زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۴۰۲ ثبت شده است

رفتن خانم قچ قچی

۳۱
فروردين

زهرای بابا سلام

هنوز ساعتی نگذشته که "خانم قچ قچی" از این دنیا رفته است. تازه با دامپزشک هماهنگ کردم که ببرمش پیشش. یک دفعه "دادا" نعره کشید که مامان بیا خانم قچ قچی مرد و صدای گریه اش به آسمان رسید. از صبح از لانه اش بیرون نمی آمد و احساس می کردم سر حال نیست. غروب که بیرون آمد توان بالا رفتن از نرده ها را نداشت و حتی افتاد کف قفس. وقتی گرفتمش به عادت همیشگی می خواست گاز بگیره ولی توان همان هم نداشت. عاشق همین اخلاق دیوانه اش بودم همزمان که از دستم تخمه می گرفت می خواست انگشتم را هم گاز بگیرد! ولی وقتی بیرون قفس بود اول کار پرواز می کرد و روی سر یا شانه ام می نشست. مهربان بود ولی دعوایی. مثل مادر بزرگها بود. وقتی آب یا دانه نبود آن قدر صدایمان می کرد که متوجه می شدیم و وقتی می گفتم که فلان چیز تمام شده ساکت می شد و می رفت توی لانه.آقای جیک جیکی یا خانم تاب تابی یا توتو خنگوله اصلا این طور نبودند.یا وقتی شبها بی وقت صدا می کردم یا چراغی روشن می شد تا کمر بیرون می آمد و با آن چشمهای سیاهش با خشم و سکوت نگاهم می کرد طوری که یعنی نمی فهمی این وقت شب نباید صدا کنی و به نوعی خجالت زده می شدم. اصلا احساس می کردیم  تو توی خانه ای! جای تو جیغ جیغ می کرد و مثل تو هم خوابش و اصولا همه چیز زندگیش به عنوان یک طوطی مرتب بود. تاب تابی و طوطو هنوز بعد چند سال گیج می زنند.

بعد رفتنت بود که با دادا رفتیم طوطی فروشی در نگاه اول عاشقشان شدیم. اسمشان را گذاشتیم آقای جیک جیکی و خانم قچ قچی. مهارت بالایی در بریدن کاغذ داشت.گفت: عقیمند. بعد تعطیلات بیایید عوضشان کنیم. که بعدش دلمان نیامد. حتی تابستان گذشته از بس ماما گفت 4 طوطی زیاده زیاد پر می ریزند خواستم بفروشمشان که دادا گریه کرد و ماما گفت من بهش عادت کردم و من هم پشیمان شدم. واقعا بانمک خانه بود.

امشب که خانم قچ قچی رفت انگار تو را دوباره از دست دادم! در این 5 سال هیچ شادی وارد خانه ما نشده بود و سر و صدا و معصومیت این پرندگان تنها شادی خانه ما بود. هر صبح یا هر وقت از سرکار برمی گشتم سر وقتشان می رفتم و کلی نازکشی خانم قچ قچی را می کردم.

"ماما" شبهای جمعه می گفت ببین قچ قچی میاد یک چیزی می خواد بهمون بگه و امشب هم شب جمعه رفت! نکند تو را می دید! شاید امشب روی شانه ات نشسته و دارد جیغ جیغ می کند!

انگار هر چیز را که خیلی دوست داریم و دلبسته اش می شویم باید از دست بدهیم. وقتی تو دلبر شده بودی و تو را یک طرف و همه دنیا را یک طرف دیگر گذاشته بودم خدا ضربه ای زد و حالیم کرد که خیر نباید این طور باشد. حالا که این طور این قدر طوطی را دوست داشتم و می داشتیم او هم باید می رفت.

از دید دیگران شاید مسخره باشد ولی همه برایش گریه کردیم.البته وقت گریه ام به خدا شکایت می کردم که 5 سال شد شادی را از خانه مان بردی و تازه داشتیم امیدوارم می شدیم که همان اندک امیدمان را ناامید کردی. همین الان هم به نوعی بسته بندی شده کنار قفسش است تا فردا جایی دفنش کنم. دلم برای آقای جیک جیکی خیلی سوخت. طفلک امروز همه اش ناز قچ قچی را می کشید مجبورش می کرد غذا بخورد. نوکش را توی ظرف فشار می داد تا بتواند آب بخورد و تا آخرین لحظات هی با پا می رفت روی پشتش  و انگار تحریک یا ماساژ قلبی اش می داد.الان رفته توی لانه و درش را بسته است. اولش نگاه جسد قچ قچی می کرد و منتظر بود ولی وقتی دید دیگر صدا نمی کند ساکت شد و رفت.

