زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختربابا» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویدیوی ریخت و پاش آزاد زهراسادات

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

دیشب میهمان داشتیم. دختر کوچولویی داشتند که گفتند20 ماهش است. تا سنش را شنیدم به فکر تو افتادم.بعد گذر زمان طولانی تصورم از جثه و قامتت وقت رفتنت از دست رفته است.  مقایسه شما دردی به جانم انداخت که این قدری بودی که ماشین به تو زد و سرت با آسفالت... حتی نفرتی از دایی بهم دست داد که چرا بچه به این کوچکی را روی زمین گذاشت و بغلش نگرفت. به هر حال پیمانه عمرت پر شده بود و به قول "ماما" دلخوشیم که آن لحظه هیچ دردی حس نکردی چون در بدنت نبودی.اما پیکرت هم آن قدر برای ما عزیز بود که نخواهیم آسیبی ببیند. به هر حال خواست خدا بود و تو هم الان ممکن است آنجا به این شکل احساسات ما بخندی. هر چه هست ما دنیایی هستیم و تو بهشتی

  • بابای زهرا

زهرا جان سلام

گاهی یک چیزی قلمبه می شود توی قفسه سینه ات. انگار راه همه احساساتت را می بندد. نای هیچ کاری را نداری. دو شب پیش یک دفعه این جوری شدم. چند روزی بود یک دفعه دلم هوای شنیدن صدایت را کرده بود.فقط می خواستم بابا بابا صدا زدن مدامت را بشنوم...

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

اتفاقاتی باعث شد که فکر کنم برخی و شاید همه مردم گاهی چقدر عجیب و خودخواه می شوند. نمی توانم باور کنم چطور کسی به خودش اجازه می دهد خواهان مرگ عزیز کسی باشد چون خودش عزیزش را از دست داده است یا هی سعی می کند غم عزیزش را برای دیگران به زور شرح دهد و بخواهد آنها هم غمگین باشند. چرا مردم نمی فهمند عزیز هر کس برای خودش عزیز است و بس.مثلا فلانی که مادرش را از دست داده است حالا ناراحت است که چرا "بی بی" زنده است یا آن دیگری که قبلا مادرش را از دست داده بود همین طور بود و گوشه کنایه می زد انگار "بی بی" روی شانه های او ایستاده است و نفس می کشد یا خرجی زندگی اش را می دهد. اگر بر این سیاق باشد که بر اساس شرایط من و تو الان هیچ بچه زیر 2 سالی نباید زنده باشد!!! یا چون من در نوجوانی "بابا آقا" را از دست دادم همه نوجوانها باید پدرشان بمیرند یا همه هم سن و سالهای من باید پدرشان مرده باشد! آخر این چه درجه از خودخواهی و حماقت است. یا دوستی که مادرش را از دست داده بود طوری برای مادر من آرزوی سلامتی می کرد که انگار بمیرد دلش راضی تر است. یا بعد از چهلم هم حاضر نبود لباس سیاهش را بیرون بیاورد و به نوعی می خواست غمش را به همه خانواده و دوستانش تسری دهد.

مگر من تو را از دست دادم همه جا علم عزایت را با خودم می برم؟بسیاری از دوستانم هنوز هم نفهمیده اند تو را از دست داده ام مگر این که دهان به دهان شنیده باشند. چیزی هم که می نویسم برای دل خودم و حفظ خاطره حضور تو است برای این که فراموشت نکنم. اگر نه غم تو را منحصر به خودم می دانم و حتی مایل نیستم نه آن را با کسی قسمت کنم و نه مقایسه کنم. غم من حتی با غم "دادا" و "ماما" برای تو فرق می کند و منحصر به درون هر کداممان است.

شاید علتش این است که نه مرگ را می شناسیم و نه می خواهیم باورش کنیم. مگر هر عزیز ما که مسافرت می رود در دلمان آرزو می کنیم کاش عزیزان همه مسافرت بروند؟! مگر هر پدر و مادری که فرزندشان مثلا برای تحصیل به خارج از کشور می رود می نشینند و آرزو می کنند که کاش همه جوانها هم این طور بشوند؟

یا اصلا مرگ چیز عجیبی است؟ چطور از تولد هیچ نوزادی تعجب نمی کنیم و در آن هنگامه شادی اصلا آرزو نمی کنیم دیگران صاحب فرزند شوند که حالا در از دست دادن عزیزانمان ته دلمان گاهی از بودن عزیزان دیگران  دلگیر می شود؟

همه ما می میریم اصلا قرار نبوده است بیاییم که بمانیم.اگر این طور بود که الان زمین جایی برای ما نداشت. من می میرم. بی بی هم می میرد شاید حتی من زودتر بمیرم چه کسی می داند یا حتی آنی که بودن بی بی روی زمین روی قلبش سنگینی می کند زودتر از بی بی بمیرد. چه کسی می داند؟ این همه کودک و جوانان ناگهانی از دست می روند کسی مگر فکرش را هم می کرد؟ مثلا من مگر تصور مرگت را می کردم آن هم این طور ناگهانی. یاد جمله خودت می افتم که  عمو در خواب شنیده بود: " من فرشته کوچک خدام نیومدم که بمونم" همین جمله را باور کنیم چقدر زندگی برایمان ساده می شود.

