- ۰ نظر
- ۱۷ دی ۰۱ ، ۱۶:۴۹
- ۴۲ نمایش
زهرای بابا سلام
دیشب صحبت از عموها شد. یک دفعه "دادا" پرسید: حس برادر بودن چه جوریه؟
گفتم: نمی دونم. یعنی تا به حال بهش فکر نکرده بودم که برای دادا توضیح بدم.
گفتم: تو که خودت برادر بودی!
با حسرتی عمیق گفت: خیلی وقته گذشته. یادم رفته!
زهرای بابا سلام
دیشب میهمان داشتیم. دختر کوچولویی داشتند که گفتند20 ماهش است. تا سنش را شنیدم به فکر تو افتادم.بعد گذر زمان طولانی تصورم از جثه و قامتت وقت رفتنت از دست رفته است. مقایسه شما دردی به جانم انداخت که این قدری بودی که ماشین به تو زد و سرت با آسفالت... حتی نفرتی از دایی بهم دست داد که چرا بچه به این کوچکی را روی زمین گذاشت و بغلش نگرفت. به هر حال پیمانه عمرت پر شده بود و به قول "ماما" دلخوشیم که آن لحظه هیچ دردی حس نکردی چون در بدنت نبودی.اما پیکرت هم آن قدر برای ما عزیز بود که نخواهیم آسیبی ببیند. به هر حال خواست خدا بود و تو هم الان ممکن است آنجا به این شکل احساسات ما بخندی. هر چه هست ما دنیایی هستیم و تو بهشتی
زهرای بابا سلام
از پسر عمو و زن عمو شنیدم باز سراغ عمو رفتی. به عمو زنگ زدم شاید وسط حرفهایش چیزی را لو بدهد ولی هیچ نگفت! راستش آن خوابهای اول عمو کمی مشکوک بودم که شاید عمو برای آرامش من این داستانها را را سر هم می کند ولی هم انطباق خوابهایش با مطالبی که در کتابهای مرتبط با مرگ خواندم من را مطمئن کرد که راست می گوید و هم آن که یک بار که خانه بی بی می آمدیم"ماما" بین راه آرزو کرد که پیش عمو بروی و کاش در سفر همراه ما باشی. غروب بود و اذان می دادند که نزدیکی خانه عمو ایستادم تا از مغازه خریدی بکنم. عمو هم هیچ از سفر و محل ما خبر نداشت. زن عمو می گفت: وقت اذان عمو نشسته بود قران می خواند که یک دفعه یک طوری شد و گفت: ا! زهرا اینجاست! و دقیقا همان لحظه ما نزدیکی سر کوچه ای بودیم که خانه عمو آنجا بود.
ظاهرا سر یک تپه قشنگ که به زیباییهای زیادی دید داشته است دختران یا زنان زیادی بوده اند و به سمت مشخصی می رفته اند. عمو در خوابش می نشیند و استراحت می کند که دختری بزرگ بدون حجاب سر ولی پوشیده با لباسی شاید بلند کنارش می نشیند و عمو تعجب می کند و می پرسد شما؟ و می گویی منم زهرا .بزرگ شدم منو نمی شناسی؟الان 23 سالمه! و با هم حرف می زنید و از قشنگیهای آنجا صحبت می کنید و حتی به عمو می گویی جای شما آنجا خالیست! و از قضا یکی دو روز بعد عمو به خاطر درمانهای اشتباهی و بی مورد کرونا دو بار تا لب مرگ می رود و به قول خودش دیگر نور سفید را می دیدم و دیگر هیچ که برگشتم. زن عمو هم از این جمله آخرت ترسیده بود و اظهار نارضایتی می کرد.
گفته بودی پیش "بابا آقایی" البته نه همه اوقات و الان نمی توانی با زنها یا دختران آنجایی که می روند بروی و عمو هم گفته بود خب برو و با دست اشاره کرده بود که گویا دیواری نامرئی را حس می کند که مانع رفتنت است و تو هم از من و ماما گله کردی که تا آنها برایم غصه بخوردند من نمی توانم از این دیوار رد بشوم.
