زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهراسادات» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویدیوی ریخت و پاش آزاد زهراسادات

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا
  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

دیشب میهمان داشتیم. دختر کوچولویی داشتند که گفتند20 ماهش است. تا سنش را شنیدم به فکر تو افتادم.بعد گذر زمان طولانی تصورم از جثه و قامتت وقت رفتنت از دست رفته است.  مقایسه شما دردی به جانم انداخت که این قدری بودی که ماشین به تو زد و سرت با آسفالت... حتی نفرتی از دایی بهم دست داد که چرا بچه به این کوچکی را روی زمین گذاشت و بغلش نگرفت. به هر حال پیمانه عمرت پر شده بود و به قول "ماما" دلخوشیم که آن لحظه هیچ دردی حس نکردی چون در بدنت نبودی.اما پیکرت هم آن قدر برای ما عزیز بود که نخواهیم آسیبی ببیند. به هر حال خواست خدا بود و تو هم الان ممکن است آنجا به این شکل احساسات ما بخندی. هر چه هست ما دنیایی هستیم و تو بهشتی

  • بابای زهرا

بزرگترین غم عالم

۲۵
ارديبهشت

دریافت

 

https://s19.picofile.com/d/8433698076/9dde50fb-787c-4761-83ab-e8c3c5bf15cd/bozorg_gham.mp4

 

 

https://hajifirouz1.cdn.asset.aparat.com/aparat-video/313afe47c9a850ae54603af62843986533366189-480p.mp4?wmsAuthSign=eyJhbGciOiJIUzI1NiIsInR5cCI6IkpXVCJ9.eyJ0b2tlbiI6ImU2YjA2Y2I0NzA2NjI5YmQ0N2I4YzUzOWJjNzMzODQ0IiwiZXhwIjoxNjIxMTAwNDQ2LCJpc3MiOiJTYWJhIElkZWEgR1NJRyJ9.6igUQmoC27GldvRDbhKAMTterPT4yIaJm7oeMayTtjk
  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

بالاخره بعد 4 یا 5 ماه (دقیقا یادم نیست) دل به دریا زدیم و آمدیم شمال و انگار نفس تو راه را برای ما باز کرد. "ماما" خیلی برایت بی قراری می کرد و می گفت: چند ماهه سر خاک بچه ام نرفتم و من هم شرمنده اش می شدم چون می خواستم قوانین را رعایت کنم. اما وقتی دیدم بعدا مردم چطور در تعطیلات گذشته جاده های شمال را بند آوردند لجم گرفت و گفتم به هر قیمتی شده باید بیایم. 

این چند روزی که آنجا بودم خودت می دانی اصلا حالم خوب نبود به رویم نمی آوردم ولی زود به هم می ریختم و دلم آشوب می شد مثل همان روزهای اول دلتنگی می کردم.  نمی دانم چطور ولی "دادا" فهمیده بود. یک شب که آمدم توی حیاط خانه بابابزرگ  "دادا" پشت سرم آمد و گفت: بابا برای زهرا جون ناراحتی؟ زهراجون اون دنیا بهش خوش می گذره ما هم باید اینجا خوش بگذرونیم. قربان دل بزرگش بروم که صبرش بیشتر از من است. داغ بزرگ خواهر دوست همبازی عزیز ...ش را این طور توی دلش می ریزد و بزرگوارانه صبوری می کند.

"ماما" را گذاشتم پیشت بماند. خوشحالی که هر روز بهت سر می زنه؟ می گفت ظاهرا خیلی کارراه انداز مردم شدی ولی من و ماما رو تحویل نمی گیری!ناراحت بود که چرا به خاطر روز مادر هم شده به خوابش نرفتی! می گفت: دعا کنم به خوابش بری.هی!

دیشب را نمی دانم ولی صبح که از خواب پا شدم خیلی سبک بودم سبک سبک.می دانم که خواب دیدم ولی یک ذره اش یادم نیست. ظاهرا خواب خوشی داشتم.شاید هم با تو بودم!یادم نیست.

