زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر بابا» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

به همین راحتی یک ماه دیگر هم گذشت.یک ماه روی ماه های دیگری که بی تو بودیم افزوده شد. گاهی فکر می کنم چه خوب است که عمر سریع می گذرد و چه خوبتر که مرگ برای همه ازجمله من هم هست و بالاخره من هم روزی چمدانم را می بندم و این بار سنگین بدن را پایین می گذارم و می آیم

 

امروز سر خاکت حالی به حالی شدم.احساس کردم بر خلاف چند روز گذشته اتفاقی افتاد. به قول "ماما" انگار زهرا امروز اینجا بود و دلم نمی خواست تنهایش بگذارم.من هم احساسم این بود که بالاخره امروز کنار ما حاضر شدی برای همین حالم دگرگون شد. این که وقت اذان سریع می روم به خاطر این است که می گویند نباید سرخاک درگذشته باشی. به دلایلی که می گویند کاری ندارم احساس من این است که شاید این وقت اگر پیشت باشم از فیضی الهی محروم شوی. من که نمی دانم آنجا چه خبر است فقط نمی خواهم بودن من باعث رنجشت شود.

 

احتمالا دو سه روز پیش  خودت بودی که  پسر کوچولویی از کنار مزارت رد شد و به پدرش گفت:این بچه کیه یا چیزی شبیهش و پدرش هم برای این که      چیزی برای گفتن داشته باشد گفت:یک دختر کوچولویی بود حرف مادرش را گوش نکرد ماشین اومد و بهش زد!

خیلی زورم  اومد. سخت تحمل کردم ماما هم شنیده بود و چند بار خواسته بود در جوابش داد بزند که نه خیر زهرا خیلی هم خوب بود حرفمو گوش می کرد

واقعا هم دختر و بچه بی نظیری بودی.با سن کمت هرگز لج نمی کردی و هرگز هم دعوایت نمی کردیم.یک بار لج کردی که نمی خواهی توی صندلی ماشین بمونی البته بعد 5 ساعت و من که نگرانت بودم سرت داد زدم و بعدش راضی شدم صندلی را باز کنم و ماما بیاید عقب و بغلت کند.

همیشه هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نفهمی کردم.

 بابا جان مردم دوست دارند تخیل کنند و هر چه ذهنشان دوست دارد ببافند.مثل روزهای اول بعد رفتنت که داستانها سراییده بودند که مادرش دنده عقب زده  شب بوده   پدرش ندیده بچه را زده ولی یک نفر نیامد بپرسد که بشنود در شرایط باورنکردنی  روز روشن در کنار دو بزرگترش در پارکینگ سرباز و خلوت ماشینی رو به جلو آمد و دقیقا جلو پای پدرش بچه را زد و کشت.همین. چقدر دوست دارند حقیقت را دگرگونه کنند.

 حالا تو  شدی دختر بازیگوشی که حرف بزرگترت را گوش نکردی یا نه اصلا تقصیر تو که به ماشین خوردی و کشته شدی!

گاهی دقت نمی کنیم حرفهای به ظاهر ساده ما چقدر می تواند روح و روان دیگری را بخراشد.

 

چه بگویم که هر چه بگویم باز هم من می مانم و غم نداشتن تو و هوای تو کردنهای گاه و بیگاه و داغی که از درون می سوزد.

 

همین

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

می بینی این بار با این که یادم بود حوصله نکردم مثل هر ماه سر وقت روز 18 ماه پست بگذارم. روحت که خراشیده شودو از درون تراشیده شوی دیگر حتی میل گریه هم نداری!

 

 



مدت زمان: 1 دقیقه 19 ثانیه

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا

خوش به حال خدا که داغت را تا ابد روی دل "دادا" گذاشت!

  • بابای زهرا

علی کوچولو

۰۵
مرداد

زهرای بابا سلام

 

روزهای اولی که بعد رفتنت برگشتیم خانه علی کوچولوی همسایه می آمد خانه ما و دنبالت می گشت. همه اش به "ماما" می گفت: زهرا کو؟ دلم برای زهرا خیلی می سوزه  (تنگ شده). وقتی بهش گفتند زهرا رفته آسمان رفته بود بالکن  خانه و توی آسمان دنبالت گشته بود. به "ماما" گفته بود پس کی از آسمون برمی گرده؟

طفلک نمی دانست هیچ برگشتی در کار نیست. آخر آسمانی که می شوی یعنی سبک شده ای یعنی دیگر از جنس خاک نیستی که برگردی. به همین راحتی. می روی برای همیشه!

