زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر بابا» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

یک ماه قبل می خواستم برایت از عمو بگویم اما الان عمو اینجا نیست. عمو هم رفت نمی دانم عمو را دیدی یا جایی است که تو هم از او بی خبری.

تیر ماه بود که خبر دادند عمو سکته زده است. احیا شده بود و آی سی یو رفته بود. تهران برایش وقت دکتر گرفتند. همین که دکتر اجازه داد با اولین پرواز آمد. رفتم دنبالش و عمو و پسر عمو را آوردم خانه خودمان.فکر کنم 30 تیر بود. فردایش پسر عمو جیم زد و رفت خانه خاله و تا آخر هم برنگشت تا وقتی که می خواست برود مشهد. دادا در این فرصت از بودن عمو هم استفاده و سو استفاده کرد. حسابی با هم دوست شده بودند و گوشی عمو هم عملا در دست دادا بود.  هرجایی می رفتیم با هم می رفتیم. باغ ایرانی بوستان دفاع مقدس بیمارستان فروشگاه زنجیره ای، جمعه بازار، بوستان کتاب... در این مدت عمو شده بود پسر بزرگ ماما. همه خورد و خوراک و مواظبهای غذایی اش با ماما بود. شست و شو و اتوی لباس و... این وسط آدم بده من بودم. عمو همه اش طرفداری ماما و دادا را می کرد.

اولین صبحی که عمو را بیمارستان می بردم  عمو از ترس این که دکتر بگوید باید قلبش عمل بشود فشارش بالا زد و ...عمو در کمدلی از همه به بی بی شبیه تر بود.بالا سر بی بی که بود وقت مرگ بی بی فشارش زده بود بالا خون از دماغش پاشیده بود بیرون و سکته هم زده بود. از جراحی قلبش وحشت داشت. هنوز از خانه راه نیافتاده بودیم که شروع به بی قراری کرد. بردمش همان اورژانسی که تو را بردم. پرستار تریاژ بامبول کرد.  بردمش بخش داخلی. گفتند دکتر نیامده. سریع برگشتیم اورژانس و باز هم ادای پرستار و این که دکتر اورژانس شلوغه و... از همان داروخانه قرص زیرزبانی گرفتم و عمو که کمی آرام شد. رفتیم بیمارستانی که وقت دکتر داشت. بعد 3 ساعت دیرآمدن نوبت عمو شد. قبلش به مسوولش گفتم چرا این دکتر این قدر بی نظم است؟ گفت: در بخش رسیدگی می کند. گفتم همین هم نوعی بی نظمی است. می توانست قبل ساعت 8 برود بخش و به بیماران بستری رسیدگی کند. هر چند در 3-4 روزی که بعدش عمو در بخش قلب بود یک بار هم به عمو سر نزد! اما در اینترنت از مهارتش در جراحی قلب زیاد گفته بودند و از پنج امتیاز 5 گرفته بود. اما در حقیقت قرار بود پزشک دیگری عمو را ویزیت کند که هنگام پذیرش وقت ندادند.

باجناق عمو و پسر عمو با هم آمده بودند. پسر عمو خواست که با پدرش برود پیش دکتر تا اتفاقات منجر به سکته عمو را توضیح بدهد.  چهار-پنج دقیقه نشد که عمو بیرون آمد که گفت: گفته باید دریچه قلب عمل بشود و نامه معرفی به بخش قلب داد. کاملا مشخص بود تسلیم شده است و بی قراری اول صبح ناپدید شده است. رفتیم بخش قلب. پرستار گفت بروید گواهی سلامت دندان بگیرید تماس بگیرید تا وقت عمل بدهم. البته تا حضوری نرفتیم هیچ کاری نکرد. پزشک شهرستان اطلاعات لازم را نداده بود و عمو 10 روز تهران علاف مراحل کشیدن و پرکردن دندان شد. یک بار دندان پزشک 3دندان را همزمان کشیده بود و 3 بی حسی جداگانه و همزمان زده بود با این که گفته بودیم مریض قلبی است. به شدت حال عمو خراب شده بود و تا آخر شب نگران حالش بودیم تا خوابید و بیدار شد. فردایش که برای ادامه درمان رفته بود خواهش کرده بود دندانپزشک قبلی نباشد. دلیلش را که گفته بودند گفته بود از قیافه اش می ترسم! طفلک عموی ساده دلت شب می گفت: قیافه اش شکل شیطان بود. ابروهای رنگ شده اش وحشتناک بود. فکر کنم همین باعث شده بود زیر دستش جیک نزند و او هم هر طور خواسته بود رفتار کرده بود.

همان شبی که عمو سکته اول را زده بود عموی کوچکتر باز خواب دیده بود که بابا آقا و بی بی و 14 معصوم حاضرند. امام حسین می رود از پیامبر اجازه می گیرد و دست روی سر و صورت عمو می کشد و پیشانی اش را می بوسد.

عمو خیلی منتظر جواب بود. همه اش می گفت اگر نتیجه عمل خوب شود یا اتفاقی دیگر مطمئن می شوم خوابهای برادرم راست است. حتی قبل از ویزیت منتظر بود دکتر بگوید نیازی به عمل نیست.

روزی که قرار بود عمو بستری شود از شب قبلش ناشتا بود.صبح تا ظهر علاف شدیم. ماما و دادا را هم بردم تا قوت قلب عمو باشد. بیمارستان با محیط مزخرف و دور از مرکز شهرش جایی بود که  حتی میوه و غذایی در بیرونش برای خریدن نبود. عمو هم چون وقت آنژیو اش مشخص نبود اجازه دادند کاسه کوچکی سوپ بخورد. دیدم این طور است بعد بستری عمو به خانه برگشتیم. تماس گرفتم ببینم بالاخره کی قرار است عمو آنژیوگرافی بشود که کنارش باشم. خانم پرستار نگذاشت جمله ام کامل بشود با تحکم پرسید:اینجایی یا خانه؟ گفتم خانه ام می خواستم بپرسم که... نگذاشت حرف بزنم و گفت: شمم---ا می خوای مریضتو  از خونه هندل کنی! خیلی ممنونم! و تقی گوشی را گذاشت! عصبانی شدم گفتم من را با بقیه مردم اشتباه گرفته ای. ساعت از 3 گذشته بود و ترافیک و گرمای بالای 44 درجه بود. مسیر 25 کیلومتری را نزدیک 90 دقیقه در ترافیک رفتم تا رسیدم. وارد بخش که شدم سمت کانتر پرستاری رفتم و پرسیدم کی بود گوشی را قطع کرد؟ خودشان متوجه موضوع شدند. به دروغ گفتند ما نبودیم. شیفت قبلی بود رفتند. گفتم 3 و 18 دقیقه بود. خیلی فرد بی شعوری بود که وسط حرف زدن گوشی را قطع کرد؟ به پزشان برخورد که ما در مورد همکارانمان این طور صحبت نمی کنیم. تازه مدعی هم شده بودند در حالی که چند ثانیه صبوری می کرد و ساعت آنژیو عمو را می گرفت هیچ ناراحتی پیش نمی آمد.

غروب شد و باز هم  وقت آنژیو هم مشخص نشد. شام را برده بودند. به پرستارها گفتم شام برایش بیاورید گفتند برو از آبدارچی بگیر. چند بار رفتم نبود. باز هم یادآور شدم. گفتند تو برو ما برایش شام می آوریم. جالب بود کمک بهیار یا بهیار لیوان قرص آورد و گفت داروهای شما. با شک نگاه کردیم و عمو آنها را نخورد. بعد از مدتی برگشت و پرسید: قرص ها را خوردید؟ اشتباهی آوردم! اگر مریضی اینها را این طور بخورد چه می شود؟ راحت از از تکلیف شانه خالی می کنند.

هم اتاقی عمو می گفت: من در شرایط اورژانس آمدم اینجا. هشت روز من را معطل کردند تا تهدید کردم که بیمه تکمیلی دارم می روم جای دیگر به ظهر نکشیده کارم را انجام دادند! الان هم بعد عمل 27-28 روز هست اینجا هستم.

روز اول از بس بخش قلب گرم شده بود من بی طاقت شده بودم. حین برگشت از جلو دفتر ریاست رد می شدم به ماما گفتم یک چیزی قلقلکم می دهد نمی توانم اینجا نرفته برگردم. منشی خانم مودب و ظاهرا مثبتی بود. گفتم چرا برای بیمارستانی که بر بیابان است و مراجعه کننده زیادی ندارد و امکان سو استفاده از پارکینگش نیست پول می گیرید؟ در قبال این پول چه خدمتی به مراجعه کننده می دهید مثلا پارکینگ مسقف شود... گفت از سازمان و از بالا به ما شرکت معرفی می کنند!  حالا نظری دارید روی این برگه بنویسید.

گفتم بخش قلب چرا این قدر گرم هست من طاقتش را ندارم چه برسد به مریض قلبی؟ گفت: امسال گرما خارج از پیش بینی ها بود و دستگاه های سرمایشی توان کافی ندارند! اتاق خودش به قدری سرد بود که لرزه گرفته بودم. بیمارستان دندانپزشکی که عمو می رفت به قدری سرد بود که عمو عمدتا از راحتی و سرمایش عالی آنجا می خوابید. عذر بدتر از گناه می آورد.

زنگ زد بخش پرستاری که شما آنجا مشکل گرما دارید؟ گفتند:بله. زنگ زد: تاسیسات که مشکل بخش قلب را بررسی کنید. جالب بود که بخش قلب روی تاسیسات ساختمان بود.

فردا هم تکلیف عمو روشن نشد. پرستارها هم با من سرسنگین شده بودند. غروب یک دفعه گفتند: وسایل را جمع کن مریض را می بریم بخش آنژیو. تا رسیدم بخش دیدم عمو را برگردانده اند. برگشتم. عمو با خوشحالی می گفت: داخل بخش دکتر... (همان دکتری که اول قرار بود دکتر عمو باشد و ریس بیمارستان هم بود) را دیدم از شرایطم گله کردم و این که من 30 سال در این سیستم خدمت کرده ام حالا با من این طوری برخورد می کنند. دکتر پرونده را دیده بود و گفته بود فردا اکو مری بشود شاید با یک بالن ساده مشکل حل شود. روز سوم اکو انجام شد و عصرش پرستار شیفت گفت دو پزشک با هم جلسه گذاشتند و بیمار شما فردا ترخیص می شود. عمو به شدت خوشحال شده بود که خواب برادرش راست است. شفا گرفته است.برون ده قلبش 50 درصد شده بود در حالی که قبل از آمدن به تهران 30 درصد بود با گرفتگی عروق کاروتید. لخته های خونی در عروق گردنی هم برطرف شده بود.

فردا ظهر پزشک بدون دیدن ما نامه ترخیص را امضا کرده بود و رفته بود انگار خوشش نیامده بود عمو با همکار دیگرش صحبت کرده بود.

وقت رفتن حسرت در نگاه هم اتاقی عمو موج می زد. انگار که تو عمل نشده خوب شدی و داری می روی و من هنوز اینجام. غافل از این که خدا برنامه دیگری دارد.

به عمو گفتم نمی خواهی با پزشک دیگری مشورت کنی. گفت:نه. حتی دوست و همبازی کودکی اش که پزشک و جراح قلب خوبی در تهران است را هم حاضر نشد ببیند. از شدت شوق و ذوق می خواست با اتوبوس برگردد. اجازه ندادم و گفتم در این گرما نمی شود. بمان شنبه با هواپیما برو. عمو بی تاب زن و بچه هایش شده بود. امید به زندگی در وجودش موج می زد. مطمئن بود زندگی دوباره ای یافته است. می گفت. حیف فرصتهای از دست رفته. می روم زمین می فروشم. یک کمپر می خرم و با خانواده دور ایران می گردم. دادا برایش خیلی جستجو می کرد و قیمت می گرفت. روز قبلش با چه شادمانی رفت سوغات بخرد. هر کس برای احوالپرسی زنگ می زد. داستان شفا را می گفت.حسابی باورش شده بود زندگی دوباره یافته است.

