زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

یاد خواهر

۳۱
تیر
زهرای بابا سلام روزهای اولی که رفته بودی  بعد که به خونه خودمون برگشتیم " داداشی" واقعا جای خالیتو حس می کرد و هنوزم می کنه. تنهایش واقعا قابل حسه. دیگه نیستی که تو سر و کله هم بزنید و با هم بازی و شادی بکنید و خونه پر بشه از سر و صدا و شادابی شما دو تا. حالا که نیستی "دادا" هم حال نداره. دیگه مثل قدیما از بازی کردن لذت نمی بره. به قول خانم دکترش: متاسفانه داره زودتر از سنش بزرگ میشه.ای بابا!داغت ما رو داغون کرده نمی دونم با این طفل معصوم چکار کرده. "داداشی" زرنگه و تو دار. نمیشه واقعا فهمید چی تو سرشه اون قدر که من باباشو هم می پیچونه.زهرا جان ! یکی از همین شبهای تنهاییش رفت سراغ دفترشو بی هیچ حرفی شروع کرد به نقاشی. یکی از همون دفترهایی که با هم سرش دعوا می کردید و تو هم بعضی وقتها می خواستی ورقش بزنی ولی پاره اش می کردی. بابایی تو رو کشیده بود. مثل اون وقتهایی که موهاتو "مامانی" خرگوشی می بست و چهره شیطونت شیطون تر می شد.می بینی بابا چقدر قشنگ کشیده. زهرا جان داغت و دیدن لحظه پرپر شدنت  برای این بچه 4 ساله خیلی سنگین بود سنگینتر از  اونی که من و هر کس دیگه ای به ذهنش برسه. بابا جان اون روز که به خوابش رفته بودی خیلی خوشحال شده بود. از خواب پریده بود که تند برای "مامانی" توضیح بده. بازم بیا به خوابش. خوشحالش کن. بهت نیاز داره. هیچ وقت تنها نگذارش حتی وقتی که ان شا الله بزرگ شد و یک دختر ناز مثل تو تو بغلش باشه. اون وقتی که بشی عمه بچه های " دادا".کاش مثل همین نقاشی شاد و زنده پیش ما بودی. همین طور می خندیدی و شیطنت می کردی. دلم برای شیطنتت برا بغل کردن و بوسیدنت تنگ شده.  عکسهاتو که می بینم دوست دارم تو هوا بغلت کنم. چقدر زنده ای توی عکس ها. اون چشمهای درشت و سیاهت می خواد منو بکشونه توی عکس. کاش می شد و برای همیشه میومدم پیشت و خدا به خاطر معصومیتت از همه گناهان و بدیهای من می گذشت و می گذاشت با هم باشیم تا ابد.عاشق یگانه دخترم"بابادی"
  • بابای زهرا

خاطرات

۲۵
تیر
یکی بیایدخاطراتم راقانع کند                                  که او دیگر رفته                                                                                  دلم حرف مرا باور ندارد
  • بابای زهرا

روز دختر

۲۴
تیر
زهرای  بابا سلامامروز روز دختره. اگه بودی مثل پارسالی آهنگ " کی خونش دختر داره جاش تو بهشته " رو مامانی برات می زد و با  "نای نای"ت کلی صفا می کردی و قر چشم میاوردی.مامانی همش با خودش میگه پارسال زهرا روز دختر این طوری بود و اون طوری! نمی دونم یادم نمیاد . "مامانی" همش باهات بوده و خوب می دونه هر لحظه باهات چطور گذرونده.واقعا جات خالیه نه تنها امروز که همه روزها. بابا جان نمی دونم با جای خالیت چکار کنم. اصلا نمی تونم قبول کنم دیگه نیستی. می دونم خودم رو دستای خودم  بردمت بیمارستان. خودم  به صورت سردت تو سردخونه بوسه زدم. خودم بدن پاکتو تا شمال تو ماشین آوردم. خودم پزشکی قانونی و بهشت زهرا شناساییت کردم ولی بازم فکر می کنم رفتی یک جایی قراره برگردی درست مثل "داداشی" که منتظره برگردی.بابایی روزت مبارک
  • بابای زهرا

حاجت

۲۲
تیر
