زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر بابا» ثبت شده است

شش سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

 

کلیپ در سوگ زهرا و بی بی

دریافت

 

 

امروز صبح برای بی بی در محل کارم مراسم گرفتم. همه فکرشان به درگذشت بی بی بود. آخر سر گفتم: امروز سالگرد دخترم هم هست. درست همین تاریخ درست همین روز هفته.

بالاخره بی بی هم من را تنها گذاشت.فیلمهایش را که می بینم لحظه ای به ذهنم نمی رسد که مرده است از بس پیرزنی سرزنده و شاداب بود ولی واقعیت این است که دیگر حضور فیزیکی ندارد و جدایی او را هم تا لحظه مرگم باید تحمل کنم. مادر و دخترت را که از دست بدهی شاید بشود گفت عزیزترینهایت را از دست داده ای. دیگر بی بی نیست که بغلش کنم با او شوخی کنم و سربه سرش بگذارم. دیگر صبح زود کسی نیست بیدارم کند که چای و صبحانه بخورم.دیگر کسی نیست که با ذوق و شوق هزار کیلومتر را یک بند رانندگی بکنم تا به او برسم...

از عکس و فیلمهای پسر عمو فهمیدم بی بی بیمار شده و بستری است.ظاهرا خوب به نظر میامد. با علایم تهوع و دل آشوب سه شنبه شب رفته بود بیمارستان. گفته بودند باید بستری بشوی قبول نکرده بود و برگشته بود. صبح باز همان علایم را نشان داده بود.ظهر رفت بیمارستان گفتند بایدبستری بشوی.کلی در بیمارستان با پرستارها شوخی کرده بود و شیطنت. دائما از پرستارهی مجرد برای پسر عمو خواستگاری می کرده. اعزام شد به مشهد برای آنژیوگرافی. دو گرفتگی از سه گرفتگی باز شده بود. بی بی داروهایش را نمی خورد. می گفتند پرستارها شاکی شده بودند که از دست ما دارو نمی خورد. عمو و پسر عمو هم کاری از دستشان بر نمی آمد. بی بی مثل بچه عمه بود. همه ریز سلامتی و ملاحظاتش را عمه می دانست ولی نگذاشتند همراهش برود. روز دوم که جمعه بود خیلی سرحال بود و در فیلمهایش سخنوری و شوخی می کرد. دستش به خاطر آنژیوگرافی کبود شده بود. همان پنج شنبه تصمیم گرفتم بروم بی بی را ببینم. نازش را بکشم و به دستش پماد بمالم که خوشحال بشود. جمعه بلیط هواپیما گرفتم برای شنبه.تنها پرواز هفتگی به خانه! جمعه شب که با بی بی تلفنی حرف زدم خیلی خوب بود.فیلمهایش هم خوب بود.این قدر که دو دل شدم بروم یا نه. اما ماما گفت برو مادرت است بعدا پشیمان نشوی! اما دلم همه اش شبش گواهی بد می داد. اما فکرم این بود که احتمالا قرار است در مسیر سفر برایم اتفاقی بیافتد مثلا هواپیما سقوط کند.یک لحظه هم به ذهنم نرسید که این بی بی ظاهرا سرحال قرار است برود.

جمعه رفتم برای خانه خرید کردم که تا دوشنبه که بر می گردم نیازی به بیرون رفتن نداشته باشند. با ماما بیرون رفتیم و گشتیم تا دقیقا همان رنگ و طرح پیراهن سبزی که بی بی دوست داشت برایش پیدا کردیم و خریدیم. چه خوش خیال بودیم من و ماما. ماما می گفت این عرق بهارنارنج تازه است ببر برای قوت قلب بی بی خوب است و من بحث می کردم که مایعات با حجم یک لیتر نمی گذارند توی هواپیما ببری یا می شود توی بخش بار برد یا نه؟  بلیط برگشت را هم گرفتم. صبح دادا را فرستادم مدرسه و کیفم را می بستم که بروم. بی بی ظاهرا 5 صبح فوت شده بود در عین سلامت ظاهری. عمو می گفت: یک نفس عمیق کشید و یک دفعه ضربانش رفت بالا و سریع شروع به کم شدن کرد. به پرستار شیفت که مشغول فیلم دیدن بوده گفته  جواب داده چیزی نیست دستگاه خرابه!!!

