زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

یک سال و یک ماه گذشت بی تو، با یاد تو

 

زهرای بابا سلام

 

دیروز صبح تقریبا همان ساعتی که برای همیشه از پیش ما رفتی سر خاکت بودیم. مثل همیشه اول با تو خداحافظی می کنیم و بعد حرکت می کنیم سمت تهران. 

شب قبلش خیلی حالم خراب بود. بی اراده گریه ام می گرفت. برای همین رفتم بیرون که ماشین بشورم. هم تنها باشم و هم کسی حالم را نفهمد.

بابا جان می گویند این قدر تو را یادآوری نکنیم. انگار دست خودمان است. مگر می شود طعم شیرین با تو بودن را تجربه کرد و بعد فراموشت کرد. آن قدر هجوم یادت سنگین است که بی اختیار از همه می برم و تنها باران اشک است که می آید. چکنم نازدانه دخترم بودی. هنوز هم هستی تا ابد مال منی. تا هستی هست من هم دختری به نام "زهراسادات" دارم حتی اگر بیرحمانه شناسنامه ات را باطل کنند و از شمار خانوارم کم شوی.

این روزها زیاد خواب می بینم ولی تقریبا همه اش یادم می رود. چه فایده که بیایی و یادم برود. البته اگر بیایی. چه می شود این خدای مهربان! به حق خودت هم که شده اجازه بدهد به خوابم بیایی و آرامم کنی.

بابا جان از خدا بخواه از این شهر و خانه و محل کار و همه آدمهایی که دیدنشان آزارم می دهد خلاصم کند و  همان که در دلم هست را خیرش را در آن قرار دهد و بگذارد در آنجا به آرامش برسم.

 

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا




تو که رفتی پرستوها رفتند، امسال هم نیامدند
  • بابای زهرا

پنجمین خواب

۱۲
خرداد

زهرا جان سلام

چندماه پیش وقتی یکی از دانشجوها از مشکل زندگیش برام گفت و این که لازمه زودتر کاراشو تموم کنه. براش از تو گفتم و این که اهل محل "ماما" میان پیشت و حاجت روا میشن.

چند وقت بعدش فکر کنم بعد عید غدیر و خوابهای عمو برام پیام فرستاد که خوابتو دیده. این طور نوشته بود

"

سلام آقای ... حالتون چطوره؟ خونواده خوبن ؟ 
عیدتون مبارک باشه جای زهراجان هم خالیه ..خداوند صبر عطا کنه 
من دیشب خوابشو دیدم .. روی تخت بیمارستان بود انگار بعد از حادثه بود اما کوچکترین زخمی به تن نداشت و مثل یه دختر ده دوازده ساله با موهای مشکی بلند و لباس قهوه ای کرم توپ توپی بود و هر چی بقیه میومدن بالای تختش می‌گفت منکه حالم خوبه ببینید چقدر  بزرگ شدم طوریم نیست.‌.😔 
من و خواهرم و همسرتون کنارش بودیم و شما یه فرزند دیگه داشتین که بغل همسرتون بودن و خیلی شبیهِ زهراجان ‌.. 


برای شما صبر و شکیبایی آرزومندم و فرشته ی کوچولتون در ارامشه یقینا"


نمی دونم چرا بقیه تو رو بزرگ می بینند. بزرگ شدی. شاید به خاطر این که به نسبت این دنیا بزرگ شدی و به این دنیا احاطه پیدا کردی. عمو هم تو رو بزرگتر از سن رفتنت به خواب می بینه ولی ماما فقط به اندازه بچگیت. بهش میگم شاید همه اینها تخیلات و آرزوهات از زمان بودن زهراست که هنوز می بینی شیر می خوره یا پوشکشو عوض می کنی و...

نمی دونم ولی خیلی دوست دارم سرکی بکشم به اون دنیا مثل خیلی ها که خدا اجازه بهشون داده از همین دنیا  از اونجا با خبر بشن و حتی میگن بعضی ها که رفتند هنوز مجازند که بیان و جواب پرسشهای اهلشو بدن مثلا آیت الله قاضی شنیدم هنوز اونهایی که شایستگی دارند و پرسش دارند ذکری بلدند که آقای قاضی  میاد و مشکلشون حل می کنه.

دنبالشم آدم اهلشو پیدا کنم. دو -سه باری هم سعی کردم ولی نمی دونم راست بود یا سعی بیهوده. تو این زمینه کمکم کن.

بابا جان چیزهایی گفته بودی که انجام بدیم ولی چیزی دستگیر من یکی نشد. اگر هم چیزی در خواب می بینم صبحش اصلا یادم نیست. دلم می خواد حالا که از لذت بودنت محرومم گاهی توی خواب هم شده پیشم باشی و صبح یادم باشه. بیشتر از این چشم انتظارم نگذار.