زهرای بابا سلام  امروز 67 روز گذشته است که از پیش ما رفته ای اما هر روز که می گذرد درد نبودنت گزنده تر و سخت تر می شود. دیروز و امروز هم آمدیم پیشت ولی چه فایده. لذت بودن هر لحظه ات کجا و حسرت نالیدن بر سر خاکی که در آن آرمیده ای کجا!بابا جان وقتی فیلم و عکس هایت را می بینم لحظه ای  نشئه شادی با تو بودن می شوم و یادم می رود که چه داغ عظیمی بر دلم نشسته است. اما وقتی دوباره متوجه پیرامونم می شوم یاد و احساس نبودنت از همه طرف  هجومی می آورد دردناک. کمی ادیب باشم دردش مثل این است که دشمنان احاطه کرده باشند مرا و به یک آن از همه طرف شمشیر شان را فرود بیاورندای دادبابایی گلم نمی دانم چقدر این حرفها درست است ولی گویا معصومیت تو سبب لطف خدا به مردمی می شود که آن را دستاویز حاجت خواهی از خدا می کنند. همیشه نسبت به این حرفها بدبین بودم و همیشه به مادربزرگت می گفتم اینها امامزاده زنده  چرا این قدر  دنبال این قبرهای  بی سند و مشکوک هستید. چه شوخی بدی. حالا زهرا سادات من در این محل به خاک سپرده شده و شده امامزاده!کاش هرگز هرگز این حرفها را نمی زدم و مردم به همان قبرهای منتسب دلخوش بودند.بابایی ما بیشتر از هر کس دیگری حاجتمندیم. فرشته پاک من. پاکتر از هر امامزاده ای.حاجت ما برگشت تو است. نمی دانم درک می کنی یا نه ولی پرواز ابدی تو برایمان خیلی سخت است. هنوز با غمت کنار نیامده ایم هیچ هر لحظه خشم و نا امیدی من از این خسارت ابدی بیشتر می شود. چه لزومی بود که خدا تو را از ما بگیرد و  دیگران به باور تو از خدا حاجت بگیرند.  می گویند زنی نزدیک به طلاق به نیم روزی از حاجت خواهی مادرش به خانه صلح برگشته است و غریبی تنها  که ظلمی بر او رفته به  روزی ظالمش رسوا شده و دست شکسته از محل سو استفاده اش اخراج شده. دیگری که حاجت گرفته نگفته ولی   به دیدارت می آید . دیگری ناشناس پارچه سبزی به دور سنگت دوخته و روی آن کشیده. دیگری هر غروب برایت گل می آورد... ولی چه فایده بابا جان ما تو را می خواهیمحاجتمند توایمکسی هست حاجت ما را برآورده کند
  • بابای زهرا
زهرای بابادختر بابانازگل بابادلبر بابا سلامیادش به خیر چقدر این طوری نازت می کردم و قربون صدقه ات می رفتم. چقدر من بی عارم  که زنده ام و تو زیر خاکی. کاش پیشم بودی و زندگی ما رو رونق و صفا می دادی!درست الان صبح دوشنبه 18 تیرماه دوماه (63 روز) است که از بین ما رفتی و پر کشیدی انگار نه انگار مال این خاک و زمین بودی. بابا جان  چه شبهایی که می خواستم جدا از تو بخوابم اما با ملاحت میامدی و مجبورم می کردی که بلند بشم بیام پیشت بخوابم و تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی چون جا تنگ می شدی و خوب نمی تونستی غلت بزنی. بابایی تو یک شب بدون من نمی خوابیدی چه شد که این طور  غریبی کردی و برای همیشه در عمق آن گور تاریک خوابیدی؟ نه قطعا خودت اونجا نیستی و اون بدن و خاکی که توش خوابیدی فقط نشونه ای از حضورته و چه بی خیالم من که این همه روز رو بی تو تونستم سر کنم و هنوز روی خاک ایستاده ام. نمی دونم چطور شد اون روز شوم  تونستم بیام تو سردخونه و بالای سرت بشینم و ببوسمت و اشک بریزم و مویه کنم و سر نازتو لمس کنم. سری که همیشه موهاشو من شونه می کردم و گره موهاشو باز می  کردم ولی الان خون آلود و به هم چسبیده بود. ولی بابایی همونجا کمرم شکست.باورم شد که دخترم زهرای نازم برای همیشه از پیشم رفته. وقتی که بوسیدمت سرد سرد بودی بابا . چقدر شاد بودم وقتهایی که می بوسیدم و می بوییدمت. گل زندگی من بودی.بابایی سردی سردخونه همه گرمای  تنت رو برده بود. چهره زجر کشیده و خون آلودت مظلومیتی داشت که کبابم می کرد. همیشه به مادرت می گفتم:چقدر خوبه که معمولا پدر مادرها زودتر از بچه هاشون می میرن و همیشه به خدا  می گفتم: خداجان من تو امتحان فرزند مردودم.لطفا امتحانم نکن چون نتیجه اش پیشاپیش مشخصه. من مردودم.  ولی خدا هر دوتاشو انجام داد مرگ فرزند رو نشونم داد و باهاش امتحانم کرد و چه بد امتحانی بود! به قول عمو امیر مگه تو تعیین می کنی خدا چکار بکنه!بابا جان این شبهای بی من چطور گذشت؟ برای من که سخت بود .شب اولی که بی تو سر شد باورم نمیشه واقعا حال و شعورم سرجاش بود که تونستم طاقت بیارم تو تنها توی طبقه سردخونه باشی و من کنارت نباشم و راحت! بخوابمبابا جان این شبهای تنها در خاک خوابیدن چطور بود؟ ما که شبی بی اشک و آه نداشته ایم و بالشتت به نشانه حضورت کنارمان بوده است و با گریه و دلتنگی به خواب رفته ایم و تو گویا سری به ما نزدی. نمی دانم شایدم هم پیش ما بودی ولی چرا به خوابمان نیامدی؟ همیشه انگار با این رویا به خواب رفتیم که جایی هستی و قرار است برگردی.63 شب فراق تو را گذراندیم و مجبوریم به قبول  واقعیت که دیگر برنخواهی گشت. دعا می کنم و تو هم پیش خدا دعا کن خدا دست کم با دادن یک دختر درست عین خودت با همه شکل و شمایل و اخلاق و رفتار خودت انگار که مجسم زهرای  من باشد دل ما را آرام کند و شادی رفته را به خانه مان برگرداند.الهی آمین. دعا کن بابا جانبابایی احساس کسی را دارم که ابتدای راهی ایستاده است و مسافری دارد در راه که به سمت مقصدی می رود و هر لحظه دورتر و دورتر می شود محو می شود در غبار فاصله. اما نه نمی گذارم فراموشی دنیا و روزمرگی آن تو را از یادم ببرد. همیشه در قلب و یادمی و خاطرات شیرین بودنت زنده استدوستت دارم بابایی
  • بابای زهرا
زهرا جان سلام"بابادی" امروز  رفتیم باغ پرندگان تا "داداشی" هوایی بخورد و "گلی" و علی هم چرخی بزنند. همه حواس مامانی به تو بود و نیستی که ببینی. پارسال که رفتیم مامانی نیومد چون تو کوچک بودی و تازه یکسالت شده بود. نمی خواست توی گرما بیایی بیرون و اذیت بشی. ترجیح داد خونه بمونه و همگی بیاییم اینجا بگردیم ولی تو خوب باشی. امروز دیدم که چه مامانهایی اومده بودند و بچه های کوچک و حتی کوچکتر از تو رو آورده بودند گردش اونم تو این گرمای تیر ماه. تو آفتاب  بچه ها سرخ شده بودند و مادراشون فقط دست و پاشونو خیس می کردند .دیگه نمی خواستند از تفریحشون بگذرند. مامان  این همه از خودگذشتگی کرد که بچه هاش یک لحظه اذیت نشن ولی خدا چه جوری داغ تو رو رو دلش گذاشت. نمی دونم خدا با این مادر چه جور می خواد حساب کنه وقتی زحمتهایی که برات کشید رو مرور می کنم.پارسال یک طوطی کوچک چیغ جیغو بود زن عمو اسمشو گذاشت زهرا از بس که بابایی پر سر و صدا بودی دیگه نیستی که مثل فنچ  فضولی و صدا کنی. اگه بودی می دونم خیلی خوشحال می شدی این همه پرنده رو یک جا ببینی. با مرغهای مینا حتما جیغ جیغ می کردی و حتما دلت می خواست بپری تو قفس مرغها و دم  دراز خروسهای آلمانی رو بکشی . ولی حیف که نبودی مرغ های ابریشمی رو ببینی همونهایی که دختر عمو اسمتو روش گذاشته بود.وقتی رفتی آرزو می کرد کاش این رفته بود و زهرا مونده بود. شبی که فرداش برای همیشه از پیشم رفتی همسایه داغدار شده بود .یک عروس هلندی همسایه داشت آورده بود  مواظبش باشیم تا بره عزاداری شهرستان. اون شب چه باهاش بازی کردی .مجبور شدم خاموشی بزنم که هم خودت بخوابی هم "جی جی". امروز کنار قفس یکیشون خودش صدام کرد که نازش کنم. وقتی علی سمتش می رفت باز میومد سمت من تا نازش کنم. راستشو بخوای از اون به بعد از عروس هلندی دل خوشی ندارم.میگم شاید وجودش نحس بود که صبح فرداش تو رو از دست دادم. یک مرغ مینا هم همین طور وایستاده بود تا نازش کنم هر چند بقیه نوک می زدند و چقدر مثل تو صدا می دادند.می دونی بعد رفتنت، عمو برای "دادا" مرغ و خروس خرید بیاریم خونه هم داداشی مشغول بشه هم خدای ناکرده بلایی بود سر اینها نازل بشه. کاش بودی و باهشون بازی می کردی. خیلی نازن. شایدم میای به مامان سر بزنی باهاشون بازی می کنی. ولی کاش بودی با هم باهاشون بازی می کردیمحیف که نیستیوقت برگشتن دم در خروجی "داداشی" می خواست برای خودش چیزی بخره.از همین اسباب بازیهای سنگ مصنوعی. اصرار داشت برای زهرا جونم بخریم از بیمارستان برگشت باهاش بازی کنه. قانعش کردم که تو دختری و اینها اسباب بازی پسرونه است. دختر جان من از خدا می خواستم بهش آرامش بده ولی بدتر شده هر چی می گذره بیشتر دلش هواتو می کنه(راستش من و مامانی هم همین طوریم). قبلا باور داشت رفتی پیش خدا ولی الان منتظره از بیمارستان برگردی. چطوری براش بگم واقعا رفتی پیش خدا و دیگه برنمی گردی. دختر نازم این جدایی داره ما رو نابود می کنه. برادرت چکار کنه که همدم و هم نفسش بودی.کاش نمی رفتیدیشب مامانی می گفت :احساس می کنم زهرا خونه هستش.نمیدونم چطور ولی حسش این بود . هر چه بود حال منم خراب بود.عکس و فیلماتو که می دیدم  از خدا می پرسیدم چرا؟ چطور حیفت نیومد این بدن و دستهای کوچیک بردی زیر خاک؟چطور پسندیدی این طوری سر کوچکش داغون بشه و به قول داداشی صورتش پر خون بشه؟نمی دونم بابا دلتنگتم و حالم اصلا خوب نشده.درد بی درمانی گرفتم که خوب نمیشه مگه معجزه مسیح بشه یا رجعت بشه و تو برگردی ولی حیف که اینها همه آرزوی محاله. دیدار به قیامت یا نه زودتر. دیدار به روزی که نوبت رفتن من بشه.اون لحظه پیشم باش. هادی من باش.فعلا
  • بابای زهرا

تو کجایی

۱۴
تیر
زهرای بابا سلامدو سه روزه "داداشی" دلتنگت شده حسابی. همش میگه زهرا قراره از بیمارستان برگرده. آخه اون روز که ماشین بهت زد خودت میدونی "داداشی" اونجا بود وهمه چیز دید. دیده بود چه جوری صورتت خونی شده بود. گفتیم بردند خونا رو پاک کنند خوب که شدی برگردی.حالا همش یادتو می کنه و می خواد که برگردی. نمی دونم چی شده این طوری شده. چی تو ذهنش هست ولی هر چی هست باعث شده مثل ما دیگه هیچ بچه ای واقعا تو دلش نره. هر دوتایی دوست داشتید برید تو حیاط با بچه ها بازی کنید ولی از وقتی تو رفتی دوست نداره بره اگرم بره زود خسته میشه و بر می گرده.می دونی تو این روزهای آلودگی هوا بیرونت نمی بردیم و تو مظلومانه همه این زمستون رو تو خونه از آیفون بیرون دیدی! خدا فرصت نداد  یک دل سیر ببریم بیرون تا بگردی و بازی کنی. لعنت به تهران لعنت به این زندگی  به این کار و همه چیزهایی که باعث شد همین عمر کوتاه دنیاییت بهت سخت بگذره.خیلی سعی کردم برای زندگی بهتر از تهران برم ولی بودند کسانی که نگذاشتند. به معصومیتت قسم از هیچ کدومشون نمی گذرم و فردای قیامت بهشون سخت می گیرم سخت ترین شکل ممکن. هرگز نمی بخشمشونبابا جان از خدا بخواه"داداش" دلش آروم بشه  چون خیلی می خوادت. خیلی دلش هواتو داره.بابایی وقتی رفتی محمد پسر عمه مامانی برات شعر گفت هنوزم میگه و برام می فرسته.این اولینشه که همون روز اولی که فهمید  برات گفته، سر خاکت هم خوندش.یادته عید امسال رفتیم خونشون و اونجا کلی دلبری کردی. تو کجایی شده ام باز هوایی ...چه شود یار پری چهرهٔ من باز بیایی ... به صدایی به نوایی ... دل از این عاشق مجنون بربایی ... هوست کشت دلم را ... به می و میکده آغشت دلم را ... ولی آن کودک یک ساله کند پشت ؛ دلم را ... غم هجرت شده چون کوه دماوند؛ زند مشت دلم را ... چه کنم با که بگویم که غمم جان به لبم کرد ... من از آن روز خداحافظی ات سخت تبم کرد ... روز بودم بخدا ؛ رفت و شبم کرد ... چه اندوه بزرگی ... در این گلّهٔ بیتاب دلم ؛ درد فراق تو بیفتاد چو گرگی  خدارا به تو سوگند ... به تعظیم دماوند ... به چشمان سیاه تو که انداخت مرا بند ... که زین لحظه دگر داغ تو با زندگی ام خورده چه پیوند ...مرا غیر صبوری نبود راه عبوریگرچه دیدار تو بوده است برای نفسم سخت ضروری ... لیک من آخر این راه رسیدم ... ز خودم از همه هستی و ز افلاک و ز املاک بریدم ... حیف ای طفل قشنگم که تو افسوس ندانی چه کشیدم ... چهره ای از غم احزان ... و یا صورت بی جان ... تمامش بکن این در به دری را ؛ که مرا کرد پریشانخدا دید شکستم ... خدا دید که در میکده از عشق تو مستم ... بگذارید که بی پرده بگویم ؛ بخدا باده پرستم ...ولی با این همه توصیف ترا برد ... مرا با غم هجران تو آزرد ... غرورم همه در زیر دو پاهای خدا مرد ...تو عظیمی تو رحیمی تو کریمی و علیمی ... بگذرد گر ز سرِ فرط بلا ؛ کفر تو گویم ... تو که آگاهی و این خوب بدانی که به هرجای که باشم فقط از حب تو جویم ... به علی غنچهٔ تقدیر تو بویم ...آنچه در قسمت من بود ؛همین بود ... گرچه دردانهٔ من پاک ترین فرد زمین بود( محمدحافظ عباس زاده چاری )
  • بابای زهرا
زهرا جان  سلاممی سوزم اما آتش عشق تو خاموشی نداردمی میرم اما داغ چشمانت فراموشی نداردبابایی همیشه از خدا می خواستم بهم دختری بده چشم درشت. چشم سیاه.با مژه های بلند و خوشگل. خدا داد ولی خیلی زود ازم پس گرفت نمی دونم چرا . تویی که پیش خدایی می تونی بهم بگی چرا؟ من که خیلی دوستت داشتم هیچ چیز تو این دنیا به اندازه تو تو دلم جا نگرفته بود. بزرگترین تعلق دنیاییم بودی .یعنی به اندازه داشتن تو از این دنیا سهم نداشتم؟
