زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۱ مطلب در تیر ۱۴۰۲ ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

2-3 هفته پیش ننه جان مرد. احتمالا خبر داری! مامان همه اش دعا می کرد لحظه احتضار پیشش بروی و کمکش کنی سختی این لحظه برایش آسان بشود.

مامان بزرگ که می رفت به مادرش سر بزند می گفت: این چند روز آخر همه اش لبخند می زد و می گفت اون دختر کیه بالا سرته. مواظب باشه نیفته! مامان بزرگ که دختر نداشت که زودتر آن دنیا رفته باشد. ننه جان هم اگر داشته و نوزاد یا کودکی بوده که مرده قاعدتا نباید پیش مامان بزرگ می رفت. به نظرم تو بودی که آنجا پیشش بودی. در حقیقت با مامان بزرگ می رفتی به ننه جان سر می زدی و او هم که روزهای آخر را می گذراند چشمش به آن دنیا باز شده بود و احتمالا تو را می دید. دیدنی که برایم حسرت شده است. 

قبلا دختربچه های کوچک را که می دیدم زیاد حس و حالی بهم دست نمی داد. اما حالا هر چه می گذره بیشتر دردم می گیره تا حدی که همه روز تا لحظه خواب عصبانی میشم و به هم می ریزم. حس تنهایی "دادا" که این روزها روشنتر بیانش می کنه مزید بر علت میشه. از خدا خشمگین می شوم و خیلی.. نه به خاطر بردن تو بلکه به خاطر اتفاقات بعدش. دلم می خواد از اینجا بروم. از محل کارم خسته شده ام. از این شهر خسته شده ام. حتی دلم می خواهد از ایران بروم نه مثل خیلی ها که عاشق آن ور آبند فقط برای این که وارد محیط تازه ای بشوم. کلا از این بودن و این سبک بودن خسته شده ام.

 

دختر جان به ما که هیچ حرفی نمی زنی. از عمو هم چیزی نمی شنوم ولی با اهل محل "ماما" ظاهرا جوری. می آیند پیشت و برایشان دلبری می کنی! همسر پسرخاله آقاجان که البته داغ بزرگ دختر جوان و نوعروسش روی دلش مانده و اصلا اهل هیچ مراسمی نبوده و حتی به آرامگاه هم نمی آمده است مامان بزرگ دیده و شنیده که با همراهش چند باری سر خاکت آمده است و می گفته : زهرا سادات  هی منو می کشونه اینجا...

نمی دانم چرا نباید بیایی خواب من و با هم باشیم تا روزهای این زندگی مادی آرام باشم به جای خوابهای مزخرفی که در مورد سیستم اداری مزخرفتر و کارمندان و ... چیزهایی که اصلا به آن فکر نمی کنم ولی اجبارا در خواب باید ببینم. نمی دانم به چه زبانی به خداوند مهربانت باید حالی کنم اصلا نمی خواهم در خواب ارتباطی با اهل این دنیا بگیرم. همین قدر که روزها می بینمشان کفایت می کند. نه برای این که فکر می کنم از آنها بهترم فقط برای این که حوصله کسی و چیزی را ندارم حتی اگر بنده برگزیده و مخلص خدا باشد. می خواهم در ذهنم تنها باشم. همین!

 

این ماجرای سنگ قبرت هم برایم پرسش شده. قبلا خودم به این نتیجه رسیده بودم سنگ مزارت همیشه سرد است یا دست کم سردتر از همه سنگهای آنجا حتی همان سنگهای سفید رنگش. نخواستم پر و بالش بدهم و به کسی بگویم. جدیدا خاله به "ماما" گفته است که چرا سنگ زهراسادات همیشه سرد است. همه سنگها را امتحان کرده ام ولی مال زهراسادات سردی دارد! این هم از آن مسائل آن دنیایی است که ما نمی دانیم یا ساختار سنگ مزار تو آن قدر خاص است؟

فروشنده می گفت سنگ هرات است و همین یکی مانده.

 

دلتنگت 

"بابادی"

  • بابای زهرا