شنبه صبح عمو را فرستادم و وقتی مطمئن شدم زن عمو، عمو را سالم در فرودگاه تحویل گرفته است خوابیدم. شب ماما دلتنگ عمو و کارهایش شده بود. می گفت انگار پسر بزرگی داشتم از اینجا رفته.

سه هفته با هم بودیم و حسابی به هم عادت کرده بودیم. جای خالی عمو حسابی احساس می شد.

 

                                                                     

  • بابای زهرا

زهرا جان سلام

باز هم یک ماه گذشت و نه تو را اینجا دارم و نه بی بی. این روزهای محرم نمی دانم برای چه اشکم می آید. هر نوحه و روضه ای می شنوم  چشمهایم بارانی می شود. نمی دانم خاصیت این روزهاست یا دلتنگی تو و بی بی یا همه با هم.

می دانی حالا احساس می کنم یتیم شده ام. شک دارم دیگر چشمی منتظر آمدنم باشد. دیگر از لحظه شماریها و بی تابیهای بی بی برای برگشتن دوباره خبری نیست. دیگر کسی نیست هر روز مانده تا برگشتت یک ماه برایش طول بکشد. دیگر کسی نیست شادمانه در را به رویت باز کند و تو را به آغوش بکشد. می دانی هیچ چیز چشم انتظاری مادر و صداقت احساس مادر نمی شود.

اصلا هیچ چیز مادر نمی شود

دلم برای شنیدن صدای بی بی لک زده است همان طور که برای بابادی گفتن تو لک زده است. چقدر تحمل روزهای جدایی سخت است و تحمل مسوولیت برای ماندن سخت تر.

دیگر کسی نیست  گل مادر صدایم بزند و آقا آقا.... از دهانش نیافتد. حالا من مانده ام و تنهایی و مسوولیت یک خانواده که خودم باید تکیه گاهش باشم مبادا که احساساتشان آسیب ببیند.

آن زمان که آقا رفت بی بی بود و همه. با آنکه نوجوان بودم این همه احساس دلتنگی و بیچارگی را نداشتم که الان با سن بالا و کار و خانواده خودم دارم.

امروز از دادا پرسیدم دلتنگ بی بی نیستی؟ گفت: مگر در خانواده های ما می شود کسی دلتنگ بی بی نباشد!

وقتی سعی می کنم احساسات نشان ندهم دلتنگی ماما گل می کند و حسرت بی بی را می خورد. می گوید اصلا بی بی مادر شوهر من نبود. مثل یک مادر بزرگ مهربان بود که از دستش دادم.

هر وقت با هم تلفنی صحبت می کردیم بی بی اصرار می کرد با  ماما صحبت کند و خیلی بیشتر از من، از قران و دعا و... با ماما حرف می زد. بی بی کارش تفکر و تدبر در آیه ها بود تا این که هر روز تعداد بیشتری آیه قرانی بخواند. قرانش را که برای صحافی بردم کلی نشان و خط  و کاغذ و... از لای صفحه های قرآن درآوردم.

راستی چند روز پیش با همکاران بیرون بودیم. دختر یکی با پدرش صحبت می کرد و من هم در ذهنم گفتار و رفتارش را با برادرش که همانجا بود مقایسه می کردم. پدرش از نگاهم خیال کرد که حسرت دخترش را دارم چون تو را اینجا از دست داده ام حسرت نداشتن چنین دختری را می خورم! مبادا دخترش را چشم بزنم. گفت: خدا دختر شما را رحمت کند ...

اصلا در آن لحظه حتی تو هم یادم رفته بودی.فقط تفاوتهای دختر پسری را دقت می کردم. حتما برایش توضیح خواهم داد که ذهنت را خواندم و کلا ذهنیتت نادرست است. طفلک نمی داند بچه مردم بچه مردم است و هرگز نمی تواند جای فرزند خودت را بگیرد حتی اگر امامزاده باشد.

بگذریم

باباجان مطمئن هستم تو بی بی را حتما در خواب دیده ام و می بینم ولی صبح همه چیز از ذهنم پاک می شود حالا هر مصلحتی هست، ولی دلم می خواهد یک بار هم شده با تو و بی بی در آن عالم خواب حسابی خوش بگذرانم و یادم هم بماندکه در وقت بیداری لذتش را مزه مزه کنم.

تو کاری بکن

قربانت

بابادی

 

  • بابای زهرا

تو و بی بی

۰۱
خرداد

زهرای بابا سلام

از تو خواستم خبری از حال خودت و بی بی بدهی. فردای آن، غروب شده بود که یکی از پسر عموها زنگ زد. گفت: خانه بی بی را دیدم. می دانستم بی بی مرده است.وقتی وارد شدم بی بی توی فلان اتاق نشسته بود و داشت قرآن می خواند. زهرا هم حدودا سه سال داشت و همان اتاق دست به دیوار گرفته بود بازی می کرد. فکر کنم گفتگویی هم با عمه داشته است که بی بی زنده شده یا... ولی مطمئن نیستم.

مهم این است که خبر آمد پیش بی بی هستی. بی بی هم خیر و مغفرت اخروی نصیبش شده است و حالش خوب است.

چند وقت پیش هم یک روز بعد رفتن بی بی، بی بی را خواب دیده بود که ایستاده و می خندد.فکر کنم لباسش سبز بوده.

روز رفتن بی بی همان وقت اذان پسر عمو دیده بود که پدر بزرگ و مادر بزرگش ناراحتند و در مورد موضوعی صحبت می کنند و نمی خواهند او متوجه شود. پرسیده بود جوابش را نداده بودند. یک دفعه می بیند نوری از زمین بلند می شود و به آسمان می رود.

برادر همین پسر عمو هفته قبل پیشم آمد. می گفت خانه بی بی بودیم و همه سیاهپوش و غمزده. یک دفعه بی بی وارد شد انگار از بیمارستان برگشته. شال سفید سرش بود که آن را نبسته بود. پیراهن سبز پوشیده بود و چادر گلی گلی قهوه ای تیره اش سرش بود. تا چشممان به بی بی افتاد مثل غنچه گل که می شکفد همه آن قدر خوشحال شدیم.

پسر دایی خودم که خداییش بیشتر از همه در مراسم بی بی زحمت کشید خواب دیده بود: عمه را دیدم شال سبز سرش است و پیراهن گیپور پوشیده و چادر سرش است. پرسیدم  اونجا چطورید؟ بی بی گفته بود جای من خوبه که می بینی این قدر سفید شدم!

پسردایی همان شب اول هم  لحظه ای بی بی را دیده بود که می خندد.

 

جالبه که این همه تو و بی بی را دوست دارم و هیچ کدامتان به خوابم نیامده اید. به خواب آمدن یعنی شما باید تصمیم بگیرید با من ارتباط بگیرید یا با ماما. بی بی این همه ماما را دوست داشت و این چند روز آخر به بهانه های مختلف زنگ می زد و با ماما صحبت می کرد.

 

نمی خواهم دستورات مفاتیح را اجرا کنم می ترسم باعث اذیتتان بشوم. شاید هم مجبور بشوم. دلم برای شنیدن صدای شما تنگ شده است.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

عید امسال قصد نداشتم به خانه بی بی بروم. ماه رمضان با عید همزمان بود. گفتم بعدش بروم. اما همه اش یک چیزی بهم هشدار می داد نکنه بی بی بمیره! بدن نحیف بی بی را که می دیدم همه اش ترس مردن و رفتنش را داشتم. کاری نداشتم چه به هوش و شعر خوان و نکته پرداز است. هر روز که از عمرش می گذشت بیشتر نگران از دست دادنش می شدم. اما همیشه با خودم می گفتم مگر عمر به این حرفهاست. مگر زهرا پیر بود؟ اگر به سن بود که باید در خاکسپاری من می بود.

امسال دل به دریا زدم و یک هفته زودتر از همیشه رفتم خانه بی بی و یک هفته هم دیرتر برگشتم. باز هم مثل هر سال بی بی دم رفتن گفت: نمی شد یک هفته ده روز دیگه بیشتر بمونی؟

وقتی رسیدیم. زنگ زدم. خود بی بی در را باز کرد.تا چشمش به دادا افتاد با خوشحالی و صدای بلند خواند:

چو خوش‌تر زآن که بعد از انتظاری به امیدی رسد امیدواری

آن قدر بلند و با شادی داد زد که یکی از خانمهای همسایه که از خیابان می گذشت برگشت و گفت: ای جان! چند وقت است که همدیگر را ندیده اید. بی بی که این شش ماهه برایش زیاد طول کشیده بود در حالی که چشمهایش از شادی گشاد شده بود و تا بناگوش می خندید گفت "یک سال!

تعطیلات باز هم زود گذشت. آن قدر زود که هیچ کدام از برنامه هایم را نتوانستم اجرا کنم. ماه رمضان و عید با هم همه چیز قاطی شده بود. با همین وجود بی بی بر خلاف سالهای گذشته مرتب و به نوبت از خانه همه داییها و پسرهایش بازدید کرد. قبلش همه از همان صبح اول نوروز به دیدنش آمدند. با همه عروس و دامادها و نوه ها ...

امسال با این که توانی نداشت آخرین افطاری و دورهمیش را گرفت و به طور ویژه از عروس و عروس عروسی که چندان دوستشان نداشت به طور ویژه پذیرایی کرد طوری که عروسهای سوگلی بی بی حسادتشان گل کرد. انگار داشت دل همه را قبل رفتنش صاف می کرد.

انگار به دلش افتاده بود قرار است برود. با آن که هر سال عید کلی سبزه در اندازه ها و شکل های مختلف درست می کرد و به هر عروس یا زن برادر یکی می داد و کلی هم با سبزه هایش عکس می گرفت امسال فقط یک سبزه درست کرد که نصفش خراب بود. حوصله همان یکی را هم نداشت.

سال تحویل هم بعد سحری نتوانستیم تحمل کنیم و خوابیدیم. بی بی قبلش از خواب بیدار شده بود و سفره انداخته بود هر چند جنس سفره اش جور نبود ولی به هر حال سال تحویل را با ماما تنهایی برگزار کرد. عکسهایش را که می بینم دلم کباب می شود که بر خلاف سالهای قبل این قدر فقیرانه و ساده سفره انداخت و تنها سال تحویل گرفت.

هر صبح زود چای دم می کرد. سفره مفصل صبحانه می انداخت و هی دم اتاق ما می رفت و میامد و آخر سر بی طاقت می شد و می گفت پاشید بیایید چایی!

آفتاب نزده صدا تق تق اسپند دود کردنش بلند می شد. تابستانها که صبح زود سماور ذغالیش را هم روشن می کرد و صبحانه را زیر درخت توت بزرگ و دوست داشتنیش می خوردیم.اما امسال هیچ کدام از برنامه های سابقش را انجام نداد. انگار داشت از عادات زمینی اش دل می کند.

همه اش برنامه زندگی پس از زندگی را که می دید از ماما می پرسید که اینها راسته؟ یعنی این طوریه؟ با این که همیشه قران و دعا می خواند اما ترسی از لحظه مردن در وجودش بود. همیشه هم سر این موضوع سر به سرش می گذاشتم و خدا که مهربانترین مهربانان است نگذاشت این ترسش را تجربه کند و به آهی و در خواب جانش را گرفت.

امسال از رفتن می گفت و این که دیدار بعدی به قیامت می افتد. لحظه خداحافظی این بار هم اشک به چشمهایم آمد اما بایدبه خاطر کار و زندگی می رفتم. مثل آخرین بار جدایی تو دلم گواهی بد می کرد.

بعد رفتنمان بی بی بد اخلاق شده بود که چرا فلان چیز را نپختید آنها بخورند. در فاصله این سه هفته رفتن ما و رفتن بی بی به بهانه های مختلف به من و ماما در طول روز زنگ می زد. می گفت کاش ده روز دیگه می موندی توت می خوردی؟ دلش نمی پذیرفت خودش از آن بخورد و بچه اش نه. وقتی برگشتم باران درخت را حسابی شسته بود. توتهای سفید و درشت و شیرین بی دانه از شاخه ها آویزان شده بودند و با هر نسیمی می افتادند. در دلم به بی بی گفتم الان کجایی که توتها رسیدند و من اینجا هستم و تو در عوض نیستی. برای شادی خاطرش چندتایی خوردم تا این خواسته اش هم زمین نمانده باشد.

مردم را خیلی دوست داشت و دیدنشان را. از من می خواست او را بیرون ببرم.به خاطر ماه رمضان جای دوری نتوانستیم برویم ولی چند بار توی شهر دورش دادم و جمعه بازار هم بردمش.

قلبش ضعیف بود و مثل مورچه راه می رفت. دستم را پشتش گرفته بودم و به نوعی هلش می دادم و مواظب بودم زمین نخورد. دایی را دیدیم.ایستادیم و صحبت می کردند که مردی از راه رسید و گفت: خدا را شکر کن مادری زنده داری که این طوری مراقبت کنی و بیرون بیاوری و راهش را کشید و رفت. من و دایی مبهوت ماندیم که چرا این طور گفت و رفت.

امسال تنبلی کردم و حتی دو سه بار عجیب بداخلاقی کردم که خودم بعدش تعجب کردم چرا این طور عصبانی شدم ولی بی بی مثل طفل معصومی بی صدا نگاهم می کرد و حتی اعتراضی هم نکرد که چرا این طور شدی و چرا این طور گفتی!

بشقابهای قشنگی داشت از جهیزیه مادر بزرگش که به او ارث رسیده بود. دم دست گذاشته بود. گفتم اینها را بده من. بی معطلی گفت بردارش. قسمت نشد بردارمش گفتم دفعه بعد بیایم می برمش و نشد که در حضورش ببرمش. انگار ذره ذره از دلبستگی های این دنیایش دل می کند. بشقابها حقیقتا عتیقه و قیمتی بودند.

تشیع جنازه و مراسم که گرفتیم جمعیتی بسیار آمدند. قبرستان شلوغ بود. پرسه هم شلوغ بود. دو ساعت تمام دم در خوشامد می گفتیم. گروه گروه می آمدند و می رفتند طوری که باید صبر می کردند یک گروه وارد یا خارج شود و گروه دیگر بعدش خارج و وارد شود. از شهرستانها و روستاها هم آمده بودند. هم بی بی هم آقا طیف وسیعی از دوستان داشتند و هم کسانی بودند که در مراحلی آنها را حمایت کرده بودند. گاهی برای محبوبیت و مقبولیت نیاز نیست کاری بکنی.خالص که باشی و با مردم زندگی کنی و فرزندانی سالم تحویل جامعه بدهی کفایت می کند. خدا حس قدرشناسی را در دل مردم قرار می دهد. جالب بود حتی دانش آموزهای نوجوان عمو با این که مدرسه شان دور بود برای پرسه آمده بودند. دوستان پسر عمو که بی بی احترامشان می کرد و مثل نوه اش به آنها رسیدگی می کرد در ختم بی بی گریه می کردند.

و الان خوشحالم و مطمئن که بی بی جایش خوب است. افراد متفاوت خوابهایی با مضمون مشترک دیدند که معنایش پایان رسیدگی اعمال و داشتن مقامات معنوی است.

زهرا جان از تو چیزی نشنیدم.برداشتم این است که جایتان احتمالا متفاوت است. صبح روز شنبه که بی بی رفت از تو خواستم به داد بی بی در آن حیرانی پس از مرگ برسی.نمی دانم کاری کردی یا نه. بی بی را دیدی یا نه و آیا اجازه داشتی پیشش بروی یا نه اما الان خاطرم جمع است که خدا به مادرم سخت نگرفت و الان بی بی در آرامش است.

اما بدان بی بی تا آخرین لحظه داغدار تو بود. مرگ تو ضربه بزرگ روحی و جسمی به بی بی وارد کرد.حتی گاهی فراموشی یا به هم ریختگی ذهنی می گرفت به خاطر تو بود. یک دفعه علایم پیریش شدت گرفت  و چروکهای عمیقی روی صورتش نشست. گاهی می خواست برای تو خرید کند و بعدش یادش می آمد که زهرایی نیست... جان من! بی بی هم جان من بود در کنارش باش. دوران من هم به روزگار شما خیلی سریع سر خواهد آمد اگر چه اینجا سالهای طولانی زندگی کنم.منتظر آمدنم باش و دعایم کن پاک بیایم.

  • بابای زهرا

شش سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

 

کلیپ در سوگ زهرا و بی بی

دریافت

 

 

امروز صبح برای بی بی در محل کارم مراسم گرفتم. همه فکرشان به درگذشت بی بی بود. آخر سر گفتم: امروز سالگرد دخترم هم هست. درست همین تاریخ درست همین روز هفته.

بالاخره بی بی هم من را تنها گذاشت.فیلمهایش را که می بینم لحظه ای به ذهنم نمی رسد که مرده است از بس پیرزنی سرزنده و شاداب بود ولی واقعیت این است که دیگر حضور فیزیکی ندارد و جدایی او را هم تا لحظه مرگم باید تحمل کنم. مادر و دخترت را که از دست بدهی شاید بشود گفت عزیزترینهایت را از دست داده ای. دیگر بی بی نیست که بغلش کنم با او شوخی کنم و سربه سرش بگذارم. دیگر صبح زود کسی نیست بیدارم کند که چای و صبحانه بخورم.دیگر کسی نیست که با ذوق و شوق هزار کیلومتر را یک بند رانندگی بکنم تا به او برسم...

از عکس و فیلمهای پسر عمو فهمیدم بی بی بیمار شده و بستری است.ظاهرا خوب به نظر میامد. با علایم تهوع و دل آشوب سه شنبه شب رفته بود بیمارستان. گفته بودند باید بستری بشوی قبول نکرده بود و برگشته بود. صبح باز همان علایم را نشان داده بود.ظهر رفت بیمارستان گفتند بایدبستری بشوی.کلی در بیمارستان با پرستارها شوخی کرده بود و شیطنت. دائما از پرستارهی مجرد برای پسر عمو خواستگاری می کرده. اعزام شد به مشهد برای آنژیوگرافی. دو گرفتگی از سه گرفتگی باز شده بود. بی بی داروهایش را نمی خورد. می گفتند پرستارها شاکی شده بودند که از دست ما دارو نمی خورد. عمو و پسر عمو هم کاری از دستشان بر نمی آمد. بی بی مثل بچه عمه بود. همه ریز سلامتی و ملاحظاتش را عمه می دانست ولی نگذاشتند همراهش برود. روز دوم که جمعه بود خیلی سرحال بود و در فیلمهایش سخنوری و شوخی می کرد. دستش به خاطر آنژیوگرافی کبود شده بود. همان پنج شنبه تصمیم گرفتم بروم بی بی را ببینم. نازش را بکشم و به دستش پماد بمالم که خوشحال بشود. جمعه بلیط هواپیما گرفتم برای شنبه.تنها پرواز هفتگی به خانه! جمعه شب که با بی بی تلفنی حرف زدم خیلی خوب بود.فیلمهایش هم خوب بود.این قدر که دو دل شدم بروم یا نه. اما ماما گفت برو مادرت است بعدا پشیمان نشوی! اما دلم همه اش شبش گواهی بد می داد. اما فکرم این بود که احتمالا قرار است در مسیر سفر برایم اتفاقی بیافتد مثلا هواپیما سقوط کند.یک لحظه هم به ذهنم نرسید که این بی بی ظاهرا سرحال قرار است برود.

جمعه رفتم برای خانه خرید کردم که تا دوشنبه که بر می گردم نیازی به بیرون رفتن نداشته باشند. با ماما بیرون رفتیم و گشتیم تا دقیقا همان رنگ و طرح پیراهن سبزی که بی بی دوست داشت برایش پیدا کردیم و خریدیم. چه خوش خیال بودیم من و ماما. ماما می گفت این عرق بهارنارنج تازه است ببر برای قوت قلب بی بی خوب است و من بحث می کردم که مایعات با حجم یک لیتر نمی گذارند توی هواپیما ببری یا می شود توی بخش بار برد یا نه؟  بلیط برگشت را هم گرفتم. صبح دادا را فرستادم مدرسه و کیفم را می بستم که بروم. بی بی ظاهرا 5 صبح فوت شده بود در عین سلامت ظاهری. عمو می گفت: یک نفس عمیق کشید و یک دفعه ضربانش رفت بالا و سریع شروع به کم شدن کرد. به پرستار شیفت که مشغول فیلم دیدن بوده گفته  جواب داده چیزی نیست دستگاه خرابه!!!

به ماما خبر داده بودند که به من بگوید گفته بود نمی توانم.دارد با خوشحالی ساکش را می چیند. پسر عمو زنگ زد. از لحن سلامش فهمیدم خبری هست. گفتم: بی بی مرده؟ گفته بله.برای خانواده هم بلیط بگیر. سکوت طولانی کردم و خداحافظی کردم. اشکم فواره می زد و صدایم در نمی آمد. سردرد شدیدی گرفتم. سریع اینترنتی بلیط گرفتم. 5-6 نفر کلا باقی مانده بود. داشتم با ماما حرف می زدم که چطور دادا را از مدرسه برگردانیم که دایی زنگ زد. دایی دو سال از بی بی کوچکتر بود. بین راه سرکارش بود زنگ زده بودند که بیا و من هم دارم می آیم. پرسید چکار می کنی؟ گفتم بلیط گرفتم. شما مشخصات بده که تا جا هست بلیط بگیرم. بلیط دایی را گرفتم و قرار شد هم را فرودگاه ببینیم.

در زدند. خاله پسر عمو بود. فکر می کرد هنوز نمی دانیم. با مدرسه هماهنگ کردیم .زحمت کشید دادا را از مدرسه تحویل گرفت و آورد. گفت برای پسر عموی دیگرت بلیط می گیرید. گفتم نمی دانم درس و امتحان دارد یا نه.زنگ زد گفت مشکلی نیست. باز هم سریع بلیط گرفتم و گفتم بیاید فرودگاه.فقط یک نفر مانده بود که برای پسر عموی دیگرت بگیرم. چون پنج شنبه رفته بود شاهرود فکر کردم همانجاست. گفتم با اتوبوس بیاید. غافل که تهران است.از پسر عمو پرسیده بودم که برگشته گفت نه. دنبال بهانه هم بودم. اعصابم خرد بود و حوصله مراجعه مکرر به سایت فروش را نداشتم. اما انگار این ظرفیتهای خالی را برای ما 6 نفر نگه داشته بودند.

رفتیم فرودگاه. پسر عمو با مترو زودتر رسیده بود. ماجرا را نمی دانست. من را که با لباس سیاه دید. نشست و آرام اشکهایش سرازیر شد. دایی هم که آمد آرام بود ولی در دلش غوغایی بود. از بچگی با هم کل کل داشتند.پرواز خیلی خوب سریع بدون مشکل انجام شد.اما در کل مسیر از شدت سر درد بی طاقت شده بودم.حالت تهوع گرفته بودم به محض رسیدن به خانه بی بی حلقه غمزده ها دورمان جمع شد. بر خلاف همیشه این بار فشار بالا زده بود و باز هم با سرم و دارو در اورژانس درمان شدم سرمم را زن عمو در خانه بی بی زد. مثل روز رفتن تو دلم می خواست آرامبخشی قوی می زدند تا بتوانم بخوابم و بعد بیدار شدنم در حالت رخوت  رفتن بی بی را باور کنم.

بی بی قرار بود همان جمعه مرخص شود ولی پزشک گفته بود باید شنبه متخصص خودش بیاید و اجازه ترخیص بدهد اما ساعاتی زودتر ترخیص کننده همه ما خودش را به بی بی رساند واو را از عالم دنیای دون مرخص کرد.