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلاماین روزها و شبها باز حالم خراب است. خراب تر از آنی که کسی فکرش را بکند. بابا جان همه می پرسند :حالت چطوره؟ خوبی؟... جز الحمدلله و خدا را شکر چیزی ندارم بگم ولی اگه راستش بگم باید بگم خرابم خراب جز کسی که مشابهش بهش رفته کسی نمی تونه درکم کنه. از توصیه ها و نصحیتها خسته شدم.حتی از غصه خوردن هم خسته شدم ولی نمی تونم مثل بقیه باشمدیروز یکی از همسایه ها داشت از مریضی دخترش می گفت که 10 روز ازت بزرگتره. یک دفعه گفت 22 ماهشه. تا قبلش حواسم نبود ولی اینو که گفت به هم ریختم  آخه دیروز دقیقا 22 ماهه می شدی عزیز بابا.اومدم خونه عصبانی بودم با همه چیز دعوا داشتم. دیگه تا 2شبم آروم نگرفتم. دوباره بالشتتو کنارم دست کشیدم و اشک ریختم و خوابیدم.امروزم حالم خوب نیست بابایینمی دونم این همه روزهایی که با ما بودی و به زندگی ما شادی می بخشیدی خواب بود و رویایی شیرینی داشتم که بیدار شدم یا الان خواب می بینم و همه اینها خوابه و یک روزی باز بیدار می شم از این خواب. نمی دونم بودنت رو باور کنم یا رفتنتو. هر چی هست سخته.  هم خوابش هم بیداریش. نمی دونم چطوری قراره از این خواب بیدار بشم و کی باشه ولی خدا کنه اگه قراره بیدار بشم بعدش تو رو ببینم و پیشم باشی. بابایی به نوازش دخترش محتاجه.برام دعا کن
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام   بابا جان دلم برای لمس حجم گونه هایت تنگ شده است. گاهی دست می برم که از توی مونیتور صورتت را بگیرم و لمس کنم ولی حیف. آن وقتها که می بوسیدمت و لپ هایت سرخ می شد از خاردادن ریشم مادرت می گفت:نکن و می گفتم: دوست دارم ولی الان در حسرت یک بار لمس و بوسیدن گونه هایت جان می دهم. آخر فرشته جان تو از چه جنسی بودی که این طور بند محبت به گردنم انداختی؟ ای بزرگترین تعلق دنیایی من نمی دانی چقدر دلتنگتم. دیشب داداشی قیامت کرد. خوابم برده بود و داداشی طبق معمول با گوشیم بازی می کرد.همان گوشیی که تا دست داداش یا مامان می دیدی می گرفتی و زودی برایم می آوردی. تا تو بودی کسی سراغ گوشیم نمی رفت چون تو همیشه مواظب بودی. یک و نیم شب بود که با های های گریه اش بیدار شدم. مثل ابر بهاری  اشک می ریخت که من زهرا را میخوام. می خوام برم پیش زهرا! داداشی عکسهای دوتاییتان را دیده بود که آن قدر عاشقانه نگاهش می کردی. دوتایی کنار هم!کنار هم! ای داد. مامان می گفت: داداشی رفته روی بالکن و اون وقت شب به آسمون نگاه می کرده و با گریه می گفته می خوام برم پیش زهرا! شاید تو رو اون بالا می دیده.شاید. نمی دونم خدا به ما رحم نکرد چرا به این طفل معصوم رحم نکرد؟یعنی خدا نمی دونست چقدر تو رو دوست داره؟ حالا من با "داداشی" چکار کنم.  جز بغل کردنش و بوسیدنش کاری نمی تونم بکنم. تو از خدا بخواه آرومش کنه. بخواه که اونو برای ما نگه داره. بخواه که به همه ما آرامش بده.56 روز از رفتنت گذشته ولی روزی بی اشک و آه نبوده. هر نگاهم به اون صورت معصومت بی قرارم می کنه همین دیشب می دیدم مامان چطوربالشتتو بوس می کرد و رو صورتش می گذاشت ولی حواسش نبود دارم می بینمش. دیشبم زود خوابیدم برای این بود که اومدم به یادت به یاد جای خالیت کنارم، بوسیدمش،گریه کردم و بغلش کردم و خوابم برد. زهرا جان! دست کم برو تو خواب "داداشی" آرومش کن. نگذار بیشتر از اینها اذیت بشه. بگذار دلش خوش بشه به دیدنت در خواب شاید کنار بیاد با نبودنت در بیداری.یادم رفت بگویم اگر پیش ما بودی امروز دقیقا 22 ماهه شده بودی. دقیق دقیق و 2 ماه دیگر همین روز می شد روز تولدت! خیلی حرفها دارم برای گفتن ولی فعلا پیش خدا خوش بگذره
  • بابای زهرا