زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

پنجمین خواب

يكشنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۸، ۰۳:۱۰ ب.ظ

زهرا جان سلام

چندماه پیش وقتی یکی از دانشجوها از مشکل زندگیش برام گفت و این که لازمه زودتر کاراشو تموم کنه. براش از تو گفتم و این که اهل محل "ماما" میان پیشت و حاجت روا میشن.

چند وقت بعدش فکر کنم بعد عید غدیر و خوابهای عمو برام پیام فرستاد که خوابتو دیده. این طور نوشته بود

"

سلام آقای ... حالتون چطوره؟ خونواده خوبن ؟ 
عیدتون مبارک باشه جای زهراجان هم خالیه ..خداوند صبر عطا کنه 
من دیشب خوابشو دیدم .. روی تخت بیمارستان بود انگار بعد از حادثه بود اما کوچکترین زخمی به تن نداشت و مثل یه دختر ده دوازده ساله با موهای مشکی بلند و لباس قهوه ای کرم توپ توپی بود و هر چی بقیه میومدن بالای تختش می‌گفت منکه حالم خوبه ببینید چقدر  بزرگ شدم طوریم نیست.‌.😔 
من و خواهرم و همسرتون کنارش بودیم و شما یه فرزند دیگه داشتین که بغل همسرتون بودن و خیلی شبیهِ زهراجان ‌.. 


برای شما صبر و شکیبایی آرزومندم و فرشته ی کوچولتون در ارامشه یقینا"


نمی دونم چرا بقیه تو رو بزرگ می بینند. بزرگ شدی. شاید به خاطر این که به نسبت این دنیا بزرگ شدی و به این دنیا احاطه پیدا کردی. عمو هم تو رو بزرگتر از سن رفتنت به خواب می بینه ولی ماما فقط به اندازه بچگیت. بهش میگم شاید همه اینها تخیلات و آرزوهات از زمان بودن زهراست که هنوز می بینی شیر می خوره یا پوشکشو عوض می کنی و...

نمی دونم ولی خیلی دوست دارم سرکی بکشم به اون دنیا مثل خیلی ها که خدا اجازه بهشون داده از همین دنیا  از اونجا با خبر بشن و حتی میگن بعضی ها که رفتند هنوز مجازند که بیان و جواب پرسشهای اهلشو بدن مثلا آیت الله قاضی شنیدم هنوز اونهایی که شایستگی دارند و پرسش دارند ذکری بلدند که آقای قاضی  میاد و مشکلشون حل می کنه.

دنبالشم آدم اهلشو پیدا کنم. دو -سه باری هم سعی کردم ولی نمی دونم راست بود یا سعی بیهوده. تو این زمینه کمکم کن.

بابا جان چیزهایی گفته بودی که انجام بدیم ولی چیزی دستگیر من یکی نشد. اگر هم چیزی در خواب می بینم صبحش اصلا یادم نیست. دلم می خواد حالا که از لذت بودنت محرومم گاهی توی خواب هم شده پیشم باشی و صبح یادم باشه. بیشتر از این چشم انتظارم نگذار.

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

نظرات (۱)

از وبلاگ‌های تازه به‌روزشده اینجا رو پیدا کردم و از اولین پستتون تا اینجا رو خوندم. 
نه بلدم و نه حرفی هست که بتونم بزنم و تسکینی براتون باشه. من چیزی غیر از پست‌هایی که گذاشتید نمیدونم اما اینو میدونم که شما و همسرتون یه بچه‌ی ماه دیگه دارید و بخاطر اون هم که شده باید حالتونو خوب کنید. نمیگم فراموشش کنید که میدونم اصلا نمیشه و خیلی مسخره‌ست خواستن این کار. ولی بخاطر پسرتون هم که شده باید حالتونو خوب کنید. خوب نیست که بچه‌تون توی فضای افسرده و ناراحت بزرگ بشه. همین که اون صحنه‌ها رو با چشماش دیده خودش اتفاق بد و بزرگیه. اما اتفاق بدتر بزرگ شدن در محیط غم‌داره. میدونم سخته زندگی، اما چیکارش میشه کرد؟ دست ما نیست. باید سعی کنیم ادامه بدیم بهش. در حد یه پیشنهاد از یه دوست این حرف‌ها رو از من بپذیرید. و همینطور این پیشنهاد مهم‌ترم که میخوام بگم چقدر خوب میشد اگر همتون با یک روانشناس صحبت میکردید تا توی این مسیر کمکتون کنه. مخصوصا پسرتون که این اتفاقات براش خیلی سنگینه. امیدوارم خود زهرا خانم خوشگل و خداش آرومتون کنه :)) 
پاسخ:
سلام و ممنون از پیشنهاد شما. همه این کارها انجام شده است و "دادا" مورد  بازی درمانی هم قرار گرفت تا با این حادثه کنار بیاید.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی