زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر بابا» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت و من همه اش در فکر این که تو کجایی؟ هر فیلم و عکسی که از تو می بینم در حیرت می مانم که چطور می شود باور کرد زمانی در این فضاها بوده ای و الان گویی هرگز ...!

یک بار غروب شده بود که با "دادا" داشتیم فروشگاه نزدیک خانه می رفتیم. زن و مرد جوانی دختر بچه شان را کنار ماشینشان داشتند و دخترک مادرش را صدا می زد. تا گفت مامان بی اراده تمام وجودم بهش گفت: جان مامان. انگار تو آنجا بودی و "ماما: را صدا می کردی. صدایش از آن طرف خیابان به وضوح به گوشم می رسید. بی اراده هق هقم در آمد و اشکی در چشمانم که به خودم آمدم و به خاطر "دادا" خودم را کنترل کردم. همه اش حالم آن شب دگرگون بود. برای "ماما" هم که تعریف کردم اشکم سرازیر شد.

باز هم می گویم تو گاهی پیش ما هستی و ما نمی بینیمت. آخرهای یک شب خصوصا وقت خواب بی دلیل دلم خیلی هوایت را کرده بود. همه اش با تو حرف می زدم و به حالت غبطه می خوردم که مثل یک فرشته و شاید بالاتر رفتی و پاک پاک به دور از همه گناه ها و حق و حقوق دیگران بر گردنت آزاد و رها پرواز می کنی. اما من حالا از هیولای درون خودم می ترسم. از خود مرگ نمی ترسم از هیولایی که گرفتارشم می ترسم. خیلی راحت خشم و نفرتم را نثار دیگران می کنم و حتی پشت سر دیگران بد می گویم هر چند برای این که غیبت نباشد سعی می کنم جلو رویشان هم اندکی ملایم تر همانها را هم بگویم. اما این دردی را دوا نمی کند جز این که خودم را فریب بدهم.گاهی حس می کنم انزوا یا بی توجهی به رفتار و گفتار دیگران شاید کمکم کند. مثل آن روزهای اول رفتنت که مثل دریایی بودم که هر چه از مردم به سویم پرتاب می شد مثل سنگریزه ای بود که نمی توانست دریا را متلاطم کند و من دریای آرامش و بی توجهی بودم!

چند شب بعد آن شب بی قراری با "ماما" هم که صحبت می کردم فهمیدم او هم دقیقا همان شب بی قرارت شده و در خلوت خودش برایت اشک می ریخته است. مگر می شود تو نباشی و بی مقدمه این رقت دل حاصل شود.

یاد روزهایی می افتم که بعد چهلم رفتنت دو جوجه ای که عمو به "دادا" داده بود بعد ظهر پنج شنبه که می شد یک باره ساکت و آرام می شدند و گوشه پنجره می خوابیدند و حتی "سیک سیک" هم نمی کردند. به مامان می گفتم انگار زهرا را می بینند که این طور ساکت می شوند. آخر حیوانات می بینند چیزهایی را که ما نمی بینیم. حتما خودت هم می دیدی چون هنوز کامل زبان باز نکرده بودی که بتوانی نادیدنی ها را افشا کنی. شاید زمانی که هشت ماهه بودی و در آرامگاه بالای سر خاک دایی می دیدی زمین خالی کنارش قرار است بستر پیکر ظریفت باشد و من بی خیال سبزی این زمین خالی می دیدم غافل از این که دردانه من به زودی اینجا می خوابد...

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

 

زهرای بابا سلام

 

بهم میگن بهش فکر نکن. زهرا رفته جاشم خوبه. می دونم.

ولی بابایی راستش اینه که خیلی وقتها بهت فکر نمی کنم.اصلا یادم میره دختری به اسم زهرا داشتم. یا حتی پسری و زنی هم دارم. چون گرفتار لحظات جاری زندگی هستم. گاهی به مساله ای فکر می کنم که ذهنمو مشغول کرده یا کاری که مشغول انجامش هستم. خوب رایج یک زندگی معمولی همینه.

