چهار سال و دو ماه گذشت
زهرای بابا سلام
- ۰ نظر
- ۲۱ تیر ۰۱ ، ۱۰:۲۶
- ۴۴ نمایش
زهرای بابا سلام
از پسر عمو و زن عمو شنیدم باز سراغ عمو رفتی. به عمو زنگ زدم شاید وسط حرفهایش چیزی را لو بدهد ولی هیچ نگفت! راستش آن خوابهای اول عمو کمی مشکوک بودم که شاید عمو برای آرامش من این داستانها را را سر هم می کند ولی هم انطباق خوابهایش با مطالبی که در کتابهای مرتبط با مرگ خواندم من را مطمئن کرد که راست می گوید و هم آن که یک بار که خانه بی بی می آمدیم"ماما" بین راه آرزو کرد که پیش عمو بروی و کاش در سفر همراه ما باشی. غروب بود و اذان می دادند که نزدیکی خانه عمو ایستادم تا از مغازه خریدی بکنم. عمو هم هیچ از سفر و محل ما خبر نداشت. زن عمو می گفت: وقت اذان عمو نشسته بود قران می خواند که یک دفعه یک طوری شد و گفت: ا! زهرا اینجاست! و دقیقا همان لحظه ما نزدیکی سر کوچه ای بودیم که خانه عمو آنجا بود.
ظاهرا سر یک تپه قشنگ که به زیباییهای زیادی دید داشته است دختران یا زنان زیادی بوده اند و به سمت مشخصی می رفته اند. عمو در خوابش می نشیند و استراحت می کند که دختری بزرگ بدون حجاب سر ولی پوشیده با لباسی شاید بلند کنارش می نشیند و عمو تعجب می کند و می پرسد شما؟ و می گویی منم زهرا .بزرگ شدم منو نمی شناسی؟الان 23 سالمه! و با هم حرف می زنید و از قشنگیهای آنجا صحبت می کنید و حتی به عمو می گویی جای شما آنجا خالیست! و از قضا یکی دو روز بعد عمو به خاطر درمانهای اشتباهی و بی مورد کرونا دو بار تا لب مرگ می رود و به قول خودش دیگر نور سفید را می دیدم و دیگر هیچ که برگشتم. زن عمو هم از این جمله آخرت ترسیده بود و اظهار نارضایتی می کرد.
گفته بودی پیش "بابا آقایی" البته نه همه اوقات و الان نمی توانی با زنها یا دختران آنجایی که می روند بروی و عمو هم گفته بود خب برو و با دست اشاره کرده بود که گویا دیواری نامرئی را حس می کند که مانع رفتنت است و تو هم از من و ماما گله کردی که تا آنها برایم غصه بخوردند من نمی توانم از این دیوار رد بشوم.
بابا جان نمی دانم دیگر چه بکنیم. ما که نمی خواهیم مانع رشد معنوی تو بشویم. برو هر جا که می خواهی. دیگر گاهی از تو یاد کردن یا غصه نداشتنت را خوردن حق بده که حق ما باشد. وقتی خدا تو را از ما گرفت یا به تعبیری ذخیره آخرت ما کرد و بعدش هم دیگر جایگزینی نمی دهد حق بده که با دیدن تنهایی "دادا" و این که چقدر حسرت "نوزادهای مردم" را می خورد و به تعبیر خودم گدایی محبت از بچه ها می کند ما هم غصه می خوریم. هر جا نگاه می کنیم بچه ها دست کم یک خواهر یا برادر دارند. هر جا سفر رفتیم "دادا" تک بود و به نوعی به زور خودش را به بقیه می چسباند و گرنه خواهر برادرها باهم بودند و توی ماشین هم "دادا" تنها هست.
یاد روزهای خوشش با تو می افتم که دو تایی کنار هم می نشستید و تازه هر وقت "دادا" می خوابید گیر می دادی که نباید بخوابد و با من بازی کند و نگاهم بکند.
دیوار نامرئی را هم باور دارم. یکی از دوستان "ماما" که دخترش را از دست داده است از همین دیوار گفته بود که بین او و فرزندش در یک باغ سرسبز بوده! یا پسر ناخلفی که تجربه نزدیک به مرگ داشته و پدرش را می بیند و وقتی اصرار به نزدیک شدن می بیند دیواری او را از پدرش جدا کرده است.
