زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

بوسه خواهر

۲۷
آبان


  • بابای زهرا

شش ماه گذشت

۱۸
آبان
زهرای بابا سلامامروز هم یک روز دیگر به روزهای جدایی ما افزوده شد. شش ماه بی تو بودن. یک هجدهم ماه دیگر هم آمد.یادآور روزی که معصومانه پرکشیدی.باباجان این پنج شنبه و جمعه هم هر طور شده بود به تو سر زدیم با وجود همه ترافیک و سختی راه.وقتی در جاده به مردم نگاه می کنم که بیشتر فقط برای یکی دو روز تفریح این طوری به جاده هجوم می برند و ما به چه خیالی می آییم دلم تنگ می شود. می خواهم که نباشم که به اندازه همین یک ماشین هم راه این اهل دنیا را بند نیاورم. خودم را از این مردم نمی بینم و حتی نمی توانم درکشان کنم که چطور برای شادی خیالی این طور هجوم می آورند.روزها می گذرد با سرعت و ما ناباورانه می شماریم و می گوییم:یعنی زهرا واقعا 6 ماه است پیش ما نیست و ما زنده و سرپاییم. از بی عاری خودمان هم تعجب می کنیم. اگر من ماه شمار دوریت را دارم "ماما" روز شمارش را دارد و هر روز و هر لحظه هر روز نیست که یادی از تو نکند آن قدر که می ترسم نکند "دادا"احساس کند که به حاشیه رفته است.باباجان پس کی از بیمارستان برمی گردی؟ "دادا" منتظر است و دلتنگ.  فکر می کند هنوز بیمارستانی هر چند چند روز پیش شنیدم به بچه های همسایه می گفت: بچه ها! خواهر من مرده. اما مطمئنم هیچ برداشت و فهمی از مرگ و شدت سنگینی جدایی از تو ندارد. فکر می کند دیگر بین ما نیستی اما همان بیمارستان نگهداریت می کنند. فکر می کنند سرخاکت که می آییم فقط برای دعا کردن است و نمی داند بدن عزیزت را آنجا به خاک سپرده ایم. اگر بفهمد و درک کند چه غوغایی بشود. بمیرم برای دل "دادا" که این طور بزرگوارنه داغت را تحمل می کند و حتی مواظب است یادت ما را ناراحت نکند اگر نه بدجور دلتنگت شده. هر از گاهی از "زهراجونش" می گوید و این که دلش برایش تنگ شده و منتظر است.منتظر بازگشت و چه کودک و چه خوش خیال است.باباجان ما چه گناهی کردیم که خدا تو را از ما گرفت هیچ که حتی اجازه نمی دهد به خواب ما بیایی. کاش می شد لحظاتی خوش ولو در خواب در کنارت بودیم.اسمت که می آید همه می خواهند هوای مامانی و داداشی را داشته باشم اما یکی نمی پرسد اصلا حال خودت چطور است؟کی هوای من را داشته باشد. مگر مرد هستم و پدر دل ندارم؟ بابا جان من عاشقت بودم . هیچ چیز و هیچ کس را به اندازه تو دوست نداشتم. بزرگترین تعلق دنیایی من بودی و شاید خدا خواست دلم را از تعلق تو هم خالی کند. نمی دانم. خدا همه همه وجود ما را می خواهد که برای خودش باشد.مالک مطلق است و حتی عشقی را که خودش به ما داده است آن را هم از ما می گیرد.بابایی گاهی تا مرز کفر و نفرت پیش می روم  که چقدر خودخواهی که نه می گذاری چیزی را غیر از خودت دوست داشته باشیم و اگر هم چیز دوست داشتنیی باشد آن را برای خودت می گیری و می بری.ما یک خانواده کاملا معمولی و ساده و قانع به همین کمی که داشتیم بودیم  بی سرمایه و مال و منال و قدرت.دلمان خوش بود که کنار هم هستیم و سالم اما با رفتن تو انگار 3 نفر کنار همیم.خانه از شور و نشاط و شیطنتت خالی شده. روح شادی رفته.حتی با رفتنت "دادا" هم کم فروغ شده چون یارش را از دست داده است. خواهر نازش را از دست داده استای بابا ای بابا ای بابادلتنگتبابادی
  • بابای زهرا
[ ]
  • بابای زهرا
  • بابای زهرا

