زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تصادف» ثبت شده است

چهار ماه گذشت

۱۹
شهریور
زهرای بابا سلامدختر نازم دیروز  چهار ماه گذشت از پرکشیدنت. چه زود باز هجدهم یک ماه دیگر آمد و ما تو را در کنارمان نداشتیم.  چه ساده به زبان می آید چهار ماه در حالی که هر روز روز اشک و ماتم ماست. هر لحظه چشمانمان هوای گریه دارد و هوای قلبمان طوفانی است. در عجبم که چطور توانستم طاقت بیاورم. این همه بی عاری!بابا جان! نگو که پیش خدایی و آنجا خیلی خوش می گذرد.آخر مگر ما دل نداشتیم. کاش بابا به قربان آن دست و پای کوچکت می رفت و سرش له می شد اما سر ناز تو نازنین دخترم این طور نمی شد. همه خانه را فرش کردیم که مبادا زمین بخوری و سرت طوری بشود اما خدا با ما چه کرد!در غیر باورترین شرایط  تو را از ما گرفت آن هم با ضریه یک ماشین و کوبیده شدن سرت به زمین و عبور بیرحمانه ماشین از روی سرت. آخر کجا باورمان می شد قرار است سرنوشتت این گونه باشدبابا جان! دلم از تو خالی می شود هر بار که یادت هجوم می آورد. انگار با قاشق از تو آن را بتراشند و فقط دیواره ای بماند که هر لحظه ممکن است از هم بپاشد. دیگر نایی حتی برای بلند شدن هم نمی ماند. نمی دانم این مصیبت بلا بود یا آزمایش هر چه بود و هست سخت است سخت تر از حد تصورچهار ماه گذشت بی خنده هایت، بی تو، با این غم بزرگ چه کنمسوگوارتبابادی
  • بابای زهرا

خاطرات

۲۵
تیر
یکی بیایدخاطراتم راقانع کند                                  که او دیگر رفته                                                                                  دلم حرف مرا باور ندارد
  • بابای زهرا

حاجت

۲۲
تیر
زهرای بابا سلام  امروز 67 روز گذشته است که از پیش ما رفته ای اما هر روز که می گذرد درد نبودنت گزنده تر و سخت تر می شود. دیروز و امروز هم آمدیم پیشت ولی چه فایده. لذت بودن هر لحظه ات کجا و حسرت نالیدن بر سر خاکی که در آن آرمیده ای کجا!بابا جان وقتی فیلم و عکس هایت را می بینم لحظه ای  نشئه شادی با تو بودن می شوم و یادم می رود که چه داغ عظیمی بر دلم نشسته است. اما وقتی دوباره متوجه پیرامونم می شوم یاد و احساس نبودنت از همه طرف  هجومی می آورد دردناک. کمی ادیب باشم دردش مثل این است که دشمنان احاطه کرده باشند مرا و به یک آن از همه طرف شمشیر شان را فرود بیاورندای دادبابایی گلم نمی دانم چقدر این حرفها درست است ولی گویا معصومیت تو سبب لطف خدا به مردمی می شود که آن را دستاویز حاجت خواهی از خدا می کنند. همیشه نسبت به این حرفها بدبین بودم و همیشه به مادربزرگت می گفتم اینها امامزاده زنده  چرا این قدر  دنبال این قبرهای  بی سند و مشکوک هستید. چه شوخی بدی. حالا زهرا سادات من در این محل به خاک سپرده شده و شده امامزاده!کاش هرگز هرگز این حرفها را نمی زدم و مردم به همان قبرهای منتسب دلخوش بودند.بابایی ما بیشتر از هر کس دیگری حاجتمندیم. فرشته پاک من. پاکتر از هر امامزاده ای.