عمو و حرفهایش را باور دارم اما نمی دانم چرا و چطور این قدر به عمو متصل هستی؟ یا عمو به واسطه اصرار بر خلال خواری این قدر مستعد است یا وقتی نوجوان بود تصادف کرد او هم دچار مرحله نزدیک به مرگ شده یا تو را خیلی دوست داشت یا به خاطر آنکه اولین کسی بود که خبر از دست دادنت را او به او گفتم و بعدش صدای هق هق گریه هایش را فقط می شنیدم! نمی دانم ولی گاهی به عمو غبطه می خورم. گفته بودی که عید هم به عمو سر خواهی زد مثل عید غدیر گذشته! و عیدی خواسته بودی. گفته بودی که هر روز یا همیشه پیش من و "ماما" هستی خواستی دل ما نشکند؟
زهرای بابا سلام
باز هم یک ماه دیگر گذشت و من همه اش در فکر این که تو کجایی؟ هر فیلم و عکسی که از تو می بینم در حیرت می مانم که چطور می شود باور کرد زمانی در این فضاها بوده ای و الان گویی هرگز ...!
یک بار غروب شده بود که با "دادا" داشتیم فروشگاه نزدیک خانه می رفتیم. زن و مرد جوانی دختر بچه شان را کنار ماشینشان داشتند و دخترک مادرش را صدا می زد. تا گفت مامان بی اراده تمام وجودم بهش گفت: جان مامان. انگار تو آنجا بودی و "ماما: را صدا می کردی. صدایش از آن طرف خیابان به وضوح به گوشم می رسید. بی اراده هق هقم در آمد و اشکی در چشمانم که به خودم آمدم و به خاطر "دادا" خودم را کنترل کردم. همه اش حالم آن شب دگرگون بود. برای "ماما" هم که تعریف کردم اشکم سرازیر شد.
باز هم می گویم تو گاهی پیش ما هستی و ما نمی بینیمت. آخرهای یک شب خصوصا وقت خواب بی دلیل دلم خیلی هوایت را کرده بود. همه اش با تو حرف می زدم و به حالت غبطه می خوردم که مثل یک فرشته و شاید بالاتر رفتی و پاک پاک به دور از همه گناه ها و حق و حقوق دیگران بر گردنت آزاد و رها پرواز می کنی. اما من حالا از هیولای درون خودم می ترسم. از خود مرگ نمی ترسم از هیولایی که گرفتارشم می ترسم. خیلی راحت خشم و نفرتم را نثار دیگران می کنم و حتی پشت سر دیگران بد می گویم هر چند برای این که غیبت نباشد سعی می کنم جلو رویشان هم اندکی ملایم تر همانها را هم بگویم. اما این دردی را دوا نمی کند جز این که خودم را فریب بدهم.گاهی حس می کنم انزوا یا بی توجهی به رفتار و گفتار دیگران شاید کمکم کند. مثل آن روزهای اول رفتنت که مثل دریایی بودم که هر چه از مردم به سویم پرتاب می شد مثل سنگریزه ای بود که نمی توانست دریا را متلاطم کند و من دریای آرامش و بی توجهی بودم!
چند شب بعد آن شب بی قراری با "ماما" هم که صحبت می کردم فهمیدم او هم دقیقا همان شب بی قرارت شده و در خلوت خودش برایت اشک می ریخته است. مگر می شود تو نباشی و بی مقدمه این رقت دل حاصل شود.
یاد روزهایی می افتم که بعد چهلم رفتنت دو جوجه ای که عمو به "دادا" داده بود بعد ظهر پنج شنبه که می شد یک باره ساکت و آرام می شدند و گوشه پنجره می خوابیدند و حتی "سیک سیک" هم نمی کردند. به مامان می گفتم انگار زهرا را می بینند که این طور ساکت می شوند. آخر حیوانات می بینند چیزهایی را که ما نمی بینیم. حتما خودت هم می دیدی چون هنوز کامل زبان باز نکرده بودی که بتوانی نادیدنی ها را افشا کنی. شاید زمانی که هشت ماهه بودی و در آرامگاه بالای سر خاک دایی می دیدی زمین خالی کنارش قرار است بستر پیکر ظریفت باشد و من بی خیال سبزی این زمین خالی می دیدم غافل از این که دردانه من به زودی اینجا می خوابد...
دلتنگت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
بهم میگن بهش فکر نکن. زهرا رفته جاشم خوبه. می دونم.
ولی بابایی راستش اینه که خیلی وقتها بهت فکر نمی کنم.اصلا یادم میره دختری به اسم زهرا داشتم. یا حتی پسری و زنی هم دارم. چون گرفتار لحظات جاری زندگی هستم. گاهی به مساله ای فکر می کنم که ذهنمو مشغول کرده یا کاری که مشغول انجامش هستم. خوب رایج یک زندگی معمولی همینه.