"ماما" می گفت: دیروز که آمده بود سر خاکت یک زن و مرد که خواهر برادر بودند سر خاکت بودند و سنگت را شسته بودند و مرده باهات صحبت می کرده که خوبی زهرا جون سلام من به حضرت رقیه برسون! بعد که خواهرش شناخته بود گفته بود هر وقت حاجتی دارند نذرت می کنند و بعدش نذر را میدن هیات محل و از ماما پرسیده بود که راضی هستید یا بدیمش به شما! :) نمی دونم با مردم محل چه سر و سری داری و اون دنیا چکاره ای که دستت میرسه برای مردم گره گشایی بکنی ولی هر چی هست از الطاف خدا حسابش می کنم که طفل 20 ماهه من این قدر مقربه که مردم گرفتار حاجتشونو پیشت می برند.

بابا جان!چرا فکری به حال دل "ماما" و "دادا" نمی کنی. تو که می دونی خواسته اونها چیه چرا کاری نمی کنی؟

 

الان که دورم از ماما و دادا یاد حرفهای اول تولدت می افتم که به "ماما" می گفتم چه طوری آقاجان تونست تو رو شوهر بده و ازت جدا بشه. من که خیلی سختمه زهرا رو شوهر بدم.ولی بابا شد بدترش هم شد. شوهرت دادند به داماد مرگ! شاید هم حرف قشنگی نباشه!نمی دانم. جدا شدی از من به کسری از ثانیه ای. رفتی برای همیشه که حتی فرصت دیدن رویت را نداشته باشم حتی از راه دور. آقاجان که هر وقت بخواهد می تواند به دخترش سر بزند اما من چکنم؟ وقتی می آیم فقط سنگ سرد قبرت را می بینم و نگاه خندانت روی لوح که از هر طرف نگاهت می کنم به رویم می خندی.

بابا جان با این که دلم برای ماما و دادا پرپر می زند اما گذاشتم نه اصلا خودم خواستم که بمانند تا هر روز "ماما" بیاید پیشت و بار دلش سبک بشود به جای این همه ماه ها و روزهایی که نتوانسته پیشت بیاید.

 

این ماه از آن ماه هاست. خیلی دل آشوبم!

 

عاشق یکه دختر این جهانی و اون جهانی

"بابادی"

  • بابای زهرا

 

 

 

-------------------------------
پی نوشت: از این که جوابی نگرفتم جوابم را گرفتم. دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 



مدت زمان: 1 دقیقه 47 ثانیه

 

باباجان گاهی خسته می شوم.خسته از همه چیز.خسته از حتی غصه خوردن برای تو.  با خودم می گویم زهرا که رفته اصلا هم سراغی از من نمی گیرد قرار هم نیست برگردد پس تا کی باید غصه بخورم و دلتنگش بشوم ولی باز یاد خواب روز عید می افتم که چطور پیام دادی که دلت می خواهد به یادت باشیم و بیاییم سراغی از همان آرامگاهی که سخت است برایم که بگویم آنجایی دیداری بکنیم.یاد همه آن شیرینهایت می افتم باز پشیمان می شوم و خجالت زده از خودم
اما بپذیر که سخت است منتظر باشی اما حتی از دیدن نگاهی در خواب هم محروم بمانی
 
هفته گذشته بعد ناهار بی بی خوابیده بود. "ماما" دیده بود چطور در خواب تقلا می کند و صدا می کند. بیدار که شده بود اشک به چشمش آمده بود که زهرا را خواب دیدم. می گفت: دخترکی به سن و سال زهرا با موهای سیاه و براق و تمیز با لباس ارغوانی یا گل بهی یا بنفش! دم در هال آمده بود و یک پایش بیرون بود و پای دیگرش را تو گذاشته بود که ازش پرسیدم دختر تو کی هستی؟  تا گفت:من زهرام خواستم بغلش کنم که یک دفعه ناپدید شد". بی بی حسرت می خورد و اشک می ریخت که چطور نتواسته بود در خواب تو را بشناسد و بغل کند.
می گفت به سن و سالی نزدیک سن رفتنت بودی با موهایی تمیز و براق.به گمانم شبیه آخرین عکسی که "دادا" از تو گرفت و هنوز نتوانسته ام کیفیتش را بالاببرم تا چاپش کنم.
 