حاجت ما برگشت تو است. نمی دانم درک می کنی یا نه ولی پرواز ابدی تو برایمان خیلی سخت است. هنوز با غمت کنار نیامده ایم هیچ هر لحظه خشم و نا امیدی من از این خسارت ابدی بیشتر می شود. چه لزومی بود که خدا تو را از ما بگیرد و  دیگران به باور تو از خدا حاجت بگیرند.  می گویند زنی نزدیک به طلاق به نیم روزی از حاجت خواهی مادرش به خانه صلح برگشته است و غریبی تنها  که ظلمی بر او رفته به  روزی ظالمش رسوا شده و دست شکسته از محل سو استفاده اش اخراج شده. دیگری که حاجت گرفته نگفته ولی   به دیدارت می آید . دیگری ناشناس پارچه سبزی به دور سنگت دوخته و روی آن کشیده. دیگری هر غروب برایت گل می آورد... ولی چه فایده بابا جان ما تو را می خواهیمحاجتمند توایمکسی هست حاجت ما را برآورده کند
  • بابای زهرا
زهرای بابادختر بابانازگل بابادلبر بابا سلامیادش به خیر چقدر این طوری نازت می کردم و قربون صدقه ات می رفتم. چقدر من بی عارم  که زنده ام و تو زیر خاکی. کاش پیشم بودی و زندگی ما رو رونق و صفا می دادی!درست الان صبح دوشنبه 18 تیرماه دوماه (63 روز) است که از بین ما رفتی و پر کشیدی انگار نه انگار مال این خاک و زمین بودی. بابا جان  چه شبهایی که می خواستم جدا از تو بخوابم اما با ملاحت میامدی و مجبورم می کردی که بلند بشم بیام پیشت بخوابم و تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی چون جا تنگ می شدی و خوب نمی تونستی غلت بزنی. بابایی تو یک شب بدون من نمی خوابیدی چه شد که این طور  غریبی کردی و برای همیشه در عمق آن گور تاریک خوابیدی؟ نه قطعا خودت اونجا نیستی و اون بدن و خاکی که توش خوابیدی فقط نشونه ای از حضورته و چه بی خیالم من که این همه روز رو بی تو تونستم سر کنم و هنوز روی خاک ایستاده ام. نمی دونم چطور شد اون روز شوم  تونستم بیام تو سردخونه و بالای سرت بشینم و ببوسمت و اشک بریزم و مویه کنم و سر نازتو لمس کنم. سری که همیشه موهاشو من شونه می کردم و گره موهاشو باز می  کردم ولی الان خون آلود و به هم چسبیده بود. ولی بابایی همونجا کمرم شکست.باورم شد که دخترم زهرای نازم برای همیشه از پیشم رفته. وقتی که بوسیدمت سرد سرد بودی بابا . چقدر شاد بودم وقتهایی که می بوسیدم و می بوییدمت. گل زندگی من بودی.بابایی سردی سردخونه همه گرمای  تنت رو برده بود. چهره زجر کشیده و خون آلودت مظلومیتی داشت که کبابم می کرد. همیشه به مادرت می گفتم:چقدر خوبه که معمولا پدر مادرها زودتر از بچه هاشون می میرن و همیشه به خدا  می گفتم: خداجان من تو امتحان فرزند مردودم.لطفا امتحانم نکن چون نتیجه اش پیشاپیش مشخصه. من مردودم.  ولی خدا هر دوتاشو انجام داد مرگ فرزند رو نشونم داد و باهاش امتحانم کرد و چه بد امتحانی بود! به قول عمو امیر مگه تو تعیین می کنی خدا چکار بکنه!بابا جان این شبهای بی من چطور گذشت؟ برای من که سخت بود .