زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سال نو» ثبت شده است

سال نو1402 مبارک

۰۶
فروردين

زهرای بابا سلام

تعطیلات عید سال نو هست و ما خانه تنهاییم. اولش خیلی ناراحت بودم که این طور شده ولی الان اصلا دلم نمی خواهد تا پایان تعطیلات کسی را ببینم. خودم باشم و ماما و دادا.

امسال آمدن ماه رمضان باعث شد زندگی پس از زندگی را در تنهایی و سکوت بدون مزاحمتهای میهمانیهای سالهای قبل ببینیم.

یکی داشت می گفت که آنجا که بوده دلش نمی خواسته برگردد و وقتی آینده برادرها و شکست پدرش را می بیند به خاطر پدرش به این دنیا بر می گردد. چشمم به عکست بود و اشکم آویزان بود که مگر آن لحظه رفتن ضجه های من و ماما و گریه های معصومانه دادا را ندیدی که رفتی که رفتی یا شاید اصلا نشانت ندادند ؟ همان بابادی که تا نمی کشاندیش کنارت که تا صبح لگد و دستت را بکوبی روی صورتش. همان بابادی که فقط نازکشی او را قبول داشتی.

امروز هم داشتم همین برنامه را می دیدم و محو عکس تو شده بودم که خانم قچ قچی پرید روی سرم و بعد روی سینه ام و حسابی با دعوا سرم داد کشید. همان طوطی ریزه میزه دادا را می گویم. انگار تو را می دید یا حال من را درک می کرد. حس کردم می گوید دست بردار از این غصه خوردن. مگر نمی فهمی غصه خوردنت زهرا را اذیت می کند. همین طور سر و صدا می کرد و هی روی سرم و سینه ام می پرید. روبرویم که ایستاد گفتم چشم. می فهم . حرفت را فهمیدم دیگه ادامه نمیدم! انگار واقعا فهمید ساکت شد و پرید و رفت!

ذهنم را آرام کردم

اینها همان حکایت سرباز کردن جوش و دمل چرکی است که هر از گاهی اذیتت می کند تا باز حالت خوب شود

خدا کند که با خبری خوب امیدی تازه پیدا شود

تو که هوای همه را داری اینجا هم کمی هوای ما را داشته باش و آنجا دعایمان کن

دوستدارت

بابادی

  • بابای زهرا

عیدت مبارک

۰۱
فروردين

زهرای بابا سلام


عیدت مبارک


امروز صبح درست پیش از سال تحویل خواب می دیدم در خانه ما که چندان هم ظاهرش شبیه خانه فعلی نبود شاید شبیه خانه بی بی زن و مردی پیش ما هستند و دختر کوچولوی آنها هم هست. گردنبندش پاره شده بودو داشتم گردنبندش را نخ می کشیدم یکی دو مهره آخری را داشتم بر می داشتم که دیدم پدر ومادر بی خیال منتظر من هستند که کار را تمام بکنم انگار قصد داشتند میهمانی بروند.فکرکنم گردنبند را دادم دست مامانش وقتی دیدم راحت نمی تواند بچه را بگیرد وقصدداشتم دخترک را بردارم و بغل کنم که سخت خودش را به زمین چسباندو بی قراری کرد تا این که بچه را سریع به پدرش دادم در همین حین یاد تو افتادم انگار در این دنیا زنده ای و شهرستان پیش مادربزرگ یا یکی از خویشاوندان هستی وبه دلیلی که نمی دانم از تو مواظبت می کنند. یک دفعه گفتم : ای جان قربان دل تنگ دخترم بروم! چطوری دوری ما را تحمل می کند؟این دختر بچه حتی حاضر نشد بغلم بیاید آن هم کنار پدرمادرش.همین که اینها رفتند زنگ بزنم با زهرا صحبت بکنم بچه ام از دلتنگی در بیاید...


در همین خیالات در خواب بودم که از خواب پریدم و دیدم "ماما" نشسته است وماجرا را تعریف کردم. بغضم ترکیدوقتی دیدم هیچ مسافرتی نیست و رفته ای که رفته ای .دلم برای معصومیت و تنهاییت(اگرآنجا تنها باشی) لرزید و این که نمی توانم برایت کاری بکنم. بابا جان تو بگوچطور می توان با تو ارتباط بگیرم؟چطورتو را از دلتنگی و این دوری دربیاورم؟


فکر کنم دست کم 2ماه شده است که اصلا نشده بیایم سرخاکت و به تو سری بزنیم.با شیوع کرونا هم در آرامگاه را بسته اند و مامان بزرگ و بقیه هم نمی توانند روز عید بیایند سرخاکت.شاید دلتنگ شده بودی و می خواستی از تو یادی بکنیم ولی چطور باباجان؟

بی قرارت

"بابادی"

 

  • بابای زهرا