شاید کسی که اتفاقی واگویه های من با تو را می خواند بگوید خودت چه یا حتی خودت ایراد بگیری که می خواهی غم من را به دیگران تحمیل کنی ولی نه، من فقط ناشناس  و برای حفظ یادت و ثبت دلتنگیهای گاه و بیگاه و شاید تنبیه خواننده های احتمالی  می نویسم. به هیچ دوست و آشنایی نشانی وبلاگم را ندادم. بی نام هم می نویسم چون این طور راحت ترم. اگر هم آشنایی اتفاقی به این وبلاگ برسد اصلا خوشحال نمی شوم جار بزند.بی خیال!

 دوستدارت

"بابادی"

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

بالاخره بعد 4 یا 5 ماه (دقیقا یادم نیست) دل به دریا زدیم و آمدیم شمال و انگار نفس تو راه را برای ما باز کرد. "ماما" خیلی برایت بی قراری می کرد و می گفت: چند ماهه سر خاک بچه ام نرفتم و من هم شرمنده اش می شدم چون می خواستم قوانین را رعایت کنم. اما وقتی دیدم بعدا مردم چطور در تعطیلات گذشته جاده های شمال را بند آوردند لجم گرفت و گفتم به هر قیمتی شده باید بیایم. 

این چند روزی که آنجا بودم خودت می دانی اصلا حالم خوب نبود به رویم نمی آوردم ولی زود به هم می ریختم و دلم آشوب می شد مثل همان روزهای اول دلتنگی می کردم.  نمی دانم چطور ولی "دادا" فهمیده بود. یک شب که آمدم توی حیاط خانه بابابزرگ  "دادا" پشت سرم آمد و گفت: بابا برای زهرا جون ناراحتی؟ زهراجون اون دنیا بهش خوش می گذره ما هم باید اینجا خوش بگذرونیم. قربان دل بزرگش بروم که صبرش بیشتر از من است. داغ بزرگ خواهر دوست همبازی عزیز ...ش را این طور توی دلش می ریزد و بزرگوارانه صبوری می کند.

"ماما" را گذاشتم پیشت بماند. خوشحالی که هر روز بهت سر می زنه؟ می گفت ظاهرا خیلی کارراه انداز مردم شدی ولی من و ماما رو تحویل نمی گیری!ناراحت بود که چرا به خاطر روز مادر هم شده به خوابش نرفتی! می گفت: دعا کنم به خوابش بری.هی!

دیشب را نمی دانم ولی صبح که از خواب پا شدم خیلی سبک بودم سبک سبک.می دانم که خواب دیدم ولی یک ذره اش یادم نیست. ظاهرا خواب خوشی داشتم.شاید هم با تو بودم!یادم نیست.

"ماما" می گفت: دیروز که آمده بود سر خاکت یک زن و مرد که خواهر برادر بودند سر خاکت بودند و سنگت را شسته بودند و مرده باهات صحبت می کرده که خوبی زهرا جون سلام من به حضرت رقیه برسون! بعد که خواهرش شناخته بود گفته بود هر وقت حاجتی دارند نذرت می کنند و بعدش نذر را میدن هیات محل و از ماما پرسیده بود که راضی هستید یا بدیمش به شما! :) نمی دونم با مردم محل چه سر و سری داری و اون دنیا چکاره ای که دستت میرسه برای مردم گره گشایی بکنی ولی هر چی هست از الطاف خدا حسابش می کنم که طفل 20 ماهه من این قدر مقربه که مردم گرفتار حاجتشونو پیشت می برند.

بابا جان!چرا فکری به حال دل "ماما" و "دادا" نمی کنی. تو که می دونی خواسته اونها چیه چرا کاری نمی کنی؟

 

الان که دورم از ماما و دادا یاد حرفهای اول تولدت می افتم که به "ماما" می گفتم چه طوری آقاجان تونست تو رو شوهر بده و ازت جدا بشه. من که خیلی سختمه زهرا رو شوهر بدم.ولی بابا شد بدترش هم شد. شوهرت دادند به داماد مرگ! شاید هم حرف قشنگی نباشه!نمی دانم. جدا شدی از من به کسری از ثانیه ای. رفتی برای همیشه که حتی فرصت دیدن رویت را نداشته باشم حتی از راه دور. آقاجان که هر وقت بخواهد می تواند به دخترش سر بزند اما من چکنم؟ وقتی می آیم فقط سنگ سرد قبرت را می بینم و نگاه خندانت روی لوح که از هر طرف نگاهت می کنم به رویم می خندی.

بابا جان با این که دلم برای ماما و دادا پرپر می زند اما گذاشتم نه اصلا خودم خواستم که بمانند تا هر روز "ماما" بیاید پیشت و بار دلش سبک بشود به جای این همه ماه ها و روزهایی که نتوانسته پیشت بیاید.

 

این ماه از آن ماه هاست. خیلی دل آشوبم!

 

عاشق یکه دختر این جهانی و اون جهانی

"بابادی"

  • بابای زهرا

 

چه حکایت غریبی است این التهابات درون که با آغاز هر ماه شمسی شدت می گیرد و صبح هر روز هجدهم خاموش می شود.انگار هر

 

شب هجدهم  شب ماه چهاردهم من است که غوغای درونم مد می کند و فردا صبحش دریای آشفتگی در جزرش فرو می رود.عجیب

 

است!

  • بابای زهرا