بازی زهرا
- ۰ نظر
- ۲۲ بهمن ۹۷ ، ۰۰:۰۹
- ۹۴ نمایش
زهرای بابا سلام
امروز هم یک هجدهم ماه دیگر آمد و داغ تو را نه ماهه کرد. کارم شده آرزوی برگشتن تو. می گویند محال است اما در خیال که می شود! با آن لباس گلبهی با آن هیکل ریزه میزه ات مجسمت می کنم که برگشته ای .اصلا پارکینگ نرفته ای.باز صدایم می کنی. توی خانه هستی و خودمان هستیم بی هیچ مزاحم و میهمان و...داری توی خانه می گردی و مثل مورچه تند و تند راه می روی... کاش می شد که برگردی. کاش برگشت زمان ممکن بود. مثل فیلم ها می شود مسیر زمان را تغییر داد.کاش!هیچ چیز جای خالیت را پر نمی کند. نمی دانم چکنم با این جدایی..هی
کاش بودی و چادرت را سرت می کردم و با ماما نماز می خوندی. هی مهرها رو می گرفتی و جیغ میزدی که آخرین مهرم بده من. روی سجاده دراز می کشیدی و مثلا نماز می خوندی و مخفیانه مهر ها را مزه می کردی. میومدی پیشم و نازت می کشیدم. نیستی بابایی. تو بگو چکنم.
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
می دونی "حسرت ابدی" یعنی چه؟
یعنی تو "زهرا" یعنی جدایی که جز با مرگ به وصال نمی انجامد.
یعنی هر شب وقت خواب کنارم را دست بکشم و جای تو خالی باشد.
یعنی هر غروب که به خانه بر می گردم وقتی در را باز می کنم در سکوت وارد شوم و دیگر تو نباشی که جیغ جیغ کنان بدوی و بپری بغلم.
یعنی هر شب سرتاسر خانه را نگاه کنی و ببینی که تو نیستی. ببینی که چقدر جایت خالی است.
ببینی که "دادا" در نبود تو گدای محبت دیگر بچه ها بشود و تو از درون بسوزی.
یعنی زندگی ساده و بی نقصی داشته باشی و به آنی بزرگترین نقص بر آن وارد شود بی آن که راه جبرانی باشد
یعنی هر روز و هر لحظه بودن و نبودنت را مقایسه کنی و بگویی : " اگر زهرا الان اینجا بود..."