  • بابای زهرا

حرام خاک باشی که چشمهایت را از من گرفت

 

حرام خاک باشی که چشمهایت را از من گرفت

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا

بی قراری

۱۷
آذر

زهرای بابا سلام

 

یک شب همان شبهای اول رفتنت ناراحت بودم که آیا می تونستم جلو اتفاق رو بگیرم و کوتاهی کردم یا کار خدا بود و فقط قرار بود شاهد ماجرا باشم

این آیه اومد

یونس 107

وَإِن یَمْسَسْکَ اللَّـهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ﴿١٠٧﴾

و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته می‌رساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان.

 

ظاهرقضیه این بود که خدا به روشنی میگه کار خودش بوده و کاری هم از دستم بر نمیومده ولی چه کنم که با هر بار دلتنگی دوباره اما و اگرها به ذهنم ریزش می کنند و باز خودم را سرزنش می کنم که تو آنجا چکاره بودی؟

نمی دانم! مرگ است و هزاران ناگفته نهفته!کسی چه می داند چه خبر است. اندکی مطالعه کردم در مورد تجربیات نزدیک به مرگ. فکر می کنم شاید آن لحظه که بغلت کرده بودم و داد میزدم و صدایت می کردم  بالای سرم بودی و می گفتی: بابا من اینجام.سالمم. شاید می خواستی بهم آرامش بدی و یا شاید هم به سوی آن نوری که می گویند عشق بی پایان است پر کشیده ای و رفته ای. نمی دانم.

 

بابا جان دوشب پیش باز بی خوابی به سرم زد و به تو فکر کردم. آخرش به این نتیجه رسیدم که تو از اولش هم مال من نبودی. در کنارم بودم. آمدی زندگی خودت را کردی و وقت رفتنت هم که شد رفتی. مهم نیست چقدر من و دیگران دلبسته تو بودیم.مهم این است که تو در این دنیا در طول ما بودی و ما به اشتباه فکر می کردیم مال ما هستی.مایی که حتی خودمان هم مال خودمان نیستیم. خدا مقرر کرده بود که دیگر نباشی چون از نظر او کارت را در اینجا به انجام رسانده بودی یا شاید با رفتنت کارهایی قرار بود اتفاق بیافتد. نمی دانم بابا جان این دنیا عالم حیرانی است.

 

با همه این حرفها و دلخوشیها که الان جایت خوب است خوبتر از همه ما. در عشق بی نهایت الهی وجودت غوطه ور است و اگر ناراحتی داشته باشی ناشی از بی قراری ها و ناراحتی های ماست باز  هم دلمان برایت تنگ می شود  برای آن شیرین کاریهایت برای آن لحظات خوش با تو بودن و تو را داشتن. جنس ناراحتی من دیگر چرایی از دست دادن تو نیست دلتنگی و بی قراری لحظات با تو بودن است. می دانم شاد هستی.شاد باش و بی قراریهای ما را ببخش.

 

دلتنگت 

"بابادی"