به ماما خبر داده بودند که به من بگوید گفته بود نمی توانم.دارد با خوشحالی ساکش را می چیند. پسر عمو زنگ زد. از لحن سلامش فهمیدم خبری هست. گفتم: بی بی مرده؟ گفته بله.برای خانواده هم بلیط بگیر. سکوت طولانی کردم و خداحافظی کردم. اشکم فواره می زد و صدایم در نمی آمد. سردرد شدیدی گرفتم. سریع اینترنتی بلیط گرفتم. 5-6 نفر کلا باقی مانده بود. داشتم با ماما حرف می زدم که چطور دادا را از مدرسه برگردانیم که دایی زنگ زد. دایی دو سال از بی بی کوچکتر بود. بین راه سرکارش بود زنگ زده بودند که بیا و من هم دارم می آیم. پرسید چکار می کنی؟ گفتم بلیط گرفتم. شما مشخصات بده که تا جا هست بلیط بگیرم. بلیط دایی را گرفتم و قرار شد هم را فرودگاه ببینیم.

در زدند. خاله پسر عمو بود. فکر می کرد هنوز نمی دانیم. با مدرسه هماهنگ کردیم .زحمت کشید دادا را از مدرسه تحویل گرفت و آورد. گفت برای پسر عموی دیگرت بلیط می گیرید. گفتم نمی دانم درس و امتحان دارد یا نه.زنگ زد گفت مشکلی نیست. باز هم سریع بلیط گرفتم و گفتم بیاید فرودگاه.فقط یک نفر مانده بود که برای پسر عموی دیگرت بگیرم. چون پنج شنبه رفته بود شاهرود فکر کردم همانجاست. گفتم با اتوبوس بیاید. غافل که تهران است.از پسر عمو پرسیده بودم که برگشته گفت نه. دنبال بهانه هم بودم. اعصابم خرد بود و حوصله مراجعه مکرر به سایت فروش را نداشتم. اما انگار این ظرفیتهای خالی را برای ما 6 نفر نگه داشته بودند.

رفتیم فرودگاه. پسر عمو با مترو زودتر رسیده بود. ماجرا را نمی دانست. من را که با لباس سیاه دید. نشست و آرام اشکهایش سرازیر شد. دایی هم که آمد آرام بود ولی در دلش غوغایی بود. از بچگی با هم کل کل داشتند.پرواز خیلی خوب سریع بدون مشکل انجام شد.اما در کل مسیر از شدت سر درد بی طاقت شده بودم.حالت تهوع گرفته بودم به محض رسیدن به خانه بی بی حلقه غمزده ها دورمان جمع شد. بر خلاف همیشه این بار فشار بالا زده بود و باز هم با سرم و دارو در اورژانس درمان شدم سرمم را زن عمو در خانه بی بی زد. مثل روز رفتن تو دلم می خواست آرامبخشی قوی می زدند تا بتوانم بخوابم و بعد بیدار شدنم در حالت رخوت  رفتن بی بی را باور کنم.

بی بی قرار بود همان جمعه مرخص شود ولی پزشک گفته بود باید شنبه متخصص خودش بیاید و اجازه ترخیص بدهد اما ساعاتی زودتر ترخیص کننده همه ما خودش را به بی بی رساند واو را از عالم دنیای دون مرخص کرد.

نمی دانم کار خدا بود یا خواست روح بی بی از خدا. دو نوه بی بی کنکور داشتند اگر جمعه از دنیا می رفت زندگی آنها شاید دگرگون می شد. شنبه تنها پرواز هفتگی بود و فقط همین قدر ظرفیت باقی مانده بود.انگار برای ما بود تا سریع و بی رنج سفر طولانی به خانه بی بی برسیم اگر نه چطور 14-15 ساعت را می توانستیم در آن حالت تحمل کنیم.

