تو و بی بی
زهرای بابا سلام
از تو خواستم خبری از حال خودت و بی بی بدهی. فردای آن، غروب شده بود که یکی از پسر عموها زنگ زد. گفت: خانه بی بی را دیدم. می دانستم بی بی مرده است.وقتی وارد شدم بی بی توی فلان اتاق نشسته بود و داشت قرآن می خواند. زهرا هم حدودا سه سال داشت و همان اتاق دست به دیوار گرفته بود بازی می کرد. فکر کنم گفتگویی هم با عمه داشته است که بی بی زنده شده یا... ولی مطمئن نیستم.
مهم این است که خبر آمد پیش بی بی هستی. بی بی هم خیر و مغفرت اخروی نصیبش شده است و حالش خوب است.
چند وقت پیش هم یک روز بعد رفتن بی بی، بی بی را خواب دیده بود که ایستاده و می خندد.فکر کنم لباسش سبز بوده.
روز رفتن بی بی همان وقت اذان پسر عمو دیده بود که پدر بزرگ و مادر بزرگش ناراحتند و در مورد موضوعی صحبت می کنند و نمی خواهند او متوجه شود. پرسیده بود جوابش را نداده بودند. یک دفعه می بیند نوری از زمین بلند می شود و به آسمان می رود.
برادر همین پسر عمو هفته قبل پیشم آمد. می گفت خانه بی بی بودیم و همه سیاهپوش و غمزده. یک دفعه بی بی وارد شد انگار از بیمارستان برگشته. شال سفید سرش بود که آن را نبسته بود. پیراهن سبز پوشیده بود و چادر گلی گلی قهوه ای تیره اش سرش بود. تا چشممان به بی بی افتاد مثل غنچه گل که می شکفد همه آن قدر خوشحال شدیم.
پسر دایی خودم که خداییش بیشتر از همه در مراسم بی بی زحمت کشید خواب دیده بود: عمه را دیدم شال سبز سرش است و پیراهن گیپور پوشیده و چادر سرش است. پرسیدم اونجا چطورید؟ بی بی گفته بود جای من خوبه که می بینی این قدر سفید شدم!
پسردایی همان شب اول هم لحظه ای بی بی را دیده بود که می خندد.
جالبه که این همه تو و بی بی را دوست دارم و هیچ کدامتان به خوابم نیامده اید. به خواب آمدن یعنی شما باید تصمیم بگیرید با من ارتباط بگیرید یا با ماما. بی بی این همه ماما را دوست داشت و این چند روز آخر به بهانه های مختلف زنگ می زد و با ماما صحبت می کرد.
نمی خواهم دستورات مفاتیح را اجرا کنم می ترسم باعث اذیتتان بشوم. شاید هم مجبور بشوم. دلم برای شنیدن صدای شما تنگ شده است.