ولی گاهی وسط همه این مشغله ها  حتی وقتی وسط یک جمعم ودر مورد یک موضوعی صحبت می کنیم که حتی به بچه ها و مرگ و...که به طریقی بهت ربط پیدا کنه هم ارتباطی نداره یک دفعه بی دلیل از درون خالی میشم. رقیق میشم و دلم هواتو می کنه و گاهی نم اشکی هم میاد. اونجا چه دلیلی می تونه داشته باشه جز این که خودت اومدی پیشم. خودت خواستی به یادت بیافتم و دلم برات بلرزه.

اون لحظاتو دوست دارم چون فکر می کنم واقعا واقعا پیشم هستی فقط نمی بینیمت!

همین.

  • بابای زهرا

روز بد

۱۲
آبان

سلام بابا جان

دیروز روز بدی بود. دو خبر بد شنیدم. یکی زن عمو مادرش را از دست داده بود و غمش باعث شد اشکم سرازیر شود هر چند بعد رفتن تو مرگ همه برایم عادی شده است اما دیدن غم دیگران هرگز عادی نمی شود.

دیگر مامان زهرا سرطان خون گرفته است و دکتر گفته تا دو ماه و نیم دیگر بیشتر زنده نیست. تا شنیدم اشک در چشمم حلقه زد. یک لحظه تصور یتیمی زهرا و برادر کوچکترش را کردم. واقعا دلم شکست. وقتی تو رفتی زهرا چند ماهی بیشتر نداشت و مامانش زهرا را مثل یک بغچه کوچک بغل کرده بود. بابای زهرا می گفت وقتی زهرای شما رفت خانمم خیلی برای زهرا گریه می کرد.

بابایی به حرمت آبرویی که پیش خدا داری از خدا بخواه که تخواهد دو طفل معصوم یتیم بشوند. جوانی مادرشان به کنار. خیلی حیف است و ظلم که  دختر بچه 3 ساله و برادر کوچکترش بی مادر بشوند.

نمی دانم چرا من این طور شده ام و امشب بیخواب شده ام و بی دلیل اشکم سرازیر می شود. شاید غم خفته تو در دلم است که این طور سرباز کرده است.

هر چه هست باشد ولی دعا کن خدا مادر این دو طفل را برایشان نگهدارد.

دلتنگت

بابادی

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا

 

جان پدر کجاستی

زهرای بابا روزت مبارک

عزیزترین بابا جشن بهشتیت با فرشته ها مبارکت باشد. امروز روزی است که همه باباها به داشتن فرشته های زمینیشان افتخار می کنند. تو که آسمانی شدی و فرشته وار در بهشت خدا می گردی اما من تنها دنبال نازکشم هستم!

بله! باباها هم نازکش دارند. نازکش باباها دخترها هستند همان طور که بابا ناز دخترش را می کشد. دختر با لطافت خودش بابای خسته از محیط بیرون را آرام می کند و دورش می چرخد.

مگر تو نبودی که تا صدای در را می شنیدی بدو و داد زنان میامدی که بغلت کنم.باب نازت را می کشید و تو ناز بابا را. الان از این خبرها نیست.

 

 راستی حالا که روز تولد حضرت معصومه هست باید اعترافی بکنم. شاید هم قبلا گفته ام و یادم نیست.

همان روزهای نزدیک چهلمت که رفته بودم حرم امام رضا گفتم که یک دفعه عصبانی شدم و در درونم به امام رضا جسارت می کردم که الان از دست تو چه کاری ساخته است و هنوز هم صادق باشم زیاد میل مشهد ندارم. و بعدش یکی از همکاران که دامادش شهید شده بود گفت آرام نشدم تا رفتم حرم حضرت معصومه و سفارش کرد که بروم و ما هم در اوج گرما رفتیم و چه سفر دلچسبی بود. بر خلاف دفعات بعدی که رفتیم بار اول حرم حسابی خلوت بود و خدمه به دادا و ماما و من احترام می گذاشتند انگار قرار بود بیاییم و می شناختنمان!