بی بی در اوج رفت. ظاهرا سالم سالم شد ولی یک دفعه  همه را غافلگیر کرد و رفت. گاهی می گفتم پیرزن پرحاشیه. این هم آخرین حاشیه زندگی اش برای ما بود.

همیشه از مرگ می ترسید. دعا می کرد مثل خاله خودش آهی بکشد و از دنیا برود که خدا خواسته اش را اجابت کرد. حتی در خواب رفت.احتمالا یک دفعه دیده آن دنیاست

دعا می کرد زمینگیر و دست نگر کسی نشود. در اوج رفت . نه زمینگیر شد که رنج مراقبتهای شاید با منت دیگران را بکشد و نه از نظر مالی محتاج کسی شد. همه ما پسرها و نوه ها و نبیره هایش آویزانش بودیم. خود من هر بار که پیشش می رفتم اگر شرایط اجازه می داد یک ماه پیشش می ماندم و همه جوره به من می رسید.

سفره اش پهن بود و میهمانها را تا حد خفگی پذیرایی می کرد. اقوام ماما که تابستان آمده بودند از شنیدن خبر رفتن بی بی دگرگون شده بودند. باورشان نمی شد این زن گرم و مجلسدار یک باره رفته. بابابزرگت که به من زنگ زد نمی توانست بغضش را پنهان کند و صدای هق هقش از پشت تلفن می آمد...

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت. سال نو هم آمد و این روزها پیشت نیامدم. دور بودم و نمی شد تا دیروز که آمدیم. دلم هوای بی بی را کرده بود و "دادا" حسابی دلش هوای عموزاده ها را کرده بود. رفتیم تا به او خوش بگذرد.