شب اولی که بی تو سر شد باورم نمیشه واقعا حال و شعورم سرجاش بود که تونستم طاقت بیارم تو تنها توی طبقه سردخونه باشی و من کنارت نباشم و راحت! بخوابمبابا جان این شبهای تنها در خاک خوابیدن چطور بود؟ ما که شبی بی اشک و آه نداشته ایم و بالشتت به نشانه حضورت کنارمان بوده است و با گریه و دلتنگی به خواب رفته ایم و تو گویا سری به ما نزدی. نمی دانم شایدم هم پیش ما بودی ولی چرا به خوابمان نیامدی؟ همیشه انگار با این رویا به خواب رفتیم که جایی هستی و قرار است برگردی.63 شب فراق تو را گذراندیم و مجبوریم به قبول  واقعیت که دیگر برنخواهی گشت. دعا می کنم و تو هم پیش خدا دعا کن خدا دست کم با دادن یک دختر درست عین خودت با همه شکل و شمایل و اخلاق و رفتار خودت انگار که مجسم زهرای  من باشد دل ما را آرام کند و شادی رفته را به خانه مان برگرداند.الهی آمین. دعا کن بابا جانبابایی احساس کسی را دارم که ابتدای راهی ایستاده است و مسافری دارد در راه که به سمت مقصدی می رود و هر لحظه دورتر و دورتر می شود محو می شود در غبار فاصله. اما نه نمی گذارم فراموشی دنیا و روزمرگی آن تو را از یادم ببرد. همیشه در قلب و یادمی و خاطرات شیرین بودنت زنده استدوستت دارم بابایی
  • بابای زهرا

تو کجایی

۱۴
تیر
زهرای بابا سلامدو سه روزه "داداشی" دلتنگت شده حسابی. همش میگه زهرا قراره از بیمارستان برگرده. آخه اون روز که ماشین بهت زد خودت میدونی "داداشی" اونجا بود وهمه چیز دید. دیده بود چه جوری صورتت خونی شده بود. گفتیم بردند خونا رو پاک کنند خوب که شدی برگردی.حالا همش یادتو می کنه و می خواد که برگردی. نمی دونم چی شده این طوری شده. چی تو ذهنش هست ولی هر چی هست باعث شده مثل ما دیگه هیچ بچه ای واقعا تو دلش نره. هر دوتایی دوست داشتید برید تو حیاط با بچه ها بازی کنید ولی از وقتی تو رفتی دوست نداره بره اگرم بره زود خسته میشه و بر می گرده.می دونی تو این روزهای آلودگی هوا بیرونت نمی بردیم و تو مظلومانه همه این زمستون رو تو خونه از آیفون بیرون دیدی! خدا فرصت نداد  یک دل سیر ببریم بیرون تا بگردی و بازی کنی. لعنت به تهران لعنت به این زندگی  به این کار و همه چیزهایی که باعث شد همین عمر کوتاه دنیاییت بهت سخت بگذره.خیلی سعی کردم برای زندگی بهتر از تهران برم ولی بودند کسانی که نگذاشتند. به معصومیتت قسم از هیچ کدومشون نمی گذرم و فردای قیامت بهشون سخت می گیرم سخت ترین شکل ممکن. هرگز نمی بخشمشونبابا جان از خدا بخواه"داداش" دلش آروم بشه  چون خیلی می خوادت. خیلی دلش هواتو داره.بابایی وقتی رفتی محمد پسر عمه مامانی برات شعر گفت هنوزم میگه و برام می فرسته.این اولینشه که همون روز اولی که فهمید  برات گفته، سر خاکت هم خوندش.یادته عید امسال رفتیم خونشون و اونجا کلی دلبری کردی. تو کجایی شده ام باز هوایی ...