بعدا فهمیدم امام رضا هر کس را بخواهد ویژه احترام کند اسباب رفتنش را به حرم حضرت معصومه و زیارت خواهر پاکش فراهم می کند و من الان شرمنده ام .

از وجود الهی همان دختر پاک آرامشی در دل من و ماما بعدش نشست. هنوز هم که هنوز است آن حرم ساده و کوچک را دوست دارم

خدا کند واقعا امام رضا جوابمان را داده باشد و جسارتم را بخشیده باشد.

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

به همین راحتی یک ماه دیگر هم گذشت.یک ماه روی ماه های دیگری که بی تو بودیم افزوده شد. گاهی فکر می کنم چه خوب است که عمر سریع می گذرد و چه خوبتر که مرگ برای همه ازجمله من هم هست و بالاخره من هم روزی چمدانم را می بندم و این بار سنگین بدن را پایین می گذارم و می آیم

 

امروز سر خاکت حالی به حالی شدم.احساس کردم بر خلاف چند روز گذشته اتفاقی افتاد. به قول "ماما" انگار زهرا امروز اینجا بود و دلم نمی خواست تنهایش بگذارم.من هم احساسم این بود که بالاخره امروز کنار ما حاضر شدی برای همین حالم دگرگون شد. این که وقت اذان سریع می روم به خاطر این است که می گویند نباید سرخاک درگذشته باشی. به دلایلی که می گویند کاری ندارم احساس من این است که شاید این وقت اگر پیشت باشم از فیضی الهی محروم شوی. من که نمی دانم آنجا چه خبر است فقط نمی خواهم بودن من باعث رنجشت شود.

 

احتمالا دو سه روز پیش  خودت بودی که  پسر کوچولویی از کنار مزارت رد شد و به پدرش گفت:این بچه کیه یا چیزی شبیهش و پدرش هم برای این که      چیزی برای گفتن داشته باشد گفت:یک دختر کوچولویی بود حرف مادرش را گوش نکرد ماشین اومد و بهش زد!

خیلی زورم  اومد. سخت تحمل کردم ماما هم شنیده بود و چند بار خواسته بود در جوابش داد بزند که نه خیر زهرا خیلی هم خوب بود حرفمو گوش می کرد

واقعا هم دختر و بچه بی نظیری بودی.با سن کمت هرگز لج نمی کردی و هرگز هم دعوایت نمی کردیم.یک بار لج کردی که نمی خواهی توی صندلی ماشین بمونی البته بعد 5 ساعت و من که نگرانت بودم سرت داد زدم و بعدش راضی شدم صندلی را باز کنم و ماما بیاید عقب و بغلت کند.

همیشه هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نفهمی کردم.

 بابا جان مردم دوست دارند تخیل کنند و هر چه ذهنشان دوست دارد ببافند.مثل روزهای اول بعد رفتنت که داستانها سراییده بودند که مادرش دنده عقب زده  شب بوده   پدرش ندیده بچه را زده ولی یک نفر نیامد بپرسد که بشنود در شرایط باورنکردنی  روز روشن در کنار دو بزرگترش در پارکینگ سرباز و خلوت ماشینی رو به جلو آمد و دقیقا جلو پای پدرش بچه را زد و کشت.همین. چقدر دوست دارند حقیقت را دگرگونه کنند.

 حالا تو  شدی دختر بازیگوشی که حرف بزرگترت را گوش نکردی یا نه اصلا تقصیر تو که به ماشین خوردی و کشته شدی!

گاهی دقت نمی کنیم حرفهای به ظاهر ساده ما چقدر می تواند روح و روان دیگری را بخراشد.

 

چه بگویم که هر چه بگویم باز هم من می مانم و غم نداشتن تو و هوای تو کردنهای گاه و بیگاه و داغی که از درون می سوزد.

 

همین

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

می بینی این بار با این که یادم بود حوصله نکردم مثل هر ماه سر وقت روز 18 ماه پست بگذارم. روحت که خراشیده شودو از درون تراشیده شوی دیگر حتی میل گریه هم نداری!

 

 



مدت زمان: 1 دقیقه 19 ثانیه

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا