سال نو1402 مبارک
زهرای بابا سلام
تعطیلات عید سال نو هست و ما خانه تنهاییم. اولش خیلی ناراحت بودم که این طور شده ولی الان اصلا دلم نمی خواهد تا پایان تعطیلات کسی را ببینم. خودم باشم و ماما و دادا.
امسال آمدن ماه رمضان باعث شد زندگی پس از زندگی را در تنهایی و سکوت بدون مزاحمتهای میهمانیهای سالهای قبل ببینیم.
یکی داشت می گفت که آنجا که بوده دلش نمی خواسته برگردد و وقتی آینده برادرها و شکست پدرش را می بیند به خاطر پدرش به این دنیا بر می گردد. چشمم به عکست بود و اشکم آویزان بود که مگر آن لحظه رفتن ضجه های من و ماما و گریه های معصومانه دادا را ندیدی که رفتی که رفتی یا شاید اصلا نشانت ندادند ؟ همان بابادی که تا نمی کشاندیش کنارت که تا صبح لگد و دستت را بکوبی روی صورتش. همان بابادی که فقط نازکشی او را قبول داشتی.
امروز هم داشتم همین برنامه را می دیدم و محو عکس تو شده بودم که خانم قچ قچی پرید روی سرم و بعد روی سینه ام و حسابی با دعوا سرم داد کشید. همان طوطی ریزه میزه دادا را می گویم. انگار تو را می دید یا حال من را درک می کرد. حس کردم می گوید دست بردار از این غصه خوردن. مگر نمی فهمی غصه خوردنت زهرا را اذیت می کند. همین طور سر و صدا می کرد و هی روی سرم و سینه ام می پرید. روبرویم که ایستاد گفتم چشم. می فهم . حرفت را فهمیدم دیگه ادامه نمیدم! انگار واقعا فهمید ساکت شد و پرید و رفت!
ذهنم را آرام کردم
اینها همان حکایت سرباز کردن جوش و دمل چرکی است که هر از گاهی اذیتت می کند تا باز حالت خوب شود
خدا کند که با خبری خوب امیدی تازه پیدا شود
تو که هوای همه را داری اینجا هم کمی هوای ما را داشته باش و آنجا دعایمان کن
دوستدارت
بابادی