ها سنگ قبرها را لگد مال کرده بودند. نمی دانستند که هر کدام اینها عزیز دل پدر و مادری دلخسته هستند که خوشند به داشتن همین قدر جا و سنگ قبری که روز تولد گردش بشینند و دلخوش باشند به تزیین و شستن سنگ و اشک و اهی. بعضی ها سنگ ها را با گل تزیین کرده بودند و رویش را سلفون کشیده بودند تا مبادا چهره کودکشان غبار آلود شود.امروز مادر پدری را دیدم که جشن تولد گذاشته بودند و آهنگ غمناکی گوش می کردند. مادر گریه می کرد و پدر مبهوت و ساکت .دیگر حضار شاید خواهر برادری بودند که در سکوت نظاره گر اشک مادر بودند. در انتهای قطعه شیاری کنده شده بود آن قدر باریک که فکر کنم نمی شد حتی کودکی را به پشت در آن خواباند و احتمالا کاملا به پهلو شاید طفل معصوم را در آن فرو می کنند! نمی دانم. بابا جان اینجا هم بحث پول است.ظاهرا اینجا رایگان است برای همین کودکان این قدر تنگ هم خوابانده شده اند.نظافت هم گویا مادران هر از گاهی گذرشان بیافتد انجام می شود. ظواهر و قواعددنیا ما را حتی اینجا هم رها نمی کند. برخلاف بیشتر گورستانها این قطعه چقدر هوایش سبک بود. وقتی روح فرشته ها آنجا در پرواز باشد جز این هم نباید باشد!ولی دلت می سوزد از این همه شقاوت دنیا.اینها را که دیدم چقدر راضی بودم از این که نگذاشتم حتی تار مویی از تو در این شهر بماند. چه محترمانه اهل محل مامان تشییعت کردند و به خاطر سیادت و معصومیتت دفنت کردند و هر روز به زیارتت می آیند.آخرین ساکن این قطعه کودکی بود که قرار بود امسال مدرسه برود ولی حیف.اول آن شیار دفن شده بود و انگار آن شیار منتظر بود دیگر فرشته ها را ببلعد. مادر سیاهپوشش روی خاکها نشسته بود و زار میزد. پدر هم ساکت مثل همه پدرها لابد غمش را به درون می ریخت. مامانی پاهایش آنجا سنگین شده بود. نه می توانست برود پیش مادر بنشیند و دلداریش بدهد نه پای رفتن. اشک می ریخت و ایستاده بود. من هم آن دورتر جز اشک و سکوت کاری نمی توانستم بکنم.داداشی بین همه سنگها می چرخید. نمی دانم فهمید چه کسانی اینجا هستند یا نه ولی آخر سر دیدم که ناراحت شده ولی حرفی نمی زند.زهرا جان دیدار امروزه مقصد نهایی این دنیا برایمان لازم بود. باعث شد کمی از بازیهای روزمره دلزدگی بگیرم.شاید تا مدتی تصمیم بگیرم آسمانی رفتار کنم.نگذارم مردم دنیازده من را هم گرفتار کنند.نگذارم فاصله ما را زیادترکنند.دخترم دعا کن از خدا بخواه من از اهل دنیا نباشم همه این سرگرمی ها تقدیم خودشانبخواه که در روز موعود با اشتیاق بالا بیایم بدون ذره ای تعلق دنیایی که پابندم کنند حتی اگر همه دنیا در اختیارم باشدعاشقتبابادی
- ۹۷/۰۶/۲۲
- ۸۳ نمایش