بابا جان همین الان دو پرسش به ذهنم رسید که می خواهم به عنوان نشانه ای از این که صدایم و نوشته هایم را می شنوی به خواب "ماما" بروی و جوابش را بدهی.تنها تا همین فردا صبح.چون بعدش ممکن است کسی این متن را بخواند. اگر جوابم را بدهی نه تنها خوشحالم می کنی که کمک می کنی تا ایمان بر باد رفته ام ولو اندکی برگردد.
 
دوستدارت
"بابادی"
  • بابای زهرا

 

 

زهرای بابا سلام

 

امروز هجدهم است هم مرداد هم ذی الحجه. امروز روز عید غیر خم است.سعی کردم امروز فاز غم نگیرم اما راستش را بخواهی از آخر هر ماه تا همین روزهای 18-19 ماه بعدش  حالم بد می شود و این ماه بیشتر هم بود.این سومین عید غدیر بی تو است.اولینش که رفتی پیش عمو و آن قصه را ساختی. دومینش را که هیچ خبری به هیچ کس ندادی و این بار را منتظر بودیم سری به ما بزنی چون خانه مانده بودیم.دیشب به همین امید خوابیدیم. می دانم که تا صبح خواب می دیدم اما بیدار که شدم همه اش یادم رفت حتی یک لحظه هم یادم نیست که بگویم تو را دیدم یا نه. نمی دانم چه حکمتی در این جدایی بود و هست. مرگ این فاصله نزدیک دور، این دور نزدیک چگونه ما را از هم جدا ساخته است که هیچ راه ارتباطی نیست. کاش هر عید غدیر مثل همان بار بود و از سر صبح می آمدی و دیداری تازه می کردی و بعد می رفتی.عمو که حیران زیباییهایی بود که از تو در خواب و بینابین خواب و بیداری و بیداری کامل در آن روز و سه شب دیده بود. ظاهرا فشار آن دنیا روی بدن این دنیایش سنگینی کرده بود اما بعدش از شدت زیبایی که دیده بود آرزوی مرگ کرده بود. عمه می گوید به خواب ما شاید نمی آیی یا ارتباط نمی گیری چون بدن ما تحملش را ندارد. از خواب خودش و تو گفت و این که از بس اذیت شده بود در همان حال خواسته بود دیگر در خواب تو را نبیند. یعنی من هم این قدر ضعیفم؟ منی که همه آن لحظات روز رفتنت را تحمل کردم! اما شاید من هم نتوانم تحمل کنم چون آخرش آن روز من هم کم آوردم.

بابا جان آن سوره ها را که گفتی نمی خوانم.چند باری تلاش کردم و نتیجه ای نگرفتم. به گمانم دارم مسیر مخالف را می روم. گمان می کنم حق دارم بی سیر و سلوک به پاسخ پرسشهایم برسم.مگر نیستند کسانی که اصلا آن چیزی که باید باشند نیستند اما خدا فورانی از مکشوفات در درونشان ایجاد می کند.شاید هم من اشتباه می کنم و بهای آن دانستن را قبلا پرداخته اند!

 

هنوز هم روز و شب عید به آخر نرسیده است. نشانه ای بفرست

 

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

علی کوچولو

۰۵
مرداد

زهرای بابا سلام

 

روزهای اولی که بعد رفتنت برگشتیم خانه علی کوچولوی همسایه می آمد خانه ما و دنبالت می گشت. همه اش به "ماما" می گفت: زهرا کو؟ دلم برای زهرا خیلی می سوزه  (تنگ شده). وقتی بهش گفتند زهرا رفته آسمان رفته بود بالکن  خانه و توی آسمان دنبالت گشته بود. به "ماما" گفته بود پس کی از آسمون برمی گرده؟

طفلک نمی دانست هیچ برگشتی در کار نیست. آخر آسمانی که می شوی یعنی سبک شده ای یعنی دیگر از جنس خاک نیستی که برگردی. به همین راحتی. می روی برای همیشه!

  • بابای زهرا