گمان می کنم این تجربه مرگ عزیز هم برای "دادا" خوب بود تا با طبیعت سخت این دنیا بهتر آشنا بشود و عادت پیدا کند. بداند که همه ما رفتنی هستیم و روزی باید با عزیزانمان خداحافظی کنیم گاهی یکی یکی و گاهی با حادثه ای با همه آنها که می شناسیم و دوستشان داریم. تلنگری دوباره برایم بود که هر لحظه مرگ عزیزی ممکن است رخ دهد دل مبند.

بابا جان گاهی حرفهای همسایه را باور می کنم که دعا یا طلسمی یا نگاهی این شرایط را برایمان به وجود آورده است چون قبل از ما کسی در این خانه زندگی می کرد و بعد از آن رفته بود خانه ای دیگر. دوست همسایه بعد رفتن آن مستاجر در آن خانه ساکن شده بود مثل خانه ما علایم تخریب و نگهداری بسیار بد خانه را گزارش کرد. می گفت: "شبها در خواب صدای جیغی می شنیدم که انگار مال این دنیا نبود و از خواب می پریدم. خانمم چند بار اینجا باردار شد ولی اوایل جنین سقط می شد تا این که یک بار به طور اتفاقی بالای کابینتها قفل طلسم پیدا کردم و بعد به اصطلاح رفع طلسم همه مشکلات حل شد!" به من هم توصیه می کرد خوب بگرد جایی دعایی طلسمی پیدا می کنی. این زن و مرد مشکل داشتند!

نمی دانم ولی بابا جان امشب که خشمم باز به جوش آمد نفرین کردم. یاد همه غصه ها و سختی های این 5 ساله افتادم و از ته دل نفرین کردم که اگر رفتن تو و این وقایع نتیجه دعا و طلسم نفرین کس یا کسانی علیه من یا خانواده ام بوده است خدا فرزند عزیز این فرد یا افراد را درست در زمانی که معصومیت آنها پایان یافته است و دیگر در آن دنیا نمی توانند شفیع این پدر و مادران خطاکار احتمالی باشند از آنها بگیرد طوری که این داغی که بر دل ما نشسته است بر دلشان و بلکه بدتر بنشیند و نتوانند از آن شفاعت کودکان معصومشان در روز قیامت بهره مند شوند. هم دعانویس احتمالی و هم دعاخواه احتمالی را با هم نفرین کردم.

بابا جان حق بده گاهی این آتش دلم زبانه می کشد و با خشم کلامی و نگاه شراره می کشد. گاهی آن قدر خشم در چشمانم شدید می شود که خودم از دیدن نگاه خشم آلود خودم درآینه می ترسم.

بگذریم

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویدیوی ریخت و پاش آزاد زهراسادات

  • بابای زهرا

سال نو1402 مبارک

۰۶
فروردين

زهرای بابا سلام

تعطیلات عید سال نو هست و ما خانه تنهاییم. اولش خیلی ناراحت بودم که این طور شده ولی الان اصلا دلم نمی خواهد تا پایان تعطیلات کسی را ببینم. خودم باشم و ماما و دادا.

امسال آمدن ماه رمضان باعث شد زندگی پس از زندگی را در تنهایی و سکوت بدون مزاحمتهای میهمانیهای سالهای قبل ببینیم.

یکی داشت می گفت که آنجا که بوده دلش نمی خواسته برگردد و وقتی آینده برادرها و شکست پدرش را می بیند به خاطر پدرش به این دنیا بر می گردد. چشمم به عکست بود و اشکم آویزان بود که مگر آن لحظه رفتن ضجه های من و ماما و گریه های معصومانه دادا را ندیدی که رفتی که رفتی یا شاید اصلا نشانت ندادند ؟ همان بابادی که تا نمی کشاندیش کنارت که تا صبح لگد و دستت را بکوبی روی صورتش. همان بابادی که فقط نازکشی او را قبول داشتی.

امروز هم داشتم همین برنامه را می دیدم و محو عکس تو شده بودم که خانم قچ قچی پرید روی سرم و بعد روی سینه ام و حسابی با دعوا سرم داد کشید. همان طوطی ریزه میزه دادا را می گویم. انگار تو را می دید یا حال من را درک می کرد. حس کردم می گوید دست بردار از این غصه خوردن. مگر نمی فهمی غصه خوردنت زهرا را اذیت می کند. همین طور سر و صدا می کرد و هی روی سرم و سینه ام می پرید. روبرویم که ایستاد گفتم چشم. می فهم . حرفت را فهمیدم دیگه ادامه نمیدم! انگار واقعا فهمید ساکت شد و پرید و رفت!

ذهنم را آرام کردم

اینها همان حکایت سرباز کردن جوش و دمل چرکی است که هر از گاهی اذیتت می کند تا باز حالت خوب شود

خدا کند که با خبری خوب امیدی تازه پیدا شود

تو که هوای همه را داری اینجا هم کمی هوای ما را داشته باش و آنجا دعایمان کن

دوستدارت

بابادی

  • بابای زهرا