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

هشدار دوم

۰۹
خرداد

زهرای بابا سلام


اول از همه برایت بگویم که دلم برایت خیلی تنگ شده است. برای بوسیدن آن لپهای آویزان و بغل کردنت بی تابم.  بابا جان  تو را که می بینم یاد دختر خانواده دکتر ارنست می افتم. چشمهای درشت.لپهای آویزان و گل روی سرت که البته شما دوتا گل بزرگ سرتان سمت مخالف هم است و صد البته پر سر و صدا و هیاهو بودنتان. می گویند: ناراحت نباشید که زهرا با دیدن ناراحتی شما او هم ناراحت می شود. جایش که خوب است چرا غصه می خورید؟

بابا جان! این ناراحتی جنسش فرق می کند. دلتنگی است. دلتنگیی که هیچ وقت مرهمی نخواهد یافت مگر با مرگ ما. کار دل است و دل را نمی شود کاری کرد.وقتی عکس و فیلمهایت را می بینم چندان متوجه کوچکی ات نمی شوم اما وقتی بچه های هم سن و سالت را می بینم می گویم: واقعا من همچین دختری داشتم؟ همین طور ریزه میزه و بانمک؟ حیف نبود این بدن کوچک زیر خاک برود. مقایسه اندامت و ماشینی که تو را از ما گرفت دلم را آتش می زند. دخترکی به این کوچکی این طوری برود سخت است باباجان...آن چشمهای درشت براقت که هنوز نگاهش زنده است چطور خاموشی اش را باور کنم...


بهار 97 بر عکس همیشه علاقمند بودم شما را بیرون ببرم و حتی من اصرار داشتم که چرا روزهای عید توی خانه بمانیم. برویم از طبیعت استفاده کنیم.باغ و زمین های کشاورزی پرگل اطرافمان زیاد رفتیم. بی بی همانجاها را خواب دیده بود. می گفت:

"شما با زهرا رفته بودید سمت زمین های کشاورزی بالادست و من هم داشتم در زمینهای پایین می آمدم سمت شما. یک باره صدایی شنیدم که از سمت شما می آمد که می گفت: زهرا گم شده زهرا گم شد"

و بعدش زنگ زده بود به "ماما" آن هم در ساعتی که من خانه نباشم و از قضا بودم ولی توجهی نکردم. می ترسید از نگرانی زیادی اش از نظر من، عصبانی بشوم.

توجه می کردم چه می شد؟باز همین آش بود و همین کاسه!

  • بابای زهرا

هشدار اول

۰۵
خرداد

زهرا جان سلام



خدا سال 97 که شد دوبار در کمتر از یک ماه در خواب بی بی و عمه هشدار داد که قرار است از پیش ما بروی ولی ما و خصوصا من جدی نگرفتم. حتی یادم است بی بی به ماما زنگ زده بود و داشت صحبت می کرد که نگران است و برایت صدقه بدهیم. شنیدم و بی خیال با خودم گفتم این هم یکی از نگرانی های همیشگی بی بی است.

بعد تعطیلات  فروردین آن صبح زود که می خواستیم حرکت کنیم تو بیدار شدی و عمه تو را بغل کرده بود و سرت را زیر چادرش برده بود و با گریه می گفت: " زهرا جان یعنی تو واقعا می خواهی بروی؟" و شد آن که تو واقعا رفتی. آن وقت تو گریه می کردی و دلت نمی خواست روی صندلیت بنشینی. این جمله را که شنیدم من هم یک دفعه دلم گرفت و اشکم سرازیر شد. نمی دانم چه شد که آن لحظه من هم نمی خواستم بیایم تهران هر چند همیشه مجبور بوده ام که بیایم. جدایی بخشی از این زندگی ماست.

عمه می گفت:

" با زهرا جلو در یک خانه گلی قدیمی ایستاده بودم . مثل این خانه هایی که بازسازی می کنند برای گردشگری و... در خانه چوبی بود و رو به مسجد یا جایی شبیه حرم امام رضا باز می شد. یک دفعه دست زهرا از دستم در رفت و نفهمیدم که چه شد و زهرا ناپدید شد"

احتمالا نگران شده و در نبود من به ماما زنگ زده که صدقه بدهد چون می دانست به  نفوس بد زدن و تعبیر منفی حساسم. البته شاید چون یادم نمی آید در این مورد کسی چیزی به من گفته باشد.اگر هم می گفت جدی نمی گرفتم و می گفتم زیادی حساسید. از بس نگرانید خوابهای این طوری می بینید و ماما هم حتما صدقه کنار می گذاشت.

این طوری است باباجان گاهی پیامهایی که از آن دنیا می آید را مردم این دنیا جدی نمی گیرند از بس دنیای جاری خودشان را جدی می گیرند این پیامها را هم بخشی از تخیلات این جهانی خودشان می دانند.

زهرا جان فکر نمی کنم اگر هم محلی می دادم اتفاقی می افتاد. تو قرار بود بروی حالا کمی زودتر یا دیرتر فرقی نمی کرد. اصلا برای ماندن نیامده بودی. به قول یکی مثل نسیم صبحگاهی مدتی (20 ماه) وزیدی و رفتنت در صبح یک روز اردیبهشت اردی بهشت ما را اردی جهنم کرد.
شایددیرتر و سخت تر می رفتی. آن وقت چطور می توانستم با آن کنار بیایم وقتی هنوز یادآوری رفتن سخت ولی سریعت آزارم می دهد.شاید در این مصیبت هم باید خدا را شکر کنم که به ثانیه ای از این دنیا پرکشیدی و مثل برخی کودکان معصوم زجرکش بیماری و نقص عضو و نهایتا رفتنی دردناک نشدی.

اگر چه قلبم برایت پرپر می زند ولی باز هم خدا را شکر


  • بابای زهرا