نمی دانم کار خدا بود یا خواست روح بی بی از خدا. دو نوه بی بی کنکور داشتند اگر جمعه از دنیا می رفت زندگی آنها شاید دگرگون می شد. شنبه تنها پرواز هفتگی بود و فقط همین قدر ظرفیت باقی مانده بود.انگار برای ما بود تا سریع و بی رنج سفر طولانی به خانه بی بی برسیم اگر نه چطور 14-15 ساعت را می توانستیم در آن حالت تحمل کنیم.

بی بی در اوج رفت. ظاهرا سالم سالم شد ولی یک دفعه  همه را غافلگیر کرد و رفت. گاهی می گفتم پیرزن پرحاشیه. این هم آخرین حاشیه زندگی اش برای ما بود.

همیشه از مرگ می ترسید. دعا می کرد مثل خاله خودش آهی بکشد و از دنیا برود که خدا خواسته اش را اجابت کرد. حتی در خواب رفت.احتمالا یک دفعه دیده آن دنیاست

دعا می کرد زمینگیر و دست نگر کسی نشود. در اوج رفت . نه زمینگیر شد که رنج مراقبتهای شاید با منت دیگران را بکشد و نه از نظر مالی محتاج کسی شد. همه ما پسرها و نوه ها و نبیره هایش آویزانش بودیم. خود من هر بار که پیشش می رفتم اگر شرایط اجازه می داد یک ماه پیشش می ماندم و همه جوره به من می رسید.

سفره اش پهن بود و میهمانها را تا حد خفگی پذیرایی می کرد. اقوام ماما که تابستان آمده بودند از شنیدن خبر رفتن بی بی دگرگون شده بودند. باورشان نمی شد این زن گرم و مجلسدار یک باره رفته. بابابزرگت که به من زنگ زد نمی توانست بغضش را پنهان کند و صدای هق هقش از پشت تلفن می آمد...

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت. سال نو هم آمد و این روزها پیشت نیامدم. دور بودم و نمی شد تا دیروز که آمدیم. دلم هوای بی بی را کرده بود و "دادا" حسابی دلش هوای عموزاده ها را کرده بود. رفتیم تا به او خوش بگذرد.

پارسال به خاطر برادر کوچکت "سید حسین" مسافرت نرفتیم و عید و ماه رمضان را تنها سپری کردیم اما خدا نخواست و برادر کوچکت را نیامده پس گرفت. قلب کوچکش از تپش ایستاده بود و داغی و رنجی بر دل "ماما" گذاشت.  دادا بزرگوارانه شرایط را درک و تحمل می کرد اما وقتی از داشتن برادر ناامید شد دلش شکست. من هم حسابی دلخور شدم. اصلا انتظار نداشتم این طور بشود. از بزرگانی خواسته بودم بیاید و بماند اما نمی دانم چه شد که نیامده رفت.کسی نمی دانست  فرزندی در راه است اما دختر عمو خوابش را دیده بود و حتی اسمش را هم حسین شنیده بود و به عمه خبر داده بود.
سحر ماه رمضان بود که دختر عمه "ماما" پیام داده بود که خواب دیدم فرزندی از نور داری و... خبری هست؟
همین ها خیلی دلگرممان کرده بود که ایرادی ندارد عید و ماه رمضان تنها هستیم اما ارزشش را دارد که با ایستادن قلبش دلسرد و ناامید شدیم.
امسال به همین خاطر گفتم: بی خیال همه چیز می شویم. باز هم پیش از عید خبرهایی شد.برای "ماما" همه پزشکان را قدغن کردم. هر چه نسخه های رنگارنگ می دادند کنار گذاشتیم. پارسال هم زیاد فرمایشهای بی خود کردند. حرفهایی که معلوم بود خودشان هم باور ندارند. بعد دو فرزند سالم 6-7 سال نازایی عجیب بود. همه آزمایشها هم سالم بودیم. انگار فقط دنبال کاسبی بودندچشم بسته آی .وی.اف  تجویز می کردند که تخمک ضعیف است اسپرم ضعیف است  بدن ضعیف است و...فقط یکی که واقعا بانوی مومنه و باخدایی بود قبول داشت که واقعا نمی داند چرا با وجود همه آزمایشهای  حاکی از سلامتی فیزیکی ما  فرزندی نمی ماند. جواب نمی دهند که مشکل نبود و عدم تشکیل رویان نیست. مشکل نماندن جنین بعد چند ماه است. خودم اعتقاد دارم شوک رفتن تو کمر "ماما" را شکست. احساس بندی که از کمرش بیرون کشیده شد وقتی تو رفتی این بلا را سرش آورد.من که پدر هستم و سختی ها ماما را برای تو نچشیده بودم هر از گاهی سینه ام سنگینی می کند و تا اشکی نیاید دلم آرام نمی شود و صد البته بعدش ضعف و خستگی شدید به من حمله می کند.
خیلی  خبر بودن سید حسین خوشحالم کرد.خیلی.آنقدر که مغرور شدم.از شدت خوشحالی سر به آسمان می ساییدم که دریافتهایی که در سفر عراق داشتم درست بود و دست خالی برنگشتم.اما یک باره ظرف امیدم شکست.
این بار که شنیدم  دختری در راه است از همه کس ماجرا را مخفی کردیم. اما آزمایشها و مراجعه به پزشکان را انجام دادیم. ژنتیک سلامتش را تایید کرد. پزشکان مدرن و سنتی و اسلامی گفتند دختری سالم شیطون گرم و پرانرژی در راه است. گذاشتم ممنوعیت و خطر سفر که برطرف شد راه افتادیم و مواظب بودم آسیبی به ماما نرسد.اما چند روز بعد نوروز باز همه چیز از بین رفت. خیلی دلخورم چون این بار امید به شفاعت مادربزرگمان در این ماه رمضان داشتم. امید داشتم دختری برایم بماند. مردد بودم  اسمش را زینب سادات بگذارم یا یکی از اسما مادربزرگ اصلی همه ما .باز هم قلب دختری دیگر از کار افتاد و طفل نازنینم نیامده رفت. بدن ظریفش را دیدم.کودکی به اندازه کف دست از نوک انگشت تا مچ.انسانی کامل اما مینیاتوری.  دیدم که با چه رنجی از "ماما" جدا شد. چقدر رنج می کشند این مادرها. اشکهای "ماما" را دیدم وقتی نتیجه سونوگرافی را شنید. این بار تصمیم گرفتم که دیگر تلاشی برای بچه دار شدن نکنیم. لابد خدا نمی خواهد ما بچه دیگری داشته باشیم. از طرفی بدن ماما مگر چقدر تحمل دارد. ماشین که نیست انسان است.اگر این اتفاقات نمی افتاد با حساب تو باید 10 کودک زنده می داشتیم.اما نشد که نشد
دلگیرم از همه بزرگانی که به وساطتتشان امید داشتیم.