بابا جان نمی دانم دیگر چه بکنیم. ما که نمی خواهیم مانع رشد معنوی تو بشویم. برو هر جا که می خواهی. دیگر گاهی از تو یاد کردن یا غصه نداشتنت را خوردن حق بده که حق ما باشد. وقتی خدا تو را از ما گرفت یا به تعبیری ذخیره آخرت ما کرد و بعدش هم دیگر جایگزینی نمی دهد حق بده که با دیدن تنهایی "دادا" و این که چقدر حسرت "نوزادهای مردم" را می خورد و به تعبیر خودم گدایی محبت از بچه ها می کند ما هم غصه می خوریم. هر جا نگاه می کنیم بچه ها دست کم یک خواهر یا برادر دارند. هر جا سفر رفتیم "دادا" تک بود و به نوعی به زور خودش را به بقیه می چسباند و گرنه خواهر برادرها باهم بودند و توی ماشین هم "دادا" تنها هست.
یاد روزهای خوشش با تو می افتم که دو تایی کنار هم می نشستید و تازه هر وقت "دادا" می خوابید گیر می دادی که نباید بخوابد و با من بازی کند و نگاهم بکند.
دیوار نامرئی را هم باور دارم. یکی از دوستان "ماما" که دخترش را از دست داده است از همین دیوار گفته بود که بین او و فرزندش در یک باغ سرسبز بوده! یا پسر ناخلفی که تجربه نزدیک به مرگ داشته و پدرش را می بیند و وقتی اصرار به نزدیک شدن می بیند دیواری او را از پدرش جدا کرده است.
عمو و حرفهایش را باور دارم اما نمی دانم چرا و چطور این قدر به عمو متصل هستی؟ یا عمو به واسطه اصرار بر خلال خواری این قدر مستعد است یا وقتی نوجوان بود تصادف کرد او هم دچار مرحله نزدیک به مرگ شده یا تو را خیلی دوست داشت یا به خاطر آنکه اولین کسی بود که خبر از دست دادنت را او به او گفتم و بعدش صدای هق هق گریه هایش را فقط می شنیدم! نمی دانم ولی گاهی به عمو غبطه می خورم. گفته بودی که عید هم به عمو سر خواهی زد مثل عید غدیر گذشته! و عیدی خواسته بودی. گفته بودی که هر روز یا همیشه پیش من و "ماما" هستی خواستی دل ما نشکند؟
زهرا جان سلام
گاهی یک چیزی قلمبه می شود توی قفسه سینه ات. انگار راه همه احساساتت را می بندد. نای هیچ کاری را نداری. دو شب پیش یک دفعه این جوری شدم. چند روزی بود یک دفعه دلم هوای شنیدن صدایت را کرده بود.فقط می خواستم بابا بابا صدا زدن مدامت را بشنوم...
زهرای بابا سلام
چند شب پیش بود بحث تو پیش آمد و "ماما" گفت: دلش برایت تنگ شده است. "دادا" گفت: سه سال شده تو را ندیده و خیلی دلش برایت تنگ شده است. در سکوت دلم برای دادا و بعد خودم سوخت و چشمانم نمناک شد. هیچ چیز نگفتم. صبح زود از خواب بیدار شدم و یادم آمد خواب تو را می دیدم.یعنی بیشتر از 3 سال و نیم بود یا خوابت را ندیده بودم یا اگر هم بوده پیش از بیداری یادم رفته است. سعی کردم خوابم را به یاد بیاورم. فقط چهره ات با همان شکل و شمائل قدیم یادم آمد. هیچ حرفی نزدی. ماسک عجیبی را روی صورتت امتحان می کردم که نمی دانم از چه چیزی محافظتت کند. همین. با خودم گفتم شاید زهرا دلش برایم سوخته و خواسته بعد از این همه مدت دلداریم بدهد. این که همان شب به خواب دادا و ماما رفتی را نمی دانم!