چه شود یار پری چهرهٔ من باز بیایی ... به صدایی به نوایی ... دل از این عاشق مجنون بربایی ... هوست کشت دلم را ... به می و میکده آغشت دلم را ... ولی آن کودک یک ساله کند پشت ؛ دلم را ... غم هجرت شده چون کوه دماوند؛ زند مشت دلم را ... چه کنم با که بگویم که غمم جان به لبم کرد ... من از آن روز خداحافظی ات سخت تبم کرد ... روز بودم بخدا ؛ رفت و شبم کرد ... چه اندوه بزرگی ... در این گلّهٔ بیتاب دلم ؛ درد فراق تو بیفتاد چو گرگی  خدارا به تو سوگند ... به تعظیم دماوند ... به چشمان سیاه تو که انداخت مرا بند ... که زین لحظه دگر داغ تو با زندگی ام خورده چه پیوند ...مرا غیر صبوری نبود راه عبوریگرچه دیدار تو بوده است برای نفسم سخت ضروری ... لیک من آخر این راه رسیدم ... ز خودم از همه هستی و ز افلاک و ز املاک بریدم ... حیف ای طفل قشنگم که تو افسوس ندانی چه کشیدم ... چهره ای از غم احزان ... و یا صورت بی جان ... تمامش بکن این در به دری را ؛ که مرا کرد پریشانخدا دید شکستم ... خدا دید که در میکده از عشق تو مستم ... بگذارید که بی پرده بگویم ؛ بخدا باده پرستم ...ولی با این همه توصیف ترا برد ... مرا با غم هجران تو آزرد ... غرورم همه در زیر دو پاهای خدا مرد ...تو عظیمی تو رحیمی تو کریمی و علیمی ... بگذرد گر ز سرِ فرط بلا ؛ کفر تو گویم ... تو که آگاهی و این خوب بدانی که به هرجای که باشم فقط از حب تو جویم ... به علی غنچهٔ تقدیر تو بویم ...آنچه در قسمت من بود ؛همین بود ... گرچه دردانهٔ من پاک ترین فرد زمین بود( محمدحافظ عباس زاده چاری )
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلاماین روزها و شبها باز حالم خراب است. خراب تر از آنی که کسی فکرش را بکند. بابا جان همه می پرسند :حالت چطوره؟ خوبی؟... جز الحمدلله و خدا را شکر چیزی ندارم بگم ولی اگه راستش بگم باید بگم خرابم خراب جز کسی که مشابهش بهش رفته کسی نمی تونه درکم کنه. از توصیه ها و نصحیتها خسته شدم.حتی از غصه خوردن هم خسته شدم ولی نمی تونم مثل بقیه باشمدیروز یکی از همسایه ها داشت از مریضی دخترش می گفت که 10 روز ازت بزرگتره. یک دفعه گفت 22 ماهشه. تا قبلش حواسم نبود ولی اینو که گفت به هم ریختم  آخه دیروز دقیقا 22 ماهه می شدی عزیز بابا.اومدم خونه عصبانی بودم با همه چیز دعوا داشتم. دیگه تا 2شبم آروم نگرفتم. دوباره بالشتتو کنارم دست کشیدم و اشک ریختم و خوابیدم.امروزم حالم خوب نیست بابایینمی دونم این همه روزهایی که با ما بودی و به زندگی ما شادی می بخشیدی خواب بود و رویایی شیرینی داشتم که بیدار شدم یا الان خواب می بینم و همه اینها خوابه و یک روزی باز بیدار می شم از این خواب. نمی دونم بودنت رو باور کنم یا رفتنتو. هر چی هست سخته.  هم خوابش هم بیداریش. نمی دونم چطوری قراره از این خواب بیدار بشم و کی باشه ولی خدا کنه اگه قراره بیدار بشم بعدش تو رو ببینم و پیشم باشی. بابایی به نوازش دخترش محتاجه.برام دعا کن
