زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بی قراری» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

چند شب پیش بود بحث تو پیش آمد و "ماما" گفت: دلش برایت تنگ شده است. "دادا" گفت: سه سال شده تو را ندیده و خیلی دلش برایت تنگ شده است. در سکوت دلم برای دادا و بعد خودم سوخت و چشمانم نمناک شد. هیچ چیز نگفتم. صبح زود از خواب بیدار شدم و یادم آمد خواب تو را می دیدم.یعنی بیشتر از 3 سال و نیم بود یا خوابت را ندیده بودم یا اگر هم بوده پیش از بیداری یادم رفته است. سعی کردم  خوابم را به یاد بیاورم. فقط چهره ات با همان شکل و شمائل قدیم یادم آمد. هیچ حرفی نزدی. ماسک عجیبی را روی صورتت امتحان می کردم که نمی دانم از چه چیزی محافظتت کند. همین. با خودم گفتم شاید زهرا دلش برایم سوخته و خواسته بعد از این همه مدت دلداریم بدهد. این که همان شب به خواب دادا و ماما رفتی را نمی دانم!

دو سه شب بعدش اوایل خوابم بود. می شنیدم "دادا" برایت بی قراری می کند. شب قبلش هم وقت خواب بی دلیل گریه کرد. شاید دلش هوایت را کرده بود. "ماما" داشت آرومش می کرد که بابا می شنوه ناراحت میشه. دلش می خواست تو را ببیند. هر چه ماما می گفت بخواه در خوابش ببینی راضی نمی شد. می گفت: می خواهم واقعی واقعی زهرا را همینجا ببینم. دلم برایش تنگ شده. خدایت شنید تو هم لابد می دانی. چه می شود خواهش "دادا" برآورده شود. مثل عمه و خاله گه می گویند تو را دیده اند. واقعی واقعی. حتی خاله می گوید آن قدر واقعی بودی که دستش به ناخن یا انگشت پایت خورده است و حس لمس بدنی واقعی را داشته است. فقط لبخند زدی و انگار روی هوا در حرکتی از جلوش رد شدی. نمی دانم  واقعا خودت را در قالب مثالیت در بیداری آنها نشانشان داده ای یا نه  آنها در خلسه یا بین خواب و بیداری تو را دیده اند. چه می شود یک بار یک لحظه همین طوری دیدارت را نصیب  "دادا" کنی تا بودنت را بیشتر باور کند و بی قراری نکند. چیز زیادی که برای اهل آن دنیا نیست البته اگر خدا بخواهد!

 

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

  • بابای زهرا

 

زهرای بابا سلام

امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم

 

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرا جان سلام

کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟

نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره  فقط یک ذره از آنجایی که هستی نشانم نمی دهی. به قدر آرامش دلم.کاری به عقل و فلسفه و دین ندارم. باور هم دارم هستی و دنیای دیگری هم هست که اگر نداشتم به این بازیهای دنیوی و سرگرمی های گول زنک بچگانه مردم دنیا ادامه نمی دادم . به قدر رفع عطش دیدن آن دنیا، نمی شود؟!

 

  • بابای زهرا

چهارمین خواب

۲۷
ارديبهشت

زهرا جان سلام



بابا جان نمی دانم این خوابها چه معنی دارد و چرا دیگران باید آن را ببینند و چه حکمتی در آن است. تلاش اندکی هم کردم فرد مطمئن و واردی پیدا کنم ولی نشد.

هفته اول و دوم پس از خاکسپاریت بود که دختر عموی مامان تو را خواب دیده بود. من هم از دیگران شنیدم. گفته بود:


"سه زن بودند. یکی که زهرا را بغل کرده بود سرتاپا سفید پوشیده بود. کنار مزار شهدای محل ایستاده بودند. حرف نمی زدند.من منظورشان را در خواب حس می کردم. دو تا دختر عمو(یا دختر عمه) دیگر هم با من بودند. به ما اشاره می کردند بیایید زهرا را ببوسید. آنها رفتند ولی من جرات نمی کردم تا این که جلو رفتم و بوسیدمش. زهرا توی کفن بود همان طور که از تابوت در آوردندش و توی خانه بابابزرگش چرخاندش. صورتش باز بود.زنی که زهرا را بغل کرده بود به مزار شهدا اشاره می کرد انگار که می خواست بگوید چرا اینجا دفنش نکردید. از خواب که بیدار شدم این احساس را داشتم که صورت واقعی و جسمش را در خواب بوسیده ام ".


شاید بگویی چرا اینها را مرور می کنی. اگر قرار بود چیزی بفهمی در لابه لای همه خوابها و آیه های قران که برایت آمد باید می فهمیدی. نمی دانم باباجان. شاید بعضی چیزها را فهمیدم بعضی را هم نه ولی اصلش این است که دلم برایت خیلی تنگ شده. پذیرفته ام که رفته ای و راضیم ولی  دلتنگی کار دل است و کاری نمی شود کرد. دلم می خواهد از تو بگویم و بنویسم حتی اگر در مدار تکرار قرار بگیرد. برایم شیرین است. نمی خواهم بگذارم همان طور که دنیا ما را به نبودنت عادت داد یادت را هم از دلم ببرد.

همین!
  • بابای زهرا