دو سه شب بعدش اوایل خوابم بود. می شنیدم "دادا" برایت بی قراری می کند. شب قبلش هم وقت خواب بی دلیل گریه کرد. شاید دلش هوایت را کرده بود. "ماما" داشت آرومش می کرد که بابا می شنوه ناراحت میشه. دلش می خواست تو را ببیند. هر چه ماما می گفت بخواه در خوابش ببینی راضی نمی شد. می گفت: می خواهم واقعی واقعی زهرا را همینجا ببینم. دلم برایش تنگ شده. خدایت شنید تو هم لابد می دانی. چه می شود خواهش "دادا" برآورده شود. مثل عمه و خاله گه می گویند تو را دیده اند. واقعی واقعی. حتی خاله می گوید آن قدر واقعی بودی که دستش به ناخن یا انگشت پایت خورده است و حس لمس بدنی واقعی را داشته است. فقط لبخند زدی و انگار روی هوا در حرکتی از جلوش رد شدی. نمی دانم واقعا خودت را در قالب مثالیت در بیداری آنها نشانشان داده ای یا نه آنها در خلسه یا بین خواب و بیداری تو را دیده اند. چه می شود یک بار یک لحظه همین طوری دیدارت را نصیب "دادا" کنی تا بودنت را بیشتر باور کند و بی قراری نکند. چیز زیادی که برای اهل آن دنیا نیست البته اگر خدا بخواهد!
دوستدارت
"بابادی"
زهرای بابا سلام
به همین راحتی یک ماه دیگر هم گذشت.یک ماه روی ماه های دیگری که بی تو بودیم افزوده شد. گاهی فکر می کنم چه خوب است که عمر سریع می گذرد و چه خوبتر که مرگ برای همه ازجمله من هم هست و بالاخره من هم روزی چمدانم را می بندم و این بار سنگین بدن را پایین می گذارم و می آیم
امروز سر خاکت حالی به حالی شدم.احساس کردم بر خلاف چند روز گذشته اتفاقی افتاد. به قول "ماما" انگار زهرا امروز اینجا بود و دلم نمی خواست تنهایش بگذارم.من هم احساسم این بود که بالاخره امروز کنار ما حاضر شدی برای همین حالم دگرگون شد. این که وقت اذان سریع می روم به خاطر این است که می گویند نباید سرخاک درگذشته باشی. به دلایلی که می گویند کاری ندارم احساس من این است که شاید این وقت اگر پیشت باشم از فیضی الهی محروم شوی. من که نمی دانم آنجا چه خبر است فقط نمی خواهم بودن من باعث رنجشت شود.
احتمالا دو سه روز پیش خودت بودی که پسر کوچولویی از کنار مزارت رد شد و به پدرش گفت:این بچه کیه یا چیزی شبیهش و پدرش هم برای این که چیزی برای گفتن داشته باشد گفت:یک دختر کوچولویی بود حرف مادرش را گوش نکرد ماشین اومد و بهش زد!
خیلی زورم اومد. سخت تحمل کردم ماما هم شنیده بود و چند بار خواسته بود در جوابش داد بزند که نه خیر زهرا خیلی هم خوب بود حرفمو گوش می کرد
واقعا هم دختر و بچه بی نظیری بودی.با سن کمت هرگز لج نمی کردی و هرگز هم دعوایت نمی کردیم.یک بار لج کردی که نمی خواهی توی صندلی ماشین بمونی البته بعد 5 ساعت و من که نگرانت بودم سرت داد زدم و بعدش راضی شدم صندلی را باز کنم و ماما بیاید عقب و بغلت کند.
همیشه هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نفهمی کردم.
بابا جان مردم دوست دارند تخیل کنند و هر چه ذهنشان دوست دارد ببافند.مثل روزهای اول بعد رفتنت که داستانها سراییده بودند که مادرش دنده عقب زده شب بوده پدرش ندیده بچه را زده ولی یک نفر نیامد بپرسد که بشنود در شرایط باورنکردنی روز روشن در کنار دو بزرگترش در پارکینگ سرباز و خلوت ماشینی رو به جلو آمد و دقیقا جلو پای پدرش بچه را زد و کشت.همین. چقدر دوست دارند حقیقت را دگرگونه کنند.
حالا تو شدی دختر بازیگوشی که حرف بزرگترت را گوش نکردی یا نه اصلا تقصیر تو که به ماشین خوردی و کشته شدی!
گاهی دقت نمی کنیم حرفهای به ظاهر ساده ما چقدر می تواند روح و روان دیگری را بخراشد.
چه بگویم که هر چه بگویم باز هم من می مانم و غم نداشتن تو و هوای تو کردنهای گاه و بیگاه و داغی که از درون می سوزد.
همین
دلتنگت
"بابادی"