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام   بابا جان دلم برای لمس حجم گونه هایت تنگ شده است. گاهی دست می برم که از توی مونیتور صورتت را بگیرم و لمس کنم ولی حیف. آن وقتها که می بوسیدمت و لپ هایت سرخ می شد از خاردادن ریشم مادرت می گفت:نکن و می گفتم: دوست دارم ولی الان در حسرت یک بار لمس و بوسیدن گونه هایت جان می دهم. آخر فرشته جان تو از چه جنسی بودی که این طور بند محبت به گردنم انداختی؟ ای بزرگترین تعلق دنیایی من نمی دانی چقدر دلتنگتم. دیشب داداشی قیامت کرد. خوابم برده بود و داداشی طبق معمول با گوشیم بازی می کرد.همان گوشیی که تا دست داداش یا مامان می دیدی می گرفتی و زودی برایم می آوردی. تا تو بودی کسی سراغ گوشیم نمی رفت چون تو همیشه مواظب بودی. یک و نیم شب بود که با های های گریه اش بیدار شدم. مثل ابر بهاری  اشک می ریخت که من زهرا را میخوام. می خوام برم پیش زهرا! داداشی عکسهای دوتاییتان را دیده بود که آن قدر عاشقانه نگاهش می کردی. دوتایی کنار هم!کنار هم! ای داد. مامان می گفت: داداشی رفته روی بالکن و اون وقت شب به آسمون نگاه می کرده و با گریه می گفته می خوام برم پیش زهرا! شاید تو رو اون بالا می دیده.شاید. نمی دونم خدا به ما رحم نکرد چرا به این طفل معصوم رحم نکرد؟یعنی خدا نمی دونست چقدر تو رو دوست داره؟ حالا من با "داداشی" چکار کنم.  جز بغل کردنش و بوسیدنش کاری نمی تونم بکنم. تو از خدا بخواه آرومش کنه. بخواه که اونو برای ما نگه داره. بخواه که به همه ما آرامش بده.56 روز از رفتنت گذشته ولی روزی بی اشک و آه نبوده. هر نگاهم به اون صورت معصومت بی قرارم می کنه همین دیشب می دیدم مامان چطوربالشتتو بوس می کرد و رو صورتش می گذاشت ولی حواسش نبود دارم می بینمش. دیشبم زود خوابیدم برای این بود که اومدم به یادت به یاد جای خالیت کنارم، بوسیدمش،گریه کردم و بغلش کردم و خوابم برد. زهرا جان! دست کم برو تو خواب "داداشی" آرومش کن. نگذار بیشتر از اینها اذیت بشه. بگذار دلش خوش بشه به دیدنت در خواب شاید کنار بیاد با نبودنت در بیداری.یادم رفت بگویم اگر پیش ما بودی امروز دقیقا 22 ماهه شده بودی. دقیق دقیق و 2 ماه دیگر همین روز می شد روز تولدت! خیلی حرفها دارم برای گفتن ولی فعلا پیش خدا خوش بگذره
  • بابای زهرا

زهرا جان سلام امروز سومین روز است که به عشق تو آمده ام شمال و جای تو بین ما خیلی خالی است هر چند یادت دمی فراموش نمی شود و همه اش  "زهرا" حرف مجلس است اما چه فایده وقتی نیستی. هر طور بود پیش از غروب خودم را رساندم سرخاکت. بابا جان دلم داشت از سینه بیرون میزد.نمی توانستم دوریت را تحمل کنم.فردایش که تنهایی آمدم  بعدش نمی توانستم از جایم بلند شوم. دیگر پاهایم قدرت گذشته را ندارند.باید دست به زمین بگیرم .قلبم از دیروز انگار خالی شده و ضعفی شدید جایش را گرفته. چطور  قبول کنم تو زیر خاکی و من آن بالا. فکر رفتن خودم و مادرت را صدها بار کرده بودم اما تو هرگز. چطور پدری حتی جرات فکرکردن به این را بکند که دخترش عزیزش همه عشقش  بمیرد.کاش فقط مرگ بود. دیدم چطور به ستم جلوی چشمانم به آنی کشته شدی و پرپر شدی. بابا جان دل همه ما برایت تنگ شده است. نیستی که ببینی که شالیزارها همه سبز و پر شده اند. آن زمان که تو بودی تازه داشتند نشا می کردند.