پارسال به خاطر برادر کوچکت "سید حسین" مسافرت نرفتیم و عید و ماه رمضان را تنها سپری کردیم اما خدا نخواست و برادر کوچکت را نیامده پس گرفت. قلب کوچکش از تپش ایستاده بود و داغی و رنجی بر دل "ماما" گذاشت.  دادا بزرگوارانه شرایط را درک و تحمل می کرد اما وقتی از داشتن برادر ناامید شد دلش شکست. من هم حسابی دلخور شدم. اصلا انتظار نداشتم این طور بشود. از بزرگانی خواسته بودم بیاید و بماند اما نمی دانم چه شد که نیامده رفت.کسی نمی دانست  فرزندی در راه است اما دختر عمو خوابش را دیده بود و حتی اسمش را هم حسین شنیده بود و به عمه خبر داده بود.
سحر ماه رمضان بود که دختر عمه "ماما" پیام داده بود که خواب دیدم فرزندی از نور داری و... خبری هست؟
همین ها خیلی دلگرممان کرده بود که ایرادی ندارد عید و ماه رمضان تنها هستیم اما ارزشش را دارد که با ایستادن قلبش دلسرد و ناامید شدیم.
امسال به همین خاطر گفتم: بی خیال همه چیز می شویم. باز هم پیش از عید خبرهایی شد.برای "ماما" همه پزشکان را قدغن کردم. هر چه نسخه های رنگارنگ می دادند کنار گذاشتیم. پارسال هم زیاد فرمایشهای بی خود کردند. حرفهایی که معلوم بود خودشان هم باور ندارند. بعد دو فرزند سالم 6-7 سال نازایی عجیب بود. همه آزمایشها هم سالم بودیم. انگار فقط دنبال کاسبی بودندچشم بسته آی .وی.اف  تجویز می کردند که تخمک ضعیف است اسپرم ضعیف است  بدن ضعیف است و...فقط یکی که واقعا بانوی مومنه و باخدایی بود قبول داشت که واقعا نمی داند چرا با وجود همه آزمایشهای  حاکی از سلامتی فیزیکی ما  فرزندی نمی ماند. جواب نمی دهند که مشکل نبود و عدم تشکیل رویان نیست. مشکل نماندن جنین بعد چند ماه است. خودم اعتقاد دارم شوک رفتن تو کمر "ماما" را شکست. احساس بندی که از کمرش بیرون کشیده شد وقتی تو رفتی این بلا را سرش آورد.من که پدر هستم و سختی ها ماما را برای تو نچشیده بودم هر از گاهی سینه ام سنگینی می کند و تا اشکی نیاید دلم آرام نمی شود و صد البته بعدش ضعف و خستگی شدید به من حمله می کند.
خیلی  خبر بودن سید حسین خوشحالم کرد.خیلی.آنقدر که مغرور شدم.از شدت خوشحالی سر به آسمان می ساییدم که دریافتهایی که در سفر عراق داشتم درست بود و دست خالی برنگشتم.اما یک باره ظرف امیدم شکست.
این بار که شنیدم  دختری در راه است از همه کس ماجرا را مخفی کردیم. اما آزمایشها و مراجعه به پزشکان را انجام دادیم. ژنتیک سلامتش را تایید کرد. پزشکان مدرن و سنتی و اسلامی گفتند دختری سالم شیطون گرم و پرانرژی در راه است. گذاشتم ممنوعیت و خطر سفر که برطرف شد راه افتادیم و مواظب بودم آسیبی به ماما نرسد.اما چند روز بعد نوروز باز همه چیز از بین رفت. خیلی دلخورم چون این بار امید به شفاعت مادربزرگمان در این ماه رمضان داشتم. امید داشتم دختری برایم بماند. مردد بودم  اسمش را زینب سادات بگذارم یا یکی از اسما مادربزرگ اصلی همه ما .باز هم قلب دختری دیگر از کار افتاد و طفل نازنینم نیامده رفت. بدن ظریفش را دیدم.کودکی به اندازه کف دست از نوک انگشت تا مچ.انسانی کامل اما مینیاتوری.  دیدم که با چه رنجی از "ماما" جدا شد. چقدر رنج می کشند این مادرها. اشکهای "ماما" را دیدم وقتی نتیجه سونوگرافی را شنید. این بار تصمیم گرفتم که دیگر تلاشی برای بچه دار شدن نکنیم. لابد خدا نمی خواهد ما بچه دیگری داشته باشیم. از طرفی بدن ماما مگر چقدر تحمل دارد. ماشین که نیست انسان است.اگر این اتفاقات نمی افتاد با حساب تو باید 10 کودک زنده می داشتیم.اما نشد که نشد
دلگیرم از همه بزرگانی که به وساطتتشان امید داشتیم.

چطور می شود ما که فرزندانشان هستیم را این گونه رها کنند و کسی و کسانی را که از بیخ منکرشان هستند به یاد داشته باشند و حمایت کنند.حتی به فکر گرسنگی یک وعده غذای آنها باشند اما حال دل فرزندانشان برایشان مهم نباشد؟!
احساس می کنم دینمان را ادا کرده ایم و وظیفه ای هم برای فرزندآوری نداریم.بس است. وقتی دو انسان سالم را یک دفعه این طوری می کند چرا باید اصرار به داشتن فرزند داشته باشیم. اگر می خواست می شد که همه شدنها خواست خودش هست و بس. شاید قسمت ما از دنیا همین بود و بس.
چرا باید به زور از خدا چیزی بخواهیم که شاید مصلحت نیست؟ خودش می داند و خودش.اگر خواست تا زمانی که  پیرتر و بی حوصله تر از الان نشده ام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

با گذشت 18 این ماه نزدیک به شش سال است که رفته ای. احساسم این است که با رفتنت برکت را هم از خانه ما برده ای. شاید به خاطر شرایط اقتصادی این روزها باشد یا نه. اما بعد رفتنت هر روز بدتر از دیروز شده ایم. هیچ نشاطی نبوده. انگار هیچ چیز خانه سرجایش نیست. هر چه مرتب می کنیم. هر چه برنامه ریزی می کنیم بعدش یک باره هم چیز به هم می ریزد.