چطور می شود ما که فرزندانشان هستیم را این گونه رها کنند و کسی و کسانی را که از بیخ منکرشان هستند به یاد داشته باشند و حمایت کنند.حتی به فکر گرسنگی یک وعده غذای آنها باشند اما حال دل فرزندانشان برایشان مهم نباشد؟!
احساس می کنم دینمان را ادا کرده ایم و وظیفه ای هم برای فرزندآوری نداریم.بس است. وقتی دو انسان سالم را یک دفعه این طوری می کند چرا باید اصرار به داشتن فرزند داشته باشیم. اگر می خواست می شد که همه شدنها خواست خودش هست و بس. شاید قسمت ما از دنیا همین بود و بس.
چرا باید به زور از خدا چیزی بخواهیم که شاید مصلحت نیست؟ خودش می داند و خودش.اگر خواست تا زمانی که  پیرتر و بی حوصله تر از الان نشده ام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

با گذشت 18 این ماه نزدیک به شش سال است که رفته ای. احساسم این است که با رفتنت برکت را هم از خانه ما برده ای. شاید به خاطر شرایط اقتصادی این روزها باشد یا نه. اما بعد رفتنت هر روز بدتر از دیروز شده ایم. هیچ نشاطی نبوده. انگار هیچ چیز خانه سرجایش نیست. هر چه مرتب می کنیم. هر چه برنامه ریزی می کنیم بعدش یک باره هم چیز به هم می ریزد.

نمی دانم شاید من اشتباه می کنم!

هر چه هست جای تو خیلی خالی است.

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

این ویدیو را که دیدم آتش گرفتم. بی تاب شدم. دلم می خواهد در لحظه بیاورمش پیش خودم. اصلا دختر خودم باشد. با تمام وجود دوستش داشته باشم. همین الان اگر پیشم باشد با افتخار به فرزندخواندگی می گیرمش. انگار تو را در چهره او می دیدم. حیف نه قدرتی دارم و نه ثروتی اگر نه دختر خودم می شد. نمی گذاشتم دیگر سرما و گرمایی تنش را بیازارد. آن بزرگواری که در چهره اش دیدم هنگامی که از سرما ناگهان به خودش لرزید و حس کوچکی که به من در برابرش داد آزارم داد. در عین کوچکی رفتارش بزرگ منشانه بود.

نمی دانم الان در این کشتارگاه زنده هست یا نه. اگر هست که خدا نجاش بدهد اگر نه از انسانهای پیرامون و هم زبانش امید خیری نیست. کاری از دستم جز دعا برنمی آید.

خدایا نگهدارش باش

"دخترکشی"

سعدیا دیگر بنی‌آدم برادر نیستند
جملگی اعضای یک اندام و پیکر نیستند

عضوهای بی‌شماری را به درد آورده چرخ
عضوهای دیگر اما یار و یاور نیستند

کودک چشم‌آبی غرب و سیه‌چشم عرب
در نگاه غربیان با هم برابر نیستند

شاید اطفالی که اکنون در فلسطین زنده‌اند
تا رسد شعرم به این مصراع، دیگر نیستند

از نگاه غربیان انگار در مشرق‌زمین
مادران داغ کودک‌دیده مادر نیستند

نزد آنانی که می‌گریند در سوگ سگان
صحنه‌های قتل‌ انسان گریه‌آور نیستند

کاش بی‌بی‌سی سوال از باربی‌سازان کند:
این عروسک‌ها که می‌سوزند دختر نیستند؟

ای نتانیاهو اگر مردی تو با مردان بجنگ
گرچه اسرائیلیان از دم مذکر نیستند

بی‌مروت! کودک‌اند اینها نه مردان حماس
خانه‌اند اینها که شد ویرانه، سنگر نیستند

کودکان هرچند بسیارند در ویرانه‌ها
ساقه‌های ترد ریحان‌اند لشکر نیستند

خادمان کعبه سرگرم‌اند در کاباره‌ها؟
یا که اهل جنگ جز با رقص خنجر نیستند؟

بار دیگر خو گرفت این قوم با دخترکشی؟
یا که غیرت داده از کف یا دلاور نیستند؟

پشته‌ها از کشته‌ها پیداست، دنیا کور نیست؟
آسمان از ناله‌ پر شد، گوش‌ها کر نیستند؟

تا به کی کودک‌کشی در غزه؟ آیا غربیان
در هراس از انتقام اهل خاور نیستند؟!

بهمن 1402 افشین علا

 

 


  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

بابا جان گاهی خیلی بی قرار می شوم. خسته و دلشکسته. دلم در آن لحظه می خواهد کنار حضرت فاطمه باشم و انگار بغل بی بی هستم دست به سرم بکشد و آرامم کند و همه دلخستگیهایم را برطرف کند.

می دانم هر کس شایسته این دیدار نیست ولی آرزو داشتن که عیب نیست.مگر من پسرش نیستم؟ مادر هر چه قدر پسرش بد باشد باز هم هوایش را دارد.باز هم دوستش دارد. دلم آرامش مادرانه می خواهد که از بزرگترین مادرمان به من برسد...

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 دادا بی تو خیلی تنهاست

  • بابای زهرا