زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

خواب عمیق

۳۰
مهر

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام
 
برگردیم به بیشتر از یک سال قبل. به روز عید غدیر. مثل هر سال می خواستیم برویم  پیش بی بی تا این روز را پیش بی بی باشیم. ماما حوصله شلوغی و میهمانی را نداشت برای همین صبح طوری به جاده زدیم که درست 2 ظهر وقتی آخریم میهمانها رفته بودند به مقصد رسیدیم. این طوری هم  هم روز عید پیش بی بی می بودیم و هم مجبور نبودیم به ابراز همدردیهای تکراری جواب بدهیم و قصه چگونه از دست دادنت را برای همه تکرار کنیم. فردایش زن عمو از غیبت عمو استفاده کرد و خواب-بیداری عمو را درست لحظاتی که در جاده بودیم برایمان تعریف کرد. دلداریمان می داد که هر کس این لیاقت را ندارد. خدا به شما خیلی لطف کرده است بچه ای داده است که این طوری است و سبب خیررسانی به مردم و رفع حاجتشان در نبودش می شود.  خوابی که از عمو تعریف کرد را بعدا عمو در تنهایی برایم تعریف کرد و برایم مسجل شدکه نه داستان می بافته و نه خیال.
 
عمو تعریف می کرد:
صبح عید بود شاید حدود 7 صبح .بعد نماز خوابم برده بود و روز شده بود. قصد داشتم شیرینی بخرم ولی فرصت نشده بود که روز قبلش بخرم. خواب بودم . یک دفعه دیدم زهرا با لباس توری سفیدی از در بسته واردخانه شد. وقتی وارد شد بال داشت ولی بعد انگار بالهایش جمع شدند. همراهش یک زن و مرد حدود 30 ساله بودند با لباسهای سفید به غایت زیبا که این جنس لباس را هیچ جا ندیده بودم هم وارد خانه شدند. زهرا آمد پیشم و گفت:عمو جان امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ می گفت:تو را می دیده که توی خانه اش راه می روی و در همان حالت خواب-بیداری همان مرد همراهش به عمو گفته:پسرم امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ زن همراهش هم رفته و سر زن عمو را بوسیده است. زن عمو می گفت: عمو دیوانه شده بود می گفت:زهرا اینجاست چطور نمی بینیش  داره اینجا راه می ره. این زن سرتو بوسید.سرت بوی عطر میده چطور نمی فهمی؟ خونه بوی عطر گرفته. ببینن اینها الان اینجاند.  عمو می گفت: در همین حین همه سیدهای بزرگ ما که قبلا فوت شده بودند یک دفعه وارد خانه شدند. می دیدم دارند حرف می زنند ولی یک کلمه از حرفهایشان را نمی شنیدم. بابا آقا(بابای بی بی) نگاهم می کرد و لبخند می زد اما صورتش را به وضوح نمی توانستم ببینم ولی می دانستم بابا آقاست.
عمو می گفت: زهرا گفت من هر روز به داداشی سر می زنم و میرم پیشش.بابا مامان غصه نخورند چهار سوره از قران (؟-؟-؟-؟) را بخونند خودم بهشون سر می زنم و میرم پیششون. اسم سوره ها را هم به هیچ کس جز بابا مامان نگید.
 
عمو می گفت:موقع رفتن دوباره زهرا بال درآورد و همراه اون زن و مرد از همان جایی که آمده بود رفت.
زن عمو می گفت: عمو بعدش تشنه شده بود و یک کاسه بزرگ آب خورد. می گفت این دختر چه بلایی سرم آورد...
 خواب-بیداریش را هم با اکره برای زن عمو تعریف کرده بود و قول گرفته بود به کسی نگوید که زن عمو نتوانست طاقت بیاورد و فردایش قصه روز عید غدیر را برای من و ماما تعریف کرد.
 
باباجان نمی دانم چه حکایتی است که شب اول پیش عمو رفتی و این طوری خبر دادی که کجایی و بعدش هم این طوری به عمو سر زدی.شاید جدای از پاکی باطن عمو  به خاطر این است که اولین کسی بود که خبر  رفتن همیشگیت را شنید و صدای هق هق گریه اش بود از پشت تلفن می شنیدم.نمی دانم.
 
باباجان نمی شود سری هم به ما بزنی؟ آن سوره ها را خواندیم و خواندم ولی نه چیزی دیدم و نه یادم می آید خوابی دیده باشم.شاید زمانی همین جا اسم آن سوره ها را بنویسم.شاید گره از کار بنده دیگری باز کند!
 
دلتنگت
بابادی
  • بابای زهرا

 مدرسه ها وا شده

همهمه برپا شده...

 

 

 

زهرای بابا سلام

 

یک سال و پنج ماه گذشت از رفتنت. اینجا نیستی که ببینی که مدرسه ها باز شده است. "دادا" امسال به مدرسه می رود و قرار بود تو هم امسال مهد بروی. برنامه داشتیم 3 سالگی بفرستیمت مهد چون می دانستیم دوست داری.همان قدر که بین بچه ها باشی و یکی دو ساعتی بیرون از خانه باشی و برگردی.  هر صبح وقت بردن "دادا" به مهدکودک بیدار بودی و بعد رفتنش از پشت آیفون صدایش می زدی. می خواستیم امسال هر دو را با هم ببریم و می دانستیم هر دو لذت می برید با این با هم بودن و بیرون رفتن ولی افسوس و صد حیف، نشد که بشود...
 

=================================================

پارسال شهریورماه رفته بودم بهشت زهرا قطعه فرشتگان آخرین مدفون آنجا پسری بود که قرار بود مهرش برود مدرسه.مادرش روی مزار خاکی پسرش افتاده بود و ناله می زد که می خواستی بروی مدرسه و حالا...

آخ که کار این دنیا به خاک نشاندن آرزوهای ماست.از ما بهتران را نمی دانم اما بسیار آرزوست که از ما به خاک نشانده. نه پای ترکش را دارم و نه می خواهمش.به عذاب می مانم تا وقت رفتن برسد...

  • بابای زهرا