نمی دانم شاید من اشتباه می کنم!

هر چه هست جای تو خیلی خالی است.

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

این ویدیو را که دیدم آتش گرفتم. بی تاب شدم. دلم می خواهد در لحظه بیاورمش پیش خودم. اصلا دختر خودم باشد. با تمام وجود دوستش داشته باشم. همین الان اگر پیشم باشد با افتخار به فرزندخواندگی می گیرمش. انگار تو را در چهره او می دیدم. حیف نه قدرتی دارم و نه ثروتی اگر نه دختر خودم می شد. نمی گذاشتم دیگر سرما و گرمایی تنش را بیازارد. آن بزرگواری که در چهره اش دیدم هنگامی که از سرما ناگهان به خودش لرزید و حس کوچکی که به من در برابرش داد آزارم داد. در عین کوچکی رفتارش بزرگ منشانه بود.

نمی دانم الان در این کشتارگاه زنده هست یا نه. اگر هست که خدا نجاش بدهد اگر نه از انسانهای پیرامون و هم زبانش امید خیری نیست. کاری از دستم جز دعا برنمی آید.

خدایا نگهدارش باش

"دخترکشی"

سعدیا دیگر بنی‌آدم برادر نیستند
جملگی اعضای یک اندام و پیکر نیستند

عضوهای بی‌شماری را به درد آورده چرخ
عضوهای دیگر اما یار و یاور نیستند

کودک چشم‌آبی غرب و سیه‌چشم عرب
در نگاه غربیان با هم برابر نیستند

شاید اطفالی که اکنون در فلسطین زنده‌اند
تا رسد شعرم به این مصراع، دیگر نیستند

از نگاه غربیان انگار در مشرق‌زمین
مادران داغ کودک‌دیده مادر نیستند

نزد آنانی که می‌گریند در سوگ سگان
صحنه‌های قتل‌ انسان گریه‌آور نیستند

کاش بی‌بی‌سی سوال از باربی‌سازان کند:
این عروسک‌ها که می‌سوزند دختر نیستند؟

ای نتانیاهو اگر مردی تو با مردان بجنگ
گرچه اسرائیلیان از دم مذکر نیستند

بی‌مروت! کودک‌اند اینها نه مردان حماس
خانه‌اند اینها که شد ویرانه، سنگر نیستند

کودکان هرچند بسیارند در ویرانه‌ها
ساقه‌های ترد ریحان‌اند لشکر نیستند

خادمان کعبه سرگرم‌اند در کاباره‌ها؟
یا که اهل جنگ جز با رقص خنجر نیستند؟

بار دیگر خو گرفت این قوم با دخترکشی؟
یا که غیرت داده از کف یا دلاور نیستند؟

پشته‌ها از کشته‌ها پیداست، دنیا کور نیست؟
آسمان از ناله‌ پر شد، گوش‌ها کر نیستند؟

تا به کی کودک‌کشی در غزه؟ آیا غربیان
در هراس از انتقام اهل خاور نیستند؟!

بهمن 1402 افشین علا

 

 


  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

بابا جان گاهی خیلی بی قرار می شوم. خسته و دلشکسته. دلم در آن لحظه می خواهد کنار حضرت فاطمه باشم و انگار بغل بی بی هستم دست به سرم بکشد و آرامم کند و همه دلخستگیهایم را برطرف کند.

می دانم هر کس شایسته این دیدار نیست ولی آرزو داشتن که عیب نیست.مگر من پسرش نیستم؟ مادر هر چه قدر پسرش بد باشد باز هم هوایش را دارد.باز هم دوستش دارد. دلم آرامش مادرانه می خواهد که از بزرگترین مادرمان به من برسد...

