زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنهایی» ثبت شده است

حاجت

۲۲
تیر
زهرای بابا سلام  امروز 67 روز گذشته است که از پیش ما رفته ای اما هر روز که می گذرد درد نبودنت گزنده تر و سخت تر می شود. دیروز و امروز هم آمدیم پیشت ولی چه فایده. لذت بودن هر لحظه ات کجا و حسرت نالیدن بر سر خاکی که در آن آرمیده ای کجا!بابا جان وقتی فیلم و عکس هایت را می بینم لحظه ای  نشئه شادی با تو بودن می شوم و یادم می رود که چه داغ عظیمی بر دلم نشسته است. اما وقتی دوباره متوجه پیرامونم می شوم یاد و احساس نبودنت از همه طرف  هجومی می آورد دردناک. کمی ادیب باشم دردش مثل این است که دشمنان احاطه کرده باشند مرا و به یک آن از همه طرف شمشیر شان را فرود بیاورندای دادبابایی گلم نمی دانم چقدر این حرفها درست است ولی گویا معصومیت تو سبب لطف خدا به مردمی می شود که آن را دستاویز حاجت خواهی از خدا می کنند. همیشه نسبت به این حرفها بدبین بودم و همیشه به مادربزرگت می گفتم اینها امامزاده زنده  چرا این قدر  دنبال این قبرهای  بی سند و مشکوک هستید. چه شوخی بدی. حالا زهرا سادات من در این محل به خاک سپرده شده و شده امامزاده!کاش هرگز هرگز این حرفها را نمی زدم و مردم به همان قبرهای منتسب دلخوش بودند.بابایی ما بیشتر از هر کس دیگری حاجتمندیم. فرشته پاک من. پاکتر از هر امامزاده ای.حاجت ما برگشت تو است. نمی دانم درک می کنی یا نه ولی پرواز ابدی تو برایمان خیلی سخت است. هنوز با غمت کنار نیامده ایم هیچ هر لحظه خشم و نا امیدی من از این خسارت ابدی بیشتر می شود. چه لزومی بود که خدا تو را از ما بگیرد و  دیگران به باور تو از خدا حاجت بگیرند.  می گویند زنی نزدیک به طلاق به نیم روزی از حاجت خواهی مادرش به خانه صلح برگشته است و غریبی تنها  که ظلمی بر او رفته به  روزی ظالمش رسوا شده و دست شکسته از محل سو استفاده اش اخراج شده. دیگری که حاجت گرفته نگفته ولی   به دیدارت می آید . دیگری ناشناس پارچه سبزی به دور سنگت دوخته و روی آن کشیده. دیگری هر غروب برایت گل می آورد... ولی چه فایده بابا جان ما تو را می خواهیمحاجتمند توایمکسی هست حاجت ما را برآورده کند
  • بابای زهرا
زهرای بابادختر بابانازگل بابادلبر بابا سلامیادش به خیر چقدر این طوری نازت می کردم و قربون صدقه ات می رفتم. چقدر من بی عارم  که زنده ام و تو زیر خاکی. کاش پیشم بودی و زندگی ما رو رونق و صفا می دادی!درست الان صبح دوشنبه 18 تیرماه دوماه (63 روز) است که از بین ما رفتی و پر کشیدی انگار نه انگار مال این خاک و زمین بودی. بابا جان  چه شبهایی که می خواستم جدا از تو بخوابم اما با ملاحت میامدی و مجبورم می کردی که بلند بشم بیام پیشت بخوابم و تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی چون جا تنگ می شدی و خوب نمی تونستی غلت بزنی. بابایی تو یک شب بدون من نمی خوابیدی چه شد که این طور  غریبی کردی و برای همیشه در عمق آن گور تاریک خوابیدی؟ نه قطعا خودت اونجا نیستی و اون بدن و خاکی که توش خوابیدی فقط نشونه ای از حضورته و چه بی خیالم من که این همه روز رو بی تو تونستم سر کنم و هنوز روی خاک ایستاده ام. نمی دونم چطور شد اون روز شوم  تونستم بیام تو سردخونه و بالای سرت بشینم و ببوسمت و اشک بریزم و مویه کنم و سر نازتو لمس کنم. سری که همیشه موهاشو من شونه می کردم و گره موهاشو باز می  کردم ولی الان خون آلود و به هم چسبیده بود. ولی بابایی همونجا کمرم شکست.باورم شد که دخترم زهرای نازم برای همیشه از پیشم رفته. وقتی که بوسیدمت سرد سرد بودی بابا . چقدر شاد بودم وقتهایی که می بوسیدم و می بوییدمت. گل زندگی من بودی.بابایی سردی سردخونه همه گرمای  تنت رو برده بود. چهره زجر کشیده و خون آلودت مظلومیتی داشت که کبابم می کرد. همیشه به مادرت می گفتم:چقدر خوبه که معمولا پدر مادرها زودتر از بچه هاشون می میرن و همیشه به خدا  می گفتم: خداجان من تو امتحان فرزند مردودم.لطفا امتحانم نکن چون نتیجه اش پیشاپیش مشخصه. من مردودم.  ولی خدا هر دوتاشو انجام داد مرگ فرزند رو نشونم داد و باهاش امتحانم کرد و چه بد امتحانی بود! به قول عمو امیر مگه تو تعیین می کنی خدا چکار بکنه!بابا جان این شبهای بی من چطور گذشت؟ برای من که سخت بود .شب اولی که بی تو سر شد باورم نمیشه واقعا حال و شعورم سرجاش بود که تونستم طاقت بیارم تو تنها توی طبقه سردخونه باشی و من کنارت نباشم و راحت! بخوابمبابا جان این شبهای تنها در خاک خوابیدن چطور بود؟ ما که شبی بی اشک و آه نداشته ایم و بالشتت به نشانه حضورت کنارمان بوده است و با گریه و دلتنگی به خواب رفته ایم و تو گویا سری به ما نزدی. نمی دانم شایدم هم پیش ما بودی ولی چرا به خوابمان نیامدی؟ همیشه انگار با این رویا به خواب رفتیم که جایی هستی و قرار است برگردی.63 شب فراق تو را گذراندیم و مجبوریم به قبول  واقعیت که دیگر برنخواهی گشت. دعا می کنم و تو هم پیش خدا دعا کن خدا دست کم با دادن یک دختر درست عین خودت با همه شکل و شمایل و اخلاق و رفتار خودت انگار که مجسم زهرای  من باشد دل ما را آرام کند و شادی رفته را به خانه مان برگرداند.الهی آمین. دعا کن بابا جانبابایی احساس کسی را دارم که ابتدای راهی ایستاده است و مسافری دارد در راه که به سمت مقصدی می رود و هر لحظه دورتر و دورتر می شود محو می شود در غبار فاصله. اما نه نمی گذارم فراموشی دنیا و روزمرگی آن تو را از یادم ببرد. همیشه در قلب و یادمی و خاطرات شیرین بودنت زنده استدوستت دارم بابایی
  • بابای زهرا
سلامبیش از 44 روز گذشته است که یگانه دخترم، عزیزترینم، تک دختر شیرینم فرشته 20 ماهه را از دست داده ام اما هنوز دلم آرام نگرفته است و با هر یاد و تلنگری چشمانم بارانی می شود و هوای دلم طوفانی. به همین خاطر تصمیم گرفتم کمی از ابتدای اتفاقی که منجر به پرواز زهرای من شد بنویسم شاید کمی دلم آرام بگیرد. امیدوارم اخلاق توسط خوانندگان رعایت شود و از سو استفاده از دل نوشته هایم به هر شکل و روش خودداری شود و بدانند که خدایی ناظر و قاهر ببینده و شاهد کردارمان است و در عین رحمان و رحیم بودن منقم و سخت گیر نیز می تواند باشد.خداوند نگاهبان و نگهدار همه فرشتگان خردسال در جای جای این کره خاکی باشد و داغ دردانه ها را بر دل هیچ پدر و مادری ننشاند. الهی آمین
  • بابای زهرا