  • بابای زهرا

پرواز زهرا

۳۰
خرداد
صبح سه شنبه بود.18 اردیبهشت و 21 شعبان. مبارکترین ماه قمری و مذهبی مصادف شده بود با زیباترین ماه سال اردیبهشت. چون میمهمان داشتم  دیرتر از همیشه سرکارم می رفتم. برادر معصوم زهرا هم دست در دستم می آمد که برویم مهد. ساعت از 9 گذشته بود.حدود 9:10-9:20 دقیقه صبح بود. زهرا قبلش از خانه بیرون آمده بود. به اجبار لباسهایش را آورده بود و داده بود تا دایی اش برایش بپوشاند. بی آنکه صبحانه ای بخورد بعد فقط چند جرعه چایی، بغل دایی اش رفته بود که می خواست قبل برگشتن به شهرستان به ماشینش در پارکینگ ساختمان سری بزند و آن را چک کند. دستان کوچکش را چرخانده بود و با ملاحت "بابای" گفته بود به همه ما و رفته بود سمت قتلگاهش"پارکینگ ساختمان". هنوز آخرین خداحافظی اش  تا مغز استخوانم را می سوزاند.چه معصومانه و ناز خداحافظی کرد. تازه از خواب بیدار شده بود.مادرش می گفت شب تا صبح بی قرار بود.خوب نخوابید. 4 صبح تا حدود 5-6 صبح رفته بود دستشویی و تا توانسته بود آب بازی کرده بود و بعد رفته بود که بخوابد. 8- هشت و نیم نشده انگار که دارد دیر می شود یک دفعه بیدار شده بود و از روی تخت پایین پریده بود که برود.وقت رفتن داییش را دیدم که در انتهای پارکینگ ساختمان کنار ماشینش است.گفتم چون هم را نمی بینیم بروم خداحافظی کنم. داییش هم ما را دید و آمد سمت من کمی وسط پارکینگ البته نزدیک تر به دیوار .دست دادیم.داییش زهرا راگذاشت زمین درست پشت به سمت دیگر پارکینگ و جلوی برادرش و بین من و خودش کمی جلوتر از خط مشخص کننده لاین های جای پارک.ثانیه هایی نگذشته بود که از گوشه چشمم دیدم ماشینی دارد وارد پارکینگ می شود به خودم نهیب زدم :نزنه به زهرا! و بعد انگار کسی آرامم کرد یا تلقینم کرد گفتم:نه نمی زنه!.دلیلی هم نداشت بزنه. روز روشن بود.لباسش گل بهی بود و دمپایی اش نارنجی. تقریبا هیچ ماشینی در دو لاین وسط پارک نکرده بود.جز یکی دوتا . هنوز خیالاتم تمام نشده بود که ماشین به سمت لاین های وسط دور زد و 17-18 قدم مانده به ما مستقیم رو به جلو در امتداد خط جدا کننده حرکت کرد. بدنم قفل شده بود و زبانم لال. نه حرکتی کردم و نه حتی دادی زدم. در کوتاهترین زمانی که فکرش را می کردم به زهرا رسید و در بهت و ناباوری من سپرش به پشت زهرا خورد و دیدم که به جلو پرت شد و بعدش دیگر هیچ ندیدم چون بدنش پشت چرخها قرار گرفت.احساس کردم چرخ سمت راننده جلو بالا و پایین رفت. در این لحظه دو احساس داشتمیک:ضربه ناباورانه ای که به زهرا خورد این احساس را بهم داد که زهرا این احساس را دارد مثل کسی که بی دلیل بروی سمتش و بکوبی توی گوشش و بهت زده شود که چرادوم: احساس کردم بندی بود بین و من و زهرا که ناگهان پاره شد. یعنی زهرا از دست رفت.کشته شد.دیگه نمی بینمش.ماشین همین طور ادامه مسیر داد . وقتی شیشه راننده  روبرویم قرار گرفت  مبهوت نگاهش می کردم که چرا این کار را کرد!؟ آخر همکار و همسایه طبقه بالایی ما بود. نگاهش کردم.انگار من را ندیده و از کنج شیشه کنار به جایی در آسمان خیره و مات شده است. البته بعدش که برای تسلیت و عذرخواهی آمده بود ادعا می کرد من و پسرم و  دایی اش را دیده است اما دخترم را نه. رویش را برگردانده که به ما سلام کند که دیده من بی قرار تندتند دستهایم را تکان می دهم! که این در تناقض با دیده من است که حتی نگاهم هم نمی  کرد و اگر هم دیده بود چرا همین طور ادامه مسیر داد.چرخ بعدی هم رد شد و این احساس زجر آور را به من داد که بدن ظریف زهرا زیر چرخها خرد شده است.آخر در ضربه اول صدایی شبیه له شدن چعبه مقوایی زیر چرخها شنیدم.انگار استخوانهایش شکسته بود.بهت زده بودم. انگار راننده اصلا چیزی ندیده است و هیچ اتفاقی نیافتاده  است داشت می رفت که سر جای دلخواهش پارک کند.دایی اش ناگهان جلو ماشین را گرفت و  راننده  پایین آمد و گفت: به خدا قسم ندیدمش!خودم چیزی یادم نمی آید ولی دایی اش گفت:وقتی پیاده شد گفتی بچمو کشتی! و راننده در جوابت این را گفت.باز هم یادم نمی آید که زهرا را من از زیر ماشین برداشتم یا داییش.اما داییش گفت: زهرا را من برداشتم و تو از بغلم گرفتی.وقتی زهرا را در آغوش گرفتم خون غلیظ و پری از سوراخهای بینی اش بیرون زده بود مثل گواش غلیظ و رقیق نشده. سفیدی چشمانش به بالا برگشته بود و هیچ واکنشی نداشت. آخ که چه چشمان سیاه و درشتی داشت.صورتش همه اش چشم بود. حالا این چشمها این طوری بسته شده بود. صدایش کردم بلند:زهرا! نمی دانم  چند بار صدایش کردم فقط می دانم آن قدر بلند بود که هیچ وقت در عمرم این قدر بلند کسی را صدا نزده بودم(حتی این قدر بلند داد هم نزده بودم). حتی تکانش دادم اما افسوس و هزاران افسوس. به ثانیه ای و به آنی دختر عزیزم برای همیشه از کنارم پر کشیدهمان طور که در آغوشش داشتم راننده گفت بشین برسانیمش اورژانس.نمی دانم شاید هم خودم بهش گفتم. به تندی سوار شدم و راننده دستپاچه و سریع تا در بیمارستان من را رساند.چه فریادهایی می زدم و از عجز و بی قراری بدنم را سفت می کردم و پاهایم را به داخل ماشین فشار می دادم تا شاید سریع تر برسیم. کوچه نزدیک ما بیمارستان است و دری دارد که برای عبور افراد باز است.دیگر منتظر نگهبان و باز شدن در برای ماشین نشدم. به همان حالی که زهرا روی دستهایم بود پریدم داخل و دویدم سمت اورژانس. پرایدی که می رفت پارک بکند با دیدن وضعیتم درش را باز کرد و با سرعت من را رساند جلو در اورژانس. پریدم تو و سریع به سمت مسیری که قبلا می شناختم دویدم.پرسنل بیمارستان با دیدن وضعیتم سریعا به راه میانبری از پله ها هدایتم کردند. سریع از روی پله ها پایین می پریدم تا زهرا را به اتاق احیا برسانم.حتی یک بار پایم لیز خورد و نزدیک بود با کمر روی پله ها زمین بخورم. به محض رسیدن  هدایت شدم به سمت اتاق احیا.برای آخرین بار بود که از بغلم جدا شد و روی تخت قرار گرفت و دیگر برای همیشه از آغوشم خداحافظی کرد.تا آن لحظه حواسم به خودم نبود اما وقتی به خودم نگاه کردم از شانه چپم تا روی دست و سینه چپم همه خون پاک زهرا بود.سینه راستم هم اندکی خونین شده بود و سفیدی کوچکی روی آن بود. ابتدا خیال کردم از مخاط بینی اش بود اما وقتی بین دو انگشتم لمسش کردم چیزی شبیه به ذره ای از مغز بود. با آن همه خونی که از تن ظریف و کوچکش رفته بود حتی اگر مغز و سرش آسیب نمی دید تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که زهرای من برگشت ناپذیر است اما باز هم نمی خواستم قبول کنم و منتظر نتیجه احیا بودم.نگهبان  جلو در ایستاده بود تا وارد نشوم و مداخله نکنم.گفت ریت قلبی دارد هنوز و بردنش سی تی اسکن تا آرامم کند ولی باز خودم بهش می گفتم با این شرایط مگه میشه برگرده.داری دلخوشی میدی. این جوجه فنچ مگه چقدر خون داشت که این همه رو لباسم نشسته! تازه وقتی به صحنه در پارکینگ برگشتم دیدم که آنجا هم خون پاکش روی آسفالت ریخته.در آن شرایط از شدت عجز شروع کردم به گرفتن شماره مادر و خواهر و برادرم که کسی جواب بدهد و بخواهم برای زهرایم دعا کنند شاید خدا نجاتش بدهد
  • بابای زهرا
سلامبیش از 44 روز گذشته است که یگانه دخترم، عزیزترینم، تک دختر شیرینم فرشته 20 ماهه را از دست داده ام اما هنوز دلم آرام نگرفته است و با هر یاد و تلنگری چشمانم بارانی می شود و هوای دلم طوفانی. به همین خاطر تصمیم گرفتم کمی از ابتدای اتفاقی که منجر به پرواز زهرای من شد بنویسم شاید کمی دلم آرام بگیرد. امیدوارم اخلاق توسط خوانندگان رعایت شود و از سو استفاده از دل نوشته هایم به هر شکل و روش خودداری شود و بدانند که خدایی ناظر و قاهر ببینده و شاهد کردارمان است و در عین رحمان و رحیم بودن منقم و سخت گیر نیز می تواند باشد.خداوند نگاهبان و نگهدار همه فرشتگان خردسال در جای جای این کره خاکی باشد و داغ دردانه ها را بر دل هیچ پدر و مادری ننشاند. الهی آمین
  • بابای زهرا