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 دادا بی تو خیلی تنهاست

  • بابای زهرا

ریحانه

۱۶
دی

زهرای بابا سلام

 

فکر کنم ریحانه که شهید شد همه به استقبالش رفتید. شهید است و مرتبه اش بالا. 18 ماهش بود و دو ماه کمتر از وقتی که تو رفتی

وقتی تو رفتی روی عکست نوشته بودند حالا در بغل خدا آرام بخواب. حالا ریحانه به جای بغل مادرش در آغوش خداست. خداوند به پدر و همه کسانی که دوستش دارند صبر بدهد در این جدایی تلخ!

 

 

بهشت زهرا که تو را تحویلم دادند همانجا بغلت کردیم و بعدش داخل تابوت گذاشتیم. منگنه مامورش تمام شده بود. رفت که بیاید.مات و مبهوت فقط درون جعبه چوبی تماشایت می کردم.حتی ذره ای اراده نداشتم پارچه را از روی صورت کنار بزنم و ببوسمت. مرد آمد و بی تفاوت منگنها را روی درش زد و تابوت را بست. انگار جعبه باری را منگنه می زد. برای این همه بی تفاوتی تقصیری نداشت.کار هر روزه اش بود.

 

دنبال تصویر واقعی ریحانه بودم.در گوگل تصاویر را جستجو زدم. خطای 500 می داد. خدا کند اشتباه فهمیده باشم ولی انگار گوگل دسترسی به تصاویرش را فیلترکرده است.

لعنه الله علی القوم الظالمین

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

چند شب پیش خانه خاله بودیم و شب همانجا خوابیدیم. خواب دیدم که خواب می بینم و دیدم که بعد از اتفاقاتی پشت دیوار باغ باباآقا هستم. همن باغی که پدر بزرگ خودم آبادش کرده بود و الان تک درختی هم شاید نداشته باشد. معروف بود آنجا جن دارد و در همان خواب هم تعجب می کردم که چرا هر بار می آمدم اینجا جنی ها اذیتم می کردند و الان خبری نیست! توی باغ را که نگاه کردم گیاهانی روییده بودند با برگهایی شبیه ذرت ولی ذرت نبودند. یک دست و منظم. سبزی خیلی خاصی داشتند خیلی خاص تا به حال سبز این شکلی ندیده بودم. در کنار آنها در چند ردیف درختانی منظم کاشته شده بودند. محو تماشا بودم که شاید کسی گفت اینجا می توانی زهرا را ببینی. گفتم یعنی صدایش بزنم می آید ببینمش؟ دیگر چیزی یادم نیست. در خواب از خواب بیدار شدم و داشتم برای بقیه در خانه خاله تعریف می کردم که آن یکی خاله گفت: تعبیرش این است گه اگر ...بار ..... بفرستی زهرا را می بینی.  باز از آن خواب بیدار شدم و بلافاصله همه اتفاقات را مرور کردم. انگار این بار قرار نبود چیزی فراموش بشود. خواستم بخوابم که صدای اذان بلند شد.

این کار را انجام دادم ولی اتفاقی نیفتاد. فقط دیشب پیش از اذان هنگام گفتن این ذکر سردی خاصی اطرافم احساس کردم. خیلی هم خسته شدم که مجبور شدم بخوابم.

نمی دانم واقعا این خواب در خواب پیامی داشت یا فقط خواب آشفته ای بود.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

یک ماه دیگر هم گذشت. امروز چشمم به عکست افتاد. هوس دیدنت کردم. خیلی دلم می خواهد بغلت کنم. آخرین بغل که ...گفتم حیف که هرگز نو را نخواهم دید. رفتن تو قلبم را سنگ کرده است. دیگر مرگ کسی من را نمی شکند. برای هر کس، عزیز و غیر عزیز خبر مرگش شاید ناراحتم کند و حتی گریه کنم ولی نخواهم شکست. این اتفاق را هم اتفاقی مثل همه اتفاقهای روزمره خواهم دانست. همان طور که کسی برای تولد فرزند یا ازدواج و شادمانی اش از من انتظار شرکت و خوشحالی ندارد نباید هم برای مرگ عزیزانش زیادی انتظار داشته باشد. حالا حال " ننه بی بی "  را درک می کنم که تا کسی به خاطر خبر مرگ کسی زیاده روی می کرد می گفت: قبرستان برای این هست! بعد مرگ 8 فرزند معنای مرگ و از دست دادن را درک کرده بود و با هر خبر مرگی اسپند روی آتش نمی شد. آرام بود و مطمئن. مفهموم مرگ و سهمش از زندگی را درک کرده بود. بی تفاوت نبود ولی بیهوده بی قراری نمی کرد. همان طور که در شادمانی ها مثل مردم امروزی جست و خیز نمی کرد. همه جا آرام بود و شادی و غم را با هم بخشی از زندگی می دانست. برای هیچ کدامش مسیر زندگی را دچار نوسان و بی تابی نمی کرد. شاید دیگران نمی پسندیدند ولی مهم نیست. به خاطر رضایت خاطر نامعقول دیگران نباید شاد بود و نه عزادار. قبل از ما میلیونها آمده اند و رفته اند. شادی کرده اند و سوگواری. چرا باید بی تاب بود. ما هم یکی از این میلیونها و دیگران هم. نه اسیر خواست دیگران می شوم و نه از دیگران درخواستی دارم.

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

یکی دو روز پیش عمو زنگ زد اجازه می خواست عکسهایت را برای کسی بفرستد. می گفت: مدتی است خانمش دختری را خواب می بیند با چشمهای درشت و کمی کشیده که می گوید من سمیرا... هستم و بچه شما هستم. سه سال هست اینجا منتظر شمام. بیایید من را ببرید. شوهرش هم چون پیش عمو کار می کرده با عمو تماس گرفته که شما این طور دختری در خانواده تان دارید و عمو گفته بود زهراسادات داریم که چند سال هست رفته. فکر کنم بچه دار نمی شوند. حالا اصل خواب دقیقا چه هست نمی دانم. شوهر به سرش زده که برود از پرورشگاه بچه به فرزندی بگیرد.  گفتم شاید در اسم سمیرا رمزی باشد دیدم در فارسی و سانسکریت معنی الهه عشق و نسیم خنکی که در گرمای تابستان وزیده شود معنی می دهد. از این معنی چیزی دستگیرم نشد. شاید کلا خوابش آشفته باشد هر چند ظاهرا خوابش تکرار شده است.

به عمو گفتم فرستادن عکست مشکلی ندارد چون الان حریم خصوصیت برای هیچ بنی بشری قابل دسترس نیست. دیگر حضور زمینی نخواهی داشت که کسی عکسهایت را در اینترنت بگذارد یا جستجو کند که در حال یا آینده به تو ضرری برساند. جایی رفته ای که دست همه  شروران از تو کوتاه شده است!

عزیز بابا جای خالیت این روزها بیشتر احساس می شود. حالا که مدرسها باز شده است هر کس مشغول خودش است. زندگی روی دوری از تکرار افتاده است و همه چیز یکنواخت شده است. "دادا" تا بجنبد شب شده و باید بخوابد. وقتی هم بیدار است فرصتی برای جنب و جوش و شیطنت ندارد.  یاد روزهای می افتم که بودی و با همه کوچکی با هم سرگرم بودید و شادی و شیطنت شما با هم از سر و روی خانه می بارید. حتی وقتی به هم گیر می دادید و سر و صدا می شد شیرین بود. الان جز صدای تلویزیون صدای دیگری نیست.

"ماما" هم برایت بیشتر دلتنگی می کند. من هم مثل همیشه کاری نمی توانم بکنم. خودم هم در درون دلبسته خاطرات و رویاها هستم و یادت را مرور می کنم. نمی دانم چرا این طوری شد و بعدش آن طوری!

امیدهایی پیش آمد و بر باد رفت

اگر امتحان است که دیگر کسالت بار شده!

 

 

قربانت بابادی

  • بابای زهرا