سردخانه

۱۲
آبان
زهرای بابا سلام   امروز ظهر گذرم به سردخانه بیمارستان افتاد همانجایی که یک شبانه روز بدنت را آنجا امانت گذاشته بودم و از دور یاد لحظه ای افتادم که دیدمت. سینه ام بالا پایین می رفت و اشک چشمانم را پر کرد. باید رعایت کرد. جلو مردم باید این احساس را درونت انباشته کنی اگر نه فردا دیوانه، روانی... یا هر چیزی ممکن است صدایت کنند. وارد سردخانه که شدم مامور آنجا دری را نشان داد و گفت آنجاست. خواستم بازش کند. در را باز کرد و کشو  آن را بیرون کشید. کیسه زیپدار بزرگ سیاه رنگ حمل جسد بود که فقط  تن کوچک تو بخش کوچکی از آن را پر کرده بود. دل نداشتم بازش کنم. گفتم بازش کند. تا زیر سینه ات زیپ را پایین کشید. صورت نازت به یک طرف خم شده بود.رد خون خشک از بینی و دهانت با این که تمیزش کرده بودند به جا مانده بود. با دست آن موهای قشنگت که خون رویش بسته بود را کنار زدم. نزدیک پیشانی و گیجگاه در هر دو طرف شکسته بود.پل بینی ات هم شکسته بود و کبود بود و بادکرده. همان بینی نازک کوچکت. خم شدم و بوسیدمت. همان لپهای نرم و گرمی که همیشه "ماما" می گفت این جور نبوسش ریشت صورتش زخم می کنه. می گفتم خوب کاری می کنم مال خودمه! حالا این لپها سرد و سفت شده بود عین چرم .  آنجا بود که پذیرفتم رفته ای و دیگر برنخواهی گشت. کمرم همانجا شکست. اشکهایم فوران می کرد و گلایه ام از خدا شروع شد. گفتم خدا همیشه از تو می خواستم من را با بچه هایم آزمایش نکنی و کردی. همیشه وقتی از لذت شادی دیدن شما سرخوش می شدم به مامانی می گفتم چقدر خوبه که معمولا پدر و مادرها زودتر از بچه ها می میرند که مرگ فرزندشان را نبینند و خدایا تو این کار را هم با من کردی. نمی دانم چرا وچطور ولی گوشی را درآوردم و چند عکس از چهره زجرکشیده ات گرفتم تا شاید با دیدنش خودم را شکنجه و تنبیه کنم یا به مردم نشانش بدهم و بگویم :ببینید زهرای من قبلا این بود و حالا این شد، نمی دانم. الان هم حالم خراب است شاید می نویسم که فشار این خاطرات برداشته شود یا شاید درد دلی با خودت می کنم که نظاره گر من هستی دلتنگت"بابادی"
  • بابای زهرا

آخرین واکسن

۰۵
آبان
زهرای بابا سلامپنج شنبه، جمعه گذشته اومدیم سر خاکت.حتما خودت بودی ولی راستش بابایی دیگه زیاد نمی تونم به خودم بقبولونم زهرای من اینجا زیر خاکه. انگار با اون بدنی که اونجا گذاشتیم دارم غریبه و غریبه تر میشم. گاهی اینجا بیشتر احساس می کنم پیشمی یا بیشتر حال و هوات می کنم تا وقتی که میام سرخاکت. انگار تو تنهایی و خلوت عکس و فیلمت بیشتر بهم آرامش میده تا جلو چشم مردم کنار سنگ مزارت بشینم.این فیلم مال شب اون روزی هست که آخرین واکسنت رو زدی و ما خوشحال بودیم که دیگه تا 6 سالگی از تب و خطراتش برات خاطر جمعیم. غافل از این که که 2 ماه دیگه خدا تو رو از ما می گیره اونم اون طوری. چقدر تو "دادا" بد تب بودید. "ماما" به خاطر هر واکسن 3 روز و 3 شب خواب نداشت و همش یا پاشویه و بدن شویه می کرد یا تب بر می داد و مواظبتون بود تا تب برطرف بشه. چی بگم ؟خدا نگذاشت خوشی و خاطر جمعی به ماما مزه بده؟! میگن گمان بد به خدا نبرید ولی هر چی سعی می کنم نمی تونم بفهمم آخه چرا؟ چرا باید می رفتی؟مگه روی این زمین خدا به اندازه تو جا نبود؟ این همه جنایتکار و بدکار و دزد و ... هستند و راست راست روی زمین راه می روند و فسادشان را می کنند و حتی امثال تو را در جای جای دنیا به خاک و خون می کشند.آنها هستند ولی تو فرشته کوچک من اینجاجا نداشتی؟ نمی دانم بابا. همه چیز را به حساب حکمت خدا می گذاریم که از آن بی خبریم من هم حرفی ندارم که شاید بگویند: نگو خدا خشمش می گیره. هر چند من خدای بیشتر مردم را قبول ندارم  که به سرانگشتی قهر می کنه و خشمش می گیره و زود می خواد ما آدمهای کوچک بی سروصدا و خیلی معمولی رو خاکستر کنه ولی با دم کلفتها کاری نداره. هی بابا!بابا جان اینجا واکسن 18 ماهگی رو زدی و شب از 3 هم گذشته و مواظبیم تبت بالا نیاد. مامانی رفته تو اتاق برات آب سیب بگیره بخوردی که التهابت کم بشه. همون چند دقیقه "ماما" رو نمی بینی  بی قراری می کنی و هی سراغش می گیری چطور الان یادش نمی کنی؟بابا جان غم تو یک طرف غم بی قراری ماما و دادا برای تو یک طرف. می بینم که برات می سوزند و حتی دادا به این کوچکی غمشو تو دلش می ریزه که ما ناراحت نشیم و من هم عاجز عاجز فقط می بینم و کاری نمی تونم بکنم. داداشی هر چند خیلی خودداری می کنه ولی نمی تونه تو حرفاش یا بازیاش دلتنگی نبودنت رو پنهان کنه. نمی دونم خدا می خواست ما رو امتحان کنه می خواست من تنبیه کنه یا هر چیزی با این طفل معصوم چکار داشت؟ هر کار داشت و داره خودش به خیر کنه ان شا الله.[ ]
  • بابای زهرا