ولی گاهی وسط همه این مشغله ها حتی وقتی وسط یک جمعم ودر مورد یک موضوعی صحبت می کنیم که حتی به بچه ها و مرگ و...که به طریقی بهت ربط پیدا کنه هم ارتباطی نداره یک دفعه بی دلیل از درون خالی میشم. رقیق میشم و دلم هواتو می کنه و گاهی نم اشکی هم میاد. اونجا چه دلیلی می تونه داشته باشه جز این که خودت اومدی پیشم. خودت خواستی به یادت بیافتم و دلم برات بلرزه.
اون لحظاتو دوست دارم چون فکر می کنم واقعا واقعا پیشم هستی فقط نمی بینیمت!
همین.
سلام بابا جان
دیروز روز بدی بود. دو خبر بد شنیدم. یکی زن عمو مادرش را از دست داده بود و غمش باعث شد اشکم سرازیر شود هر چند بعد رفتن تو مرگ همه برایم عادی شده است اما دیدن غم دیگران هرگز عادی نمی شود.
دیگر مامان زهرا سرطان خون گرفته است و دکتر گفته تا دو ماه و نیم دیگر بیشتر زنده نیست. تا شنیدم اشک در چشمم حلقه زد. یک لحظه تصور یتیمی زهرا و برادر کوچکترش را کردم. واقعا دلم شکست. وقتی تو رفتی زهرا چند ماهی بیشتر نداشت و مامانش زهرا را مثل یک بغچه کوچک بغل کرده بود. بابای زهرا می گفت وقتی زهرای شما رفت خانمم خیلی برای زهرا گریه می کرد.
بابایی به حرمت آبرویی که پیش خدا داری از خدا بخواه که تخواهد دو طفل معصوم یتیم بشوند. جوانی مادرشان به کنار. خیلی حیف است و ظلم که دختر بچه 3 ساله و برادر کوچکترش بی مادر بشوند.
نمی دانم چرا من این طور شده ام و امشب بیخواب شده ام و بی دلیل اشکم سرازیر می شود. شاید غم خفته تو در دلم است که این طور سرباز کرده است.
هر چه هست باشد ولی دعا کن خدا مادر این دو طفل را برایشان نگهدارد.
دلتنگت
بابادی
زهرای بابا روزت مبارک
عزیزترین بابا جشن بهشتیت با فرشته ها مبارکت باشد. امروز روزی است که همه باباها به داشتن فرشته های زمینیشان افتخار می کنند. تو که آسمانی شدی و فرشته وار در بهشت خدا می گردی اما من تنها دنبال نازکشم هستم!
بله! باباها هم نازکش دارند. نازکش باباها دخترها هستند همان طور که بابا ناز دخترش را می کشد. دختر با لطافت خودش بابای خسته از محیط بیرون را آرام می کند و دورش می چرخد.
مگر تو نبودی که تا صدای در را می شنیدی بدو و داد زنان میامدی که بغلت کنم.باب نازت را می کشید و تو ناز بابا را. الان از این خبرها نیست.
راستی حالا که روز تولد حضرت معصومه هست باید اعترافی بکنم. شاید هم قبلا گفته ام و یادم نیست.
همان روزهای نزدیک چهلمت که رفته بودم حرم امام رضا گفتم که یک دفعه عصبانی شدم و در درونم به امام رضا جسارت می کردم که الان از دست تو چه کاری ساخته است و هنوز هم صادق باشم زیاد میل مشهد ندارم. و بعدش یکی از همکاران که دامادش شهید شده بود گفت آرام نشدم تا رفتم حرم حضرت معصومه و سفارش کرد که بروم و ما هم در اوج گرما رفتیم و چه سفر دلچسبی بود. بر خلاف دفعات بعدی که رفتیم بار اول حرم حسابی خلوت بود و خدمه به دادا و ماما و من احترام می گذاشتند انگار قرار بود بیاییم و می شناختنمان!
بعدا فهمیدم امام رضا هر کس را بخواهد ویژه احترام کند اسباب رفتنش را به حرم حضرت معصومه و زیارت خواهر پاکش فراهم می کند و من الان شرمنده ام .
از وجود الهی همان دختر پاک آرامشی در دل من و ماما بعدش نشست. هنوز هم که هنوز است آن حرم ساده و کوچک را دوست دارم
خدا کند واقعا امام رضا جوابمان را داده باشد و جسارتم را بخشیده باشد.