خیلی ها هم هنوز خزانه داشتند. اما الان همه جا یک دست سبز سبز است. شاید هم همین جایی و خودت بهتر از من از آن بالا بالاها داری اینجا را نگاه می کنی.ببین چقدر سبز است!من همیشه اینجا را دوست داشتم.خصوصا صبح ها که دماوند هم پیداست. پیش از این که تو بیایی اینجا مزرعه رویایی من بود.هنوز هم دوستش دارم. اما همه چیز به زیبایی قبل نیست. تو نیستی که ببینی. نمی دانم شاید تو هر روز این مناظر را می بینی. بدنت که اینجا به خاک این سرزمین سپرده شده شاید هم هر روز اینجاها می چرخی و چکمه هایی که  عید امسال "گلی" جونت برایت خرید می پوشی و تنهایی می روی سراغ "جوک جوک ها" و کلی با مرغ و خروس و اردکهای مادر بزرگ بازی می کنی!نمی دانم امروز سرخاکت بودی یا نه. بعد 50 روز و اندی آخر سنگ مزارت را گرفتم و نصب کردم.  شاید خدا اجازه داده بود و پیش ما بودی شاهد و ناظر همه چیز.  نمی دانی چقدر سخت است پدربزرگ خودش ملات گور(چقدر گفتن این کلمه سخت است) نوه اش را درست کند و پدر خودش سنگ را سر جایش بگذارد. اگر دنیا به روالش می بود باید جای ما عوض می شد و زمانی تو و برادرت و شوهرت! این کارها را برای ما می کردی اما داد از این دنیا بیداد از این دنیا خدا می کند هر چه دلش می خواهدهنوز کتیبه ات مانده که آیه های رویش عبرتی باشد برای مردم فراموشکار این دنیا و دیدن چهره معصوم در خاک رفته ات تذکری که هیچ کسی برای ماندن در هیچ زمانی مصون نیست. نمی دانم چرا این همه هشدار هست و هیچ گوش شنوایی نیست.عرضی نیست جز به ما سربزن  به لحظه ای دیدار در خوابت  هم خشنود می شویم. چشم انتظارمان نگذار!

  • بابای زهرا

حال ما

۰۳
تیر
زهرا جان!حال همه ما خوب استاما تو باور نکنبابا جان!انصاف نبود سهم من از تو قاب عکسی باشد و خاطره ای
  • بابای زهرا

پرواز زهرا

۳۰
خرداد
صبح سه شنبه بود.18 اردیبهشت و 21 شعبان. مبارکترین ماه قمری و مذهبی مصادف شده بود با زیباترین ماه سال اردیبهشت. چون میمهمان داشتم  دیرتر از همیشه سرکارم می رفتم. برادر معصوم زهرا هم دست در دستم می آمد که برویم مهد. ساعت از 9 گذشته بود.حدود 9:10-9:20 دقیقه صبح بود. زهرا قبلش از خانه بیرون آمده بود. به اجبار لباسهایش را آورده بود و داده بود تا دایی اش برایش بپوشاند. بی آنکه صبحانه ای بخورد بعد فقط چند جرعه چایی، بغل دایی اش رفته بود که می خواست قبل برگشتن به شهرستان به ماشینش در پارکینگ ساختمان سری بزند و آن را چک کند. دستان کوچکش را چرخانده بود و با ملاحت "بابای" گفته بود به همه ما و رفته بود سمت قتلگاهش"پارکینگ ساختمان". هنوز آخرین خداحافظی اش  تا مغز استخوانم را می سوزاند.چه معصومانه و ناز خداحافظی کرد. تازه از خواب بیدار شده بود.مادرش می گفت شب تا صبح بی قرار بود.خوب نخوابید. 4 صبح تا حدود 5-6 صبح رفته بود دستشویی و تا توانسته بود آب بازی کرده بود و بعد رفته بود که بخوابد. 8- هشت و نیم نشده انگار که دارد دیر می شود یک دفعه بیدار شده بود و از روی تخت پایین پریده بود که برود.وقت رفتن داییش را دیدم که در انتهای پارکینگ ساختمان کنار ماشینش است.گفتم چون هم را نمی بینیم بروم خداحافظی کنم. داییش هم ما را دید و آمد سمت من کمی وسط پارکینگ البته نزدیک تر به دیوار .دست دادیم.داییش زهرا راگذاشت زمین درست پشت به سمت دیگر پارکینگ و جلوی برادرش و بین من و خودش کمی جلوتر از خط مشخص کننده لاین های جای پارک.ثانیه هایی نگذشته بود که از گوشه چشمم دیدم ماشینی دارد وارد پارکینگ می شود به خودم نهیب زدم :نزنه به زهرا! و بعد انگار کسی آرامم کرد یا تلقینم کرد گفتم:نه نمی زنه!.دلیلی هم نداشت بزنه. روز روشن بود.لباسش گل بهی بود و دمپایی اش نارنجی. تقریبا هیچ ماشینی در دو لاین وسط پارک نکرده بود.جز یکی دوتا . هنوز خیالاتم تمام نشده بود که ماشین به سمت لاین های وسط دور زد و 17-18 قدم مانده به ما مستقیم رو به جلو در امتداد خط جدا کننده حرکت کرد. بدنم قفل شده بود و زبانم لال. نه حرکتی کردم و نه حتی دادی زدم. در کوتاهترین زمانی که فکرش را می کردم به زهرا رسید و در بهت و ناباوری من سپرش به پشت زهرا خورد و دیدم که به جلو پرت شد و بعدش دیگر هیچ ندیدم چون بدنش پشت چرخها قرار گرفت.احساس کردم چرخ سمت راننده جلو بالا و پایین رفت. در این لحظه دو احساس داشتمیک:ضربه ناباورانه ای که به زهرا خورد این احساس را بهم داد که زهرا این احساس را دارد مثل کسی که بی دلیل بروی سمتش و بکوبی توی گوشش و بهت زده شود که چرادوم: احساس کردم بندی بود بین و من و زهرا که ناگهان پاره شد. یعنی زهرا از دست رفت.کشته شد.دیگه نمی بینمش.ماشین همین طور ادامه مسیر داد . وقتی شیشه راننده  روبرویم قرار گرفت  مبهوت نگاهش می کردم که چرا این کار را کرد!؟ آخر همکار و همسایه طبقه بالایی ما بود. نگاهش کردم.انگار من را ندیده و از کنج شیشه کنار به جایی در آسمان خیره و مات شده است. البته بعدش که برای تسلیت و عذرخواهی آمده بود ادعا می کرد من و پسرم و  دایی اش را دیده است اما دخترم را نه. رویش را برگردانده که به ما سلام کند که دیده من بی قرار تندتند دستهایم را تکان می دهم! که این در تناقض با دیده من است که حتی نگاهم هم نمی  کرد و اگر هم دیده بود چرا همین طور ادامه مسیر داد.چرخ بعدی هم رد شد و این احساس زجر آور را به من داد که بدن ظریف زهرا زیر چرخها خرد شده است.آخر در ضربه اول صدایی شبیه له شدن چعبه مقوایی زیر چرخها شنیدم.انگار استخوانهایش شکسته بود.بهت زده بودم. انگار راننده اصلا چیزی ندیده است و هیچ اتفاقی نیافتاده  است داشت می رفت که سر جای دلخواهش پارک کند.دایی اش ناگهان جلو ماشین را گرفت و  راننده  پایین آمد و گفت: به خدا قسم ندیدمش!خودم چیزی یادم نمی آید ولی دایی اش گفت:وقتی پیاده شد گفتی بچمو کشتی! و راننده در جوابت این را گفت.باز هم یادم نمی آید که زهرا را من از زیر ماشین برداشتم یا داییش.اما داییش گفت: زهرا را من برداشتم و تو از بغلم گرفتی.وقتی زهرا را در آغوش گرفتم خون غلیظ و پری از سوراخهای بینی اش بیرون زده بود مثل گواش غلیظ و رقیق نشده. سفیدی چشمانش به بالا برگشته بود و هیچ واکنشی نداشت. آخ که چه چشمان سیاه و درشتی داشت.صورتش همه اش چشم بود. حالا این چشمها این طوری بسته شده بود. صدایش کردم بلند:زهرا! نمی دانم  چند بار صدایش کردم فقط می دانم آن قدر بلند بود که هیچ وقت در عمرم این قدر بلند کسی را صدا نزده بودم(حتی این قدر بلند داد هم نزده بودم). حتی تکانش دادم اما افسوس و هزاران افسوس. به ثانیه ای و به آنی دختر عزیزم برای همیشه از کنارم پر کشیدهمان طور که در آغوشش داشتم راننده گفت بشین برسانیمش اورژانس.نمی دانم شاید هم خودم بهش گفتم. به تندی سوار شدم و راننده دستپاچه و سریع تا در بیمارستان من را رساند.چه فریادهایی می زدم و از عجز و بی قراری بدنم را سفت می کردم و پاهایم را به داخل ماشین فشار می دادم تا شاید سریع تر برسیم. کوچه نزدیک ما بیمارستان است و دری دارد که برای عبور افراد باز است.دیگر منتظر نگهبان و باز شدن در برای ماشین نشدم. به همان حالی که زهرا روی دستهایم بود پریدم داخل و دویدم سمت اورژانس. پرایدی که می رفت پارک بکند با دیدن وضعیتم درش را باز کرد و با سرعت من را رساند جلو در اورژانس. پریدم تو و سریع به سمت مسیری که قبلا می شناختم دویدم.پرسنل بیمارستان با دیدن وضعیتم سریعا به راه میانبری از پله ها هدایتم کردند. سریع از روی پله ها پایین می پریدم تا زهرا را به اتاق احیا برسانم.حتی یک بار پایم لیز خورد و نزدیک بود با کمر روی پله ها زمین بخورم. به محض رسیدن  هدایت شدم به سمت اتاق احیا.برای آخرین بار بود که از بغلم جدا شد و روی تخت قرار گرفت و دیگر برای همیشه از آغوشم خداحافظی کرد.تا آن لحظه حواسم به خودم نبود اما وقتی به خودم نگاه کردم از شانه چپم تا روی دست و سینه چپم همه خون پاک زهرا بود.سینه راستم هم اندکی خونین شده بود و سفیدی کوچکی روی آن بود. ابتدا خیال کردم از مخاط بینی اش بود اما وقتی بین دو انگشتم لمسش کردم چیزی شبیه به ذره ای از مغز بود. با آن همه خونی که از تن ظریف و کوچکش رفته بود حتی اگر مغز و سرش آسیب نمی دید تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که زهرای من برگشت ناپذیر است اما باز هم نمی خواستم قبول کنم و منتظر نتیجه احیا بودم.نگهبان  جلو در ایستاده بود تا وارد نشوم و مداخله نکنم.گفت ریت قلبی دارد هنوز و بردنش سی تی اسکن تا آرامم کند ولی باز خودم بهش می گفتم با این شرایط مگه میشه برگرده.داری دلخوشی میدی. این جوجه فنچ مگه چقدر خون داشت که این همه رو لباسم نشسته! تازه وقتی به صحنه در پارکینگ برگشتم دیدم که آنجا هم خون پاکش روی آسفالت ریخته.در آن شرایط از شدت عجز شروع کردم به گرفتن شماره مادر و خواهر و برادرم که کسی جواب بدهد و بخواهم برای زهرایم دعا کنند شاید خدا